مرتضی سلطانی
صبح حوالی ساعت پنج که فهمیدم حمام عمومی محل هنوز باز نکرده، از سر اجبار کنار باغچه سرم را شستم: عجب رنجی! باید زود حمام خانه را بسازیم.
داشتم رخت کار می پوشیدم که چشمم افتاد به این: پاکت لهیده ی سیگارِ دی؛ آخرین پاکت سیگاری که بابا خرید. پاکتی که مرگ مهلتش نداد تمامش کند. از دیدنش نفسم می گیرد: تا حد خفه گی حتی! نه به خاطر اینکه از همه بیشتر سیگار بود که بابا را از ما گرفت یا بخاطر عفونت ریه ی خودم؛ بلکه بخاطر تداعی یکی از تلخ ترین واقعیت هایی که آدمی می تواند با آن روبرو شود: کارگر بودن: که شاید برای دیگران تنها یک کلمه باشد اما برای همه اعضای این طبقه دلالت هایی تلخ و تاسف بار دارد: مثل داغی که به تَن کسی بزنند!
بابا همیشه ارزانترین سیگارها را می کشید: اشنو ویژه، دی، تیر و همای بی فیلتر و امثالهم. همیشه ارزانترین لباس ها را می پوشید، ارزانترین کفش ها، ارزانترین ظرف ها و ... قاعده ای که برای ما هم خیلی فرق چندانی نداشت؛ و اینجا ما یعنی تقریبا تمامی خانواده های کارگری؛ که همیشه مشتری ارزانترین چیزها هستیم اما سازنده ی گرانترین چیزها هستیم: چیزهایی که گرچه خودمان آنرا تولید می کنیم اما خودمان استطاعت خریدش را نمی یابیم: این خودش بزرگترین دلیل بی عدالتی ست!
بله، با دیدن پاکت سیگار بابا نفسم میگیرد چون به یادم می آورد که کارگر بودن همواره به طرز موذیانه ای خودش را چونان یک ابدیت می نماید: انگار که سرنوشتی باشد مقدر شده، که باید صلیب رنج آنرا تا انتهای عمر روی گرده هایمان حمل کنیم! همانطور که بابا هم مجبور بود تا آخر عمرش کار کند. نفسم می گیرد چون تداعی این واقعیت ها، حسی شبیه زندانی بودن را در من زنده می کند: تلخ ترین واقعیت عمرم، دهشتناک ترینش این اجبار است که تا انتهای عمر کارگر باشم! این چیزی نیست که از زندگی می خواهم: زندگی ای که در آن هنر و زیبایی هم راه یافته باشد. اما اینکه ما چه می خواهیم آخرین سوالی ست که میتوان پرسید! اینکه هر شب حتی در همان حال خرد و خمیر چیزی می نویسم، تقلایی ست ناامیدانه برای آنکه بخودم ثابت کنم تنها برای کارگری کردن ساخته نشده ام!
کارگر بودن چیست بجز تقلایی جبرآلود برای بقا! مرارتی با دستمزدی بخور و نمیر؛ چون ما نباید بمیریم! دستکم نباید آنقدر مرده باشیم که نتوان آن کار شاق رااز سر گرفت و ثروت تولید کرد. برای که؟ برای آنکه از قبل ثروتمند بوده؛ برای صاحبکار. این رویه ی شنیع و عفونی چیزی ست که هر روز اتفاق می افتد. دردآلود آن چشمانی ست که بر این حقایق ساده هم بسته میماند
به تمامی بچه ها نگاه می کنم که از سرما چسبیده اند بهم و یا خوابشان برده، خشم در درونم زبانه می کشد و حتی بغضی سنگ وار راه گلویم را میبندد : تاریخ باید پر باشد از حجم غول آسا و شماره ناپذیری از رنج و مرارت و حق پایمال شده ی انسانهایی چون ما و امثال پدرم که حتی یاد آنها نیز ظالمانه زیر غبار فراموشی دفن شده. و از اینهمه چه چیزی نصیب ما میشود؟ شاید در نهایت یک پاکت لهیده ی سیگار!
از روزنوشت های سالهای کار در سردخانه
نظرات