۲۱ سال پس از خودکشی صادق هدایت ـــ در آن دوشنبه غم‌بارِ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ خورشیدی، اسماعیل جمشیدی خبرنگار مجله سپید و سیاه (سپید و سیاه، چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۵۱ و همان چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۵۱ خورشیدی) به سراغ یک شاهد عینی می‌رود؛ شاهد عینیِ جسدِ سردِ صادق در کفِ آپارتمانش؛ مردِ جوانی که بلافاصله پس از خودکشی او خود را به آپارتمان محقر هدایت می‌رساند و از همه جزئیات عکس می‌گیرد؛ از پیکر بی‌جان صادق روی ملافه تمیز وسط آشپزخانه تا چمدانِ دست‌نوشته‌های صاحب‌خانه درگذشته که ناخودآگاه پایش به آن گیر می‌کند؛ مهندس رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای ـــ همانی که ۹ سال بعد نماینده دور بیستم مجلس شورای ملی می‌شود.

مقدم هنگام خودکشی صادق ۳۰ ساله است، در یکی از هتل‌های پاریس اقامت دارد و در دانشگاه سوربن روزنامه‌نگاری می‌خواند، او نخستین فردی است که از طریق سفارت ایران در فرانسه ـــ از ماجرای خودکشی صادق خبردار می‌شود، بلافاصله دوربینش را به کولَش می‌اندازد و خود را به آپارتمان صادق می‌رساند، عکس‌های مربوط به خودکشی هدایت که اکنون گاهی در این‌جا و آن‌جا می‌بینید ـــ کار همین رحمت‌الله خان مقدم مراغه‌ است.

حالا بخوانید روایت او را از آپارتمان صادق تا گورستان پِرلاشز:

اتاق تمیز و پاکیزه و مرتبی بود حتی وقتی که در آشپزخانه پتو و ملافه را پهن می‌کرد این نظم و نظافت را رعایت کرده بود، یک سلیقه خاصی به خرج داده بود، در عالم خودم بودم که مامورین نعش را توی تابوت گذاشتند و بیرون بردند، من ماندم و یک پلیس که مراقب من بود، در این لحظه وقتی آمدم رد بشوم یک چمدان دیدم، درِ آن را باز کردم تویَش فقط یک کتاب «اوسانه» از نوشته‌های خودش و یک مجله فرانسوی و کمی هم کاغذ متفرقه، کاغذ‌ها را زیر و رو کردم نوشته تازه‌ای تویش نبود، مامور پلیس گفت: «تمام وسایل هدایت در اختیار دادستانی است که پس از بررسی و تحقیق به بازماندگان او داده خواهد شد،» از پله‌ها پایین می‌آمدیم با حالت ناراحت گرفته و اندوهگین، داخل کوچه مردم پنجره‌ها را باز کرده بودند و داشتند حرکت تابوت را تماشا می‌کردند و شاید هم با خود درباره مرد جوانی که با گاز خودکشی کرده بود صحبت می‌کردند، آن‌ها سرشان را از لای در‌ها و پنجره‌ها بیرون آورده بودند، آن‌ها نمی‌دانستند که در آن لحظات شاهد حرکت جنازه یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین نویسندگان ایران می‌باشند.

لحظه خاص و جالبی بود، جنازه را توی آمبولانس گذاشتند، درش را بستند مامورین سوار شدند، آمبولانس به طرف پزشکی قانونی راه افتاد، من وقتی به خود آمدم ـــ در مقابل در سرلشگر فیروز و خانم فیروز را دیدم.

فقط خانم فیروز، خواهرزاده صادق هدایت، بالا آمده بود بقیه [ایرانی‌ها]یعنی آن دو سه نفر بالا نیامدند، یعنی حال و هوای دیدن جنازه را نداشتند، خانم فیروز به من گفت: «دایی‌ام اخلاق عجیبی داشت؛ چندی پیش که با هم تلفنی صحبت می‌کردیم آدرس او را پرسیدم گفت در بولوار سَن‌ میشل ـــ در یک هتل زندگی می‌کنم و امروز که در روزنامه آدرس آپارتمانش را در این محله خواندم خیلی تعجب کردم.»

خسرو هدایت پسرعموی صادق هدایت که حرف‌های خانم فیروز را می‌شنید در ادامه سخنان او گفت: «صادق خان خدا بیامرز همیشه دلش می‌خواست خودش را بکشد، هنگامی که در بلژیک با هم درس می‌خواندیم یک بار او به قصد خودکشی خود را در رودخانه انداخت، یک چیز عجیبی که الان به خاطرم آمد این است که صادق خان هیچ وقت برای ما کاغذ نمی‌نوشت فقط امسال دیدم که او یک کارت تبریک فرستاد، البته از دیدن کارت تبریک عید نوروز او خیلی تعجب کردم، خانم فیروز در این موقع گفت: «باید این خبر را تلگرافی به تهران اطلاع دهید.»

پس از پایان این گفت‌وگوی کوتاه ما از هم جدا شدیم، آن‌ها از یک راهی و من از راه دیگر...

بعد از جدایی از خانم فیروز و آقایان خسرو هدایت و سرلشگر فیروز فیلم را از دوربین بیرون آورده برای چاپ به یکی از عکاس‌خانه‌های پاریس دادم که برایم چاپ کند و بعد رفتم خانه یعنی همان اتاقی که در یک هتل گرفته و در آن زندگی می‌کردم، لباسم را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم، شکی نیست که تمام فکر من درباره صادق خان بود، درباره خودکشی او؛ و از خود می‌پرسیدم که چرا؟ چرا صادق خان بالاخره خودش را کشت؟ چرا این‌طوری تنها؟ پس این همه دوستان کجا بودند؟ چرا صادق خان به این محله فقیر آمد؟ چرا در یک چنین خانه محقری نقشه‌اش را عملی کرد؟ چرا؟...

آمبولانس که رفت من هم بلافاصله به طرف پرلاشز حرکت کردم، وقتی از درِ ورودی تو می‌رفتم غروب با همه غمگینی‌اش فضای گورستان را در خود گرفته بود، تقریبا دو دقیقه‌ای راه رفتم تا محل قبر را پیدا کردم، عده‌ای آمده بودند، عده‌ای که بیش تَرِشان در مسجد نبودند، از جمله آقای نجم پسر نجم‌الملک که از سفارت آمده بود، قبر کنده و آماده شده بود، دو سه تا مامور دفن از توی قبر بیرون آمدند، تابوت صادق هدایت هم در فاصله یک متری قبر قرار داشت.

آدم‌هایی که برای مراسم دفن آمده بودند کمتر از تعدادی بودند که در مسجد حضور داشتند، یعنی این‌جا ده یازده نفر بیش‌تر نبودند، اطلاعاتی که بعد‌ها به دست آوردم نشان می‌دهد که پلیس در تحقیقات اولیه خود وقتی وارد اتاق صادق هدایت شد مقداری اشیای مختلف و از جمله ۱۳۰ هزار فرانک پول نقد (در حدود ۱۸۲۰ تومان) پیدا کرده که صورت‌ مجلس کرده با خود برده بود و بعدا این پول را به خانم فیروز خواهرزاده صادق هدایت داد و خواهرزاده هدایت – خانم مهین فیروز ـــ بعد از دستوراتی که از تهران گرفت با مسئولین گورستان پرلاشز صحبت کرد و آن زمین را خریداری نمود البته سی ساله... (که بعدا توسط محمود هدایت دائمی شد).

هنوز هوا حسابی تاریک نشده بود که دو تا مامور دفن پرلاشز تابوت را به آهستگی داخل گور کردند و وقتی جعبه تابوت را در جای خود قرار دادند افرادی که آمده بودند مطابق سنت دفن فرانسوی‌ها جلوی ظرف خاک صف کشیدند و هر کدام با بیلچه‌ای که داخل جعبه خاک بود یک بیلچه خاک روی تابوت داخل گور ریختند که اولین نفر آن‌ها [..]آقای نجم می‌باشند و آخرین نفر هم آقای مهندس مهران که بعد‌ها وزیر فرهنگ شدند.

[از قوم و خویش‌ها و مخصوصا خانم فیروز در این مراسم حضور نداشتند] برای این که اگر خانم فیروز آن‌جا بود باید طبق سنت اول از همه و جلوی صف خاک می‌ریخت، علاوه بر خانم فیروز دیگر قوم و خویش‌ها هم نبودند.

[..]در این‌جا هم کسی گریه نمی‌کرد و مخصوصا این که از قوم و خویش‌های او کسی نبود، مراسم ریختن خاک با بیلچه که تمام شد کارگران بیل بزرگ خود را به دست گرفتند به سرعت داخل گور و روی تابوت را با خاک پر کردند. البته می‌دانید که در اروپا عموما گور عمیق‌تر است و نعش را توی تابوت داخل گور می‌گذارند و به این دلیل کار پر کردن گور کمی طولانی‌تر از این جاست.

در فاصله‌ای که کارگران خاک می‌ریختند افرادی که برای این مراسم آمده بودند به تدریج پرلاشز را تَرک کردند و من یک وقت به خود آمدم که کار خاک‌ ریزی تمام شده و مامورین هم آماده رفتن شدند.

سکوت بود، تمام گورستان بزرگ پرلاشز در یک سکوت سنگین فرو رفته بود، آدم‌ها همه رفته بودند، هوا به تدریج سیاه می‌شد، من تنها شده بودم، جلوی من در چند قدمی من گور تازه پُرشده ای قرار داشت؛ این گور مال صادق هدایت بود، نویسنده «بوف کور»، «سگ ولگرد»، «حاجی آقا» و... این گور مال کسی بود که اگر می‌توانست خودش را قاطی آدم‌های عادی بکند و داخل مرداب‌هایی که او را به طرف خود می‌کشیدند، هرگز تنها نمی‌ماند و هرگز به این زودی چنین جایی نمی‌یافت.

این گور مال کسی بود که در یک دیار غربت، در یک آپارتمان محقر با گاز خودش را کشته بود، دلم می‌خواست می‌دانستم که آیا صادق هدایت که با اطمینان زیاد بار‌ها و بار‌ها گورستان‌های مسگرآباد، ابن‌بابویه، ظهیرالدوله را دیده بود، به پرلاشز هم آمده بود؟ آیا با خود فکر کرده بود که ممکن است خودش در این‌جا زیر خاک‌های پرلاشز دفن شود؟

از در پرلاشز بیرون آمدم، حالت غریبی بود یک‌دفعه شتاب به خرج دادم وقتی جلوی در ایستادم و روبه‌رویم را نگاه کردم، نوشته‌ این جلب توجهَم کرد، روبه‌روی در پرلاشز میخانه کوچکی قرار داشت و سردر آن این نوشته جلب توجه می‌کرد: On est Mieux Iei qu’en Face این‌جا بهتر از آن روبه‌روست.

آیا به راستی آن‌جا بهتر از این‌جایی که ما صادق هدایت را گذاشتیم بود؟!

این آخرین قسمت زندگی‌ صادق خان هدایت بود که تقدیمِ دوستان شد، امید است که درس گرفته و یادِ ایشان را همیشه زنده نگهداریم، این شنبه به دیدارِ ایشان ـــ به پرلاشز خواهم رفت، یادش گرامی‌.