برزین در راه سنگفرش و پر درختی که اغلب شبها قدم می زد، روی نیمکتی چوبی که برفراز سرش لامپی می سوخت  نشست. هوا نسبتا خنک بود و لحظه به لحظه از تعداد عابرین و رهگذران کاسته می شد. او این فضای دلچسب را به محیط غریبانه اطراف منزلش ترجیح می داد. هنوز اوایل شب بود اما سکوت درپیرامونش موج می خورد. مقابلش یک برجی مسکونی وجود داشت که از آن سمت درخت‌ها  می توانست راه عبور باد شبانگاهی را سد کند. او تقریبا در یک فضای بازی نشسته بود و چشم انداز مقابلش پنجره های تاریک و روشنی قرار داشت که در آرامش شب را سپری می کردند . دقایقی بعد مردی که سرو وضعی مرتب داشت از راه رسید. از چند قدمی برزین گذشت و به سمت چمن های مقابل برج روبرویش رفت و همان جا توقف کرد. نگاهی به اطرافش کرد و بعد بی آن که بخواهد جلب توجه کند سیگاری آتش زد و بی اعتنا به برزین و اندک عابرینی که به سمت خانه هایشان می رفتند نگاهش را به ارتفاع برج مقابلش دوخت، جایی که دقیقا در دید چشم برزین قرار داشت. اکثر پنجره های منازل بسته و تاریک  بودند و فقط روشنایی چندین منزل به چشم می خورد. مرد از راه رسیده  درکنار سنگفرش و چمن قدم می زد و سیگارش را دود می کرد.‌ برزین یکدفعه متوجه رنگ پیراهنش شد. تقریبا آبی روشن بود همرنگ لباس خودش.‌ آن مرد انگار انتظار کسی را می کشید. سیگارش که تمام شد یکدفعه زنی از طبقات میانی آمد پای پنجره و نگاهی به بیرون انداخت و کمی بعد ظرف آبش را خالی کرد و کنار رفت. مرد با ظاهر شدن آن زن بی حرکت شد و به آن سمت دقیق گشت اما همین که زن از برابر پنجره کنار رفت بار دیگر حرکت کرد.‌ سیگار دیگری را با فندکش روشن کرد و باز به سمت پنجره های برج خیره ماند. کمی بعد با آمدن زنی در مقابل پنجره یکی از طبقات میانی مرد منتظر بار دیگر بی حرکت شد و چشمش را به آن سمت دوخت. برزین هم به آن سمت نگاه می کرد. زنی بود با موهایی تقریباْ کوتاه و طلایی که آپارتمانش دو طبقه بالا تر از پنجره ی زنی که لحظاتی ظاهر شد و کنار رفت، قرار داشت. اما این زن پای پنجره ایستاد و به نقطه ای خیره ماند. مرد سیگارش را زیر پا له کرد و باز به آن زن چشم دوخت. شاید یک دقیقه و کمتر. هیچ حرکتی نکردند تا این که زن با حرکت دستش اشاره ای کرد و آن وقت مرد از راه باریکه ای به سمت برج براه افتاد. همان وقت بوی رابطه پنهانی بین این دو به مشام  برزین خورد. کمی در فکر رفت و باز چشم به سمت آن پنجره دوخت. زن از برابر پنجره کنار رفته بود  اما همین که آن مرد را از پشت همان پنجره دید کمی به هیجان آمد و همینطور به آن سمت خیره ماند. پیش خود حدس زد حتما رفیقش بوده. زن جلو آمد و پرده را کشید اما چراغ خانه روشن ماند . برزین در خیالش آن دو را و خلوتشان را پیش خود مجسم کرد و باز به راه سنگفرشی که کاملا خلوت شده بود چشم دوخت .‌ اندکی بعد ماه پشت ابری ناپدید شد و باد خنکی به صورتش  خورد.‌ سکوت شبانگاهی اطرافش موج می خورد و تنها چیزی که فکرش را گاهی بهم می ریخت حضور آن مرد غریبه در منزل این زن بود.  به ندرت عابری با سگش یا تنها عبور می کرد و همین که صدای جیرجیرکی در گوشش طنین افکند بار دیگر با کنجکاوی به سمت آن پنجره چشم دوخت. همان وقت زن قبلی باز مقابل پنجره آمد و نگاهی به بیرون انداخت و بعد کنار رفت اما برزین به دو طبقه بالاتر نگاه می کرد و همان وقت بود که چراغ آن منزل خاموش  و نور سرخ رنگی جای آن را گرفت.  برزین ناخواسته به خلوت آن دو فکر می کرد.  صدای باد شبانه  میان شاخ و برگ درختان می گشت و برزین غرق لذت دیگری شده بود. دقایقی در سکوت و آواز جیرجیرکها و باد گذرنده سپری گشت تا این که ناگهان از همان راه باریکه آن مرد غریب به سمت برزین آمد و درست در حالی که بشدت هیجان زده و هراسان بود در چند قدمی او توقف کرد. انگار برزین را نمی دید. او غرق افکار خودش بود . عرقش را پاک کرد و از همان جایی که ایستاده بود آخرین نگاهش را به آن پنجره دوخت و سپس از مقابل برزین گذشت و در راه باریکه ی دیگری از نظرش ناپدید شد. با رفتن او برزین بار دیگر نگاهی به آن سمت  انداخت . نور کمرنگ و سرخی هنوز از پشت پرده ای تیره به چشم می خورد اما دیگر آن زن موطلایی پای پنجره نیامد.

فردای همان شب نیز  فرزین پیش از آن که هوا تاریک شود بار دیگر در همان راه سنگفرش و پر درخت قدم زنان پیش آمد و دقیقا روی همان نیمکت شب گذشته نشست. بلافاصله چشمش به سمت آن پنجره برگشت که یکدفعه همانطور خیره ماند. جلوی پنجره دو شاخه گل و یک پرچم سیاه آویزان شده بود .  آن طور که فرزین از زبان اهالی و عابرین می شنید دانست شب گذشته زنی توسط شخصی یا افرادی کشته شده است. یکدفعه هیجان و اضطراب در خونش دوید و همان جا که نشسته بود آن مرد غریبه را در نظرش مجسم ساخت. به نظرش آمد  قاتل خود او بوده که هراسان از کنارش عبور کرده بود .

یکی دو مرد در نزدیکی او سیگار می کشیدند و راجع به این قتل حرف می زدند.‌  برزین فقط گوش می داد و هیچ علاقه ای نداشت راجع به این مطلب با کسی حرفی بزند.  برخلاف شب گذشته او نیز سیگاری آتش زد و در حالی که به سمت آن پنجره نگاه می کرد افکار و خیالاتش او را با خود برد. کم کم حرفها پیرامون این قتل کمرنگ می شدند و عابرین و ساکنین اطراف به خانه های خود رفتند.  او هنوز چشم به پنجره ی تاریک خانه ی آن زن موطلایی داشت .‌ همین شب پیش بود که از پنجره آویزان شده بود و برای آن مرد غریبه که گویا قاتلش بود، دست تکان می داد.

یکی دو ساعت گذشت و سکوت شبانگاهی که گسترش یافت دیگر عابری عبور نمی کرد .  برزین زیر چراغ برق به ماجرای دیشب می اندیشید و دقایقی بعد همین که قصد رفتن به خانه اش را داشت به سمت چمن های مقابلش آمد  و نگاهی به سنگفرش مقابل پایش انداخت ، جایی که مطمئن بود ته سیگار له شده به قاتل تعلق داشت. همان وقت پایش را بلند کرد و روی سیگار پژمرده و متلاشی فرود آورد آن گونه که آن زن موطلایی بار دیگر مقابل پنجره ظاهر شد و این بار انگار برای او دست تکان می داد .

چند شب دیگر سپری گشت. دیگر نه پرچم سیاهی جلوی پنجره ی آپارتمان آن زن دیده می شد و نه گُل و گیاهی. چراغ خانه اش خاموش بود و انگار تحقیقات برای یافتن قاتل یا قاتلین هنوز ادامه داشت . کنجکاوی باعث می شد فرزین همانجا زیر چراغ برق ساعتی را بگذراند و با افکارش خلوت کند. اما همین که عابرین به خانه های خود رفتند و گذرگاه مثل شب گذشته خلوت شد بار دیگر مردی در قامت او ظاهر شد با این تفاوت که پیراهنش تیره بود اما برزین همان لباس آبی روشنش را پوشیده بود. مرد نگاهی به اطرافش انداخت و بی آن که بخواهد جلب توجه کند، سیگاری آتش زد و به سمت برج مقابلش که می توانست مسیر باد شبانگاهی را سد کند چشم دوخت. همان لحظات بود که  خاطره ی آن شب در نظرش زنده شد. این مرد نیز که چابک و فرز بود انگار برزین را نمی دید و غرق افکار خودش بود و مثل این که با سیگار کشیدن وقت می کُشت زیرا انگارانتظار چیزی را می کشید. کمی بعد آن زنی که موهای نسبتاْ کوتاه و طلایي رنگی داشت یکبار دیگر در نظرش زنده شد. همه رفتاراین مرد شبیه همان مردی بود که ظاهراْ آن زن را کشته بود، فقط چهره اش کمی تفاوت داشت. هر دو موهای مشکی، پیشانی نسبتا بلند، بینی کشیده، لبی گوشتالود و چشمانی سیاه و کنجکاو با قدم‌هایی شمرده و محتاط . گویی همان مرد با چهره ی دیگر باز گشته بود در حالی که در نظر برزین امکان رُخ دادن حادثه ای شبیه آن شب محال جلوه می کرد. و این بار نیز ناگهان زنی از میان پنجره های میانی ظاهر گشت و نگاهی به اطراف محلی که برزین نشسته بود انداخت و اندکی بعد ظرف آبی را به میان باغچه زیر برج خالی کرد و باز ناپدید شد. آن مرد که به سمت چمن رفته بود بی حرکت به سمت پنجره ها که بیشترشان تاریک بودند، خیره مانده بود . بعد دقیقاْ در محلی که آن مرد سیگارش را زیر پایش له کرده بود ایستاد و منتظر ماند و همین برزین را کمی متعجب ساخت. اما همین که انتظارش طولانی شد شروع کرد به حرکت کردن تا این که ناگهان زنی با موهای پر کلاغی هم چون شبی تاریک و قیر اندود مقابل پنجره ی خانه اش ظاهر شد و اندکی خود را خم کرد و به بیرون چشم دوخت .دقیقا دو طبقه بالاتر از منزل تاریک آن زن مقتول. مرد غریبه حرکتی به خود داد و در فضایی قرار گرفت تا آن زن او را ببیند و ناگهان هیکل برزین تکانی خورد و اضطرابش بالا گرفت زیرا  آن زن با احتیاط به این مرد ناشناس علامت می داد.‌ و آن وقت بود که نفس برزین حبس شد و لحظاتی گمان کرد خیال کرده است! مرد ناشناس از همان راه باریکه عبور کرد و وارد برج شد و دقایقی بعد برزین با ناباوری دید که مرد در برابر پنجره منزل آن زن ظاهر و سپس پرده کشیده شد .

همان شب برزین در رویایی کابوس وار دید که آن مرد هراسان و شتاب زده از آن برج مسکونی خارج شد و در چند قدمیش ایستاد و بعد به راهی رفت و ناپدید گشت، چیزی که ناباورانه در  بیداری نیز دیده بود و فردای همان شب بار دیگر زمزمه های ماجرای قتل دوم اطرافش را پر کرد.  این زن نیز مثل آن دیگر مقتول تنها زندگی می کرد اما پس از قتلش پنجره را با نواری مشکی پوشاندند. برزین دو قاتل و دو مقتول را دیده بود و تصمیم گرفت دیگر در آن محل توقف و استراحت نکند . افکارش بهم ریخته بود و با این که اطمینان داشت اما بارها از خود پرسیده بود آیا آن دو مرد قاتل بودند؟

یک ماه دیگر سپری گشت. برزین چون افکارش آشفته شده بود دیگر در آن محل و زیر آن چراغ برق استراحت نمی کرد. اغلب آن راه سنگفرش و طولانی را قدم زنان طی می کرد و معمولا در نقطه ای دور از محل حادثه استراحت می کرد اما در شبی که آسمان غبار آلود بود و باد خشکی می وزید و صدای سگها شنیده می شد ناگهان برزین در چند قدمی آن محل سابق چشمش به مردی افتاد که رو به آن برج مسکونی ایستاده و انگار کشیک می داد و درانتظار چیزی بود! سیگاری هم می کشید اما انگار برزین را نمی دید. غرق افکار خودش بود  درست همانند آن دو مردی که شاید قاتل بودند.‌ برزین با کنجکاوی و کمی اضطراب قدمهایش را سست کرد و بر خلاف میلش در همان مکان سابق روی نیمکت چوبی زیر چراغ برق نشست. هنوز اوایل شب بود و عابرین در حال گشت و گذار و گپ و صحبت بودند. برزین سیگاری روشن کرد و هم چون مردی که بی شباهت به آن دو مرد ناشناس نبود چشم بر برج مقابلش دوخت که در آن سوی درختان سر بر آسمان کشیده بود و می توانست مانع عبور باد شبانگاهی گردد.  اندکی بعد و در حالی که خاطره ی آن دوشب عجیب ذهنش را مشغول کرده بود ناگهان پنجره ای گشوده شد و زنی که انگار عادتش بود به بیرون چشم دوخت، دقیقا به محلی که برزین زیر چراغ برق نشسته بود و سیگار می کشید و بعد ظرف آبی را پایین ریخت و سپس از کنار پنجره دور شد. برزین خوب مراقب بود و آن مرد را زیر نظر داشت. آیا قرار است امشب نیز زنی کشته شود؟ منتظر بود زنی از پنجره ای دیگرآویزان شود و به این مرد یا دیگری اشاره ای کند، اتفّاقی که در اوج ناباوری برزین رُخ داد. همان وقت آتش آخرین نخ سیگارش را زیر پا له کرد و تصمیم گرفت این بار بدنبال آن مرد راه باریکه ای که به برج منتهی می شد را در پیش گیرد . گویا زن کلید در ورودی را زده بود و مرد ناشناس به همراه برزین وارد و سپس سوار آسانسور شدند. انگشت آن مرد عدد پنج را زد و برزین مضطربانه و نگران و بدون جلب توجه ایستاده بود و همین که آسانسور توقف کرد بدنبال آن مرد پیاده شد و در مسیری خلاف جهت او براه افتاد. اما  کمی بعد و در اوج ناباوری مجبور به توقف شد زیرا همان مرد مشکوک او را صدا زده بود !

-  ببخشید شما با کی کار دارید؟

-  من، ببخشید اینجا خونه ی یکی از بستگانمونه.

- کدوم خونه، با هم بریم ببینم!

- برای چی؟

- شما اینجا چی می خواهید، دیدم کشیک می دادید .

بعد ناگهان دستش رفت روی زنگ خانه بغلی .

-کارت شناسایی تونو بدید ببینم. مگه نمی گید اینجا آشنا دارید،  کارتتونو بدید ببینم ! 

و ناگهان در آپارتمانی باز شد .

-آقای عربشاهی خودشه .‌ گرفتیمش !

و ناگهان زنی با موهایی شرابی و لباسی سفید  و گلدار در خانه اش را باز کرد، دقیقا همان زنی که برزین گمان کرده بود به این مرد اشاره کرده بود! 

ـ چی شده جمشید؟

- احتمالا خود قاتله !

-  ای وای این بوده قاتل، مطمئنی، پس اینجا چی کار می کنه؟

-  خدا می دونه امشب ترتیب کیو می خواسته بده !

-  به خدا من قاتل نیستم، اگه بگم باورتون نمیشه برای چی اومدم داخل .

-  نگذارید فرار کنه!

چند نفر محکم برزین را گرفته  بودند. بلافاصله سرو صداها بیشتر ساکنین آن طبقه را که در منازلشان بودند، بیرون کشاند و ناگهان فریاد زنی خطاب به همسایگان و آن دو سه مردی که برزین را چسبیده بودند در راهرو پیچید طوری که طنین صدایش برزین را تا انتهای مسیری جهنمی کشاند.

-  این خودشه، قاتل همینه! من خودم هر دو شب دیدمش که نشسته بود داشت کشیک می داد.  باور کنید هر دوتا قتل کار خودشه، قیافش، رنگ لباسش،  قد و قامتش، خودشه! فقط نگذارید فرار کنه!

-  باور کنید من بیگناهم .

- بگو بینم خونه آشناتون کجاست؟ همه اینجا جمعن . زود باش حرف بزن . زنگ بزنید کلانتری فوراْ آقای رهامی خودشو برسونه. بگید قاتلو گرفتیم... راستشو بگو امشب دیگه می خواستی کیو نِفله کنی، هان حرف بزن... تو جیباش چیزی نیست ...آقای عربشاهی کیفش دست شما باشه ... آقای رهامی با مامورین تو راهه.

و برزین چشم بر زنی دوخت که احساس می کرد امشب قرار بود بمیرد و در حالی که گیج و حیران و وحشت زده به آدمهای خشمگین اطرافش نگاه می کرد، ناگهان سقف بالای سرش به دَوَران افتاد و احساس کرد هویت خود را هرگز نشناخته است. نمی دانست کجاست. کلمات را پیدا نمی کرد. دنیا و همه هستی اش در کمتر از چند دقیقه اشکال و ابعاد دیگری به خود گرفته بود. کمی بعد همین که   صدای آژیر ماشین پلیس به گوشش رسید،  حیران و وحشت زده به درون کابوسی خوفناک کشانده شد .