از اسلایدهای پدرم سال ۱۳۴۰

 

ننه‌دیگ‌ به‌ سر

نگارمن

 

پشت عمارت اندرونی خونه‌ی مامان‌بزرگم یه باغ میوه بود توش پر از درختای مو و گردو؛ در مدخل اندرونی به باغ غیر از خونه‌ی سرایداری، دوتا ساختمون دیگه هم بود، یکیش مطبخ بزرگی که استفاده‌ی روزمره نداشت و فقط موقع پختن نون و شیرینی درش باز می‌شد و چسبیده به مطبخ، خزینه‌ای بود که حوض شیش‌ضلعی اون همیشه آب داشت و پاشویه‌های عریض خزینه، آب حوض رو هدایت می‌کردن به سکوهای اطرافش.

خزینه متعلق به خدم و حشم خونه‌ بود و ما هیچوقت اجازه نداشتیم حتی برای کنجکاوی و تماشا بریم اونجا.

به گفته‌ی زن سرایدار، شبا که می‌شد جن‌ها، سم رو از پاشون درمیآوردن و پاشونو می‌ذاشتن توی حوض تا خستگی کارای روزشون از تن‌شون بیرون بره، و نزدیکی صبح تاس و قلیف حمام‌شونو رو سرشون می‌ذاشتن و روشم یه چادرشب می‌نداختن تا بشن «ننه‌دیگ‌ به‌ سر».

تجسم ننه‌دیگ به سر برای هر بچه‌ی بازیگوش و خرابکار تازه‌واردی توی خونه‌ی مامان‌بزرگم، حکم صداخفه‌کن رو داشت و کار رو برای سرایدار و زن بداخلاقش راحت می‌کرد.

یه ساعتایی هم اصلا نمی‌شد بری توی باغ، چون جن‌ها از حموم اومده بودن بیرون و هیچ دوست نداشتن کسی مزاحم‌شون بشه.

شبا توی مهتابی خونه‌ی مامان‌بزرگم توی پشه‌بند انقدر از ننه‌دیگ به سر حرف می‌زدیم تا با ترس و لرز سرامونو می‌کردیم زیر لحاف و خواب‌مون می‌برد.

سال‌ها دور از چشم بزرگترای خونه، بچه‌های شیطون مهمونا، داستان جن و خزینه رو باور کرده بودن و می‌دونستن با برملا کردن راز جن‌ها، مورد غضب واقع می‌شن و ممکنه برای همیشه پاهاشون سم دربیآره.

گاهی‌ام می‌شد که توی یکی از همین شبا سروصدای رقص و دایره زنگی میومد از توی باغ؛ صبح که می‌شد بهمون می‌گفتن خوب شد نیومدین اون طرف! جن‌ها دیشب عروسی داشتن توی خزینه...

چند سال بعد باغ و ساختموناش خراب شد و خیابون عریض و طویلی از توش دراومد که هنوزم پابرجاست؛ هر وقت میرم شاهرود میرم وسط حوض خزینه وایمیستم و به جن‌هایی فکر می‌کنم که یه روزی با هزار امید و آرزو عروسی‌شونو اونجا جشن گرفتن.