رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
سوسک پرنده: فصل ۶
انجام کارهای خانه و خرید اجناس برایم بسیار مشکل است و با توجه به پادرد مادرم، مجبورم عذاب این کارها را بر دوش بکشم. آن اوائل، یعنی پس از شروع پادرد مادرم، کمتر اعتراض میکردم و در بیشتر موارد حتی بروز هم نمیدادم اما خستگی این کار آخرش باعث ميشود که یک روز به مادرم بگویم:
ـ «میگم ننه بد نیست یه کلفت بگیریم... این جوری کارهای خونه میمونه، خودت که میدونی من نمیتونم مثل زنا برم خرید و کارهای خونه انجام بدم. چند بار موقع خرید زنهای کوچه پشت سرم حرف زدن، برای همین میگم بهتره به فکر چاره باشیم، یه نفر پیدا کنیم بعضی وقتها بیاد کمکمون».
بعد مادرم با بيحوصلگي چنين پاسخم ميدهد:
ـ «میگی چی کار کنم ننه، یعنی خودم پاشم برم خرید، پس تو رو برای چی میخوام؟ سرکار که نمیری، همش بیخ ریش من موندی، انگار که وصلۀ تنمی. خوب ننه زنی گفتن، مردی گفتن. فکر کن بابات پول نداشت بده بخوریم، اون موقع میخواستی چه کار بکنی؟... نی خیلی پول داریم، برم یه کلفت هم بردارم بیارم، انگار که کلفت ریخته تو خیابون».
مادرم همینطور حرف میزند. وقتی حسابي خسته ميشود، مدت کوتاهی ساکت ميماند و من مثل سابق مجبور ميشوم بسیاری از حرفهایش را که بعضاً زجرآور هم هست، تحمل کنم. به راستی خرید وسایل غذا و دیگر لوازم خانه برایم مشکل و عذاب آور است. آخرش مادرم وقتی مطمئن ميشود که من از این وضع در سختی به سر میبرم، ميگويد:
ـ «پا میشی بری پیش داداشم یه چند روزی بمونی؟ بگو بهش ننم کسالت داره یه مدتی علی رو بفرست بیاد شهر. اگه میری، بهش بگو من خودم کار دارم و گرفتارم، بگو ننم دست تنهاست. کسالت داره، پا درد گرفته، معلوم نیست کی خوب میشه. حالیت شد چی گفتم ننه؟ اگه میری اسبابت رو آماده کنم، برو برش دار بیار. آشنا بهتر از غریبهست».
از حرف مادرم خیلی خوشحال ميشوم و من تصميم ميگيرم فردا صبح حرکت کنم. داییام در یکی از مزارع سر سبز شمال ساکن است.
در اسباب سفرم، مادرم یک پیراهن سفید که تنها پیراهن یادگاری و آبرومندانه از پدرم است، برای داییام و یک جفت کفش دست دوم با یک پارچۀ چادری برای زن داییام و مقداری هم شیرینی و آبنبات قرار داده است. با آن که حوصلۀ سفر ندارم، اما از آنجا که ثمرهاش برایم بسیار سودمند است، با اشتیاق فراوانی راه شمال را در پیش ميگيرم. به نظرم ميآيد پیمودن جادههای پرپیچ و خم این مسیر مرا در مرور افکار و عقاید در تبعیدم، یاری خواهد کرد. پیش خودم فکر میکنم، آن زمان با وجود «علی» در خانه، به استراحت و آرامش بیشتری دست خواهم یافت.
تقریباً هفت ساعت است كه در راهم و بالاخره به مقصد میرسم. به محض ورود، متوجه ميشوم داییام سخت مریض است و کارهای خانه و باغ و مزرعه را زنش به کمک یونس پسر بزرگش و علی انجام میدهند. زن داییام از دیدن من کلی خوشحال ميشود، مخصوصاً که مادرم در اسباب سفرم یکی دو تیکۀ ناقابل هم برای او کنار گذاشته است. با این حال وقتی از علت واقعی سفرم آگاه ميشود، کمی ناراحتی از خود بروز ميدهد. بعد وضع بد خودش را به رخم ميکشد و از بیماری داییام مرتب برایم حرف ميزند. با این همه، آخر سر مجبور ميشود «علی» را نزد ما بفرستد چون که در نهایت این دایی من است که تصمیم میگيرد.
از رفتار علی خوشم میآيد. به نظر پسر آرامی است. در مدت سه شبی که در خانۀ داییام اقامت دارم، او مرتب قرآن میخواند و کلمهای حرف نمیزند. از سکوت و نظمی که در رفتارش ميبينم، راضيام. اما ناگهان در ناباوری مشاهده ميکنم که این حالت کمکم تغییر میکند. از همان بین راه برگشت، کمکم شروع ميکند به صحبت. ابتدا از وضع عمهاش از من ميپرسد. بعد همین طور پشت هم سئوالهای تکراری و عاقبت مجبور ميشود از وضع پدرش برایم بگوید. برایم تعریف میکند، یکی دو بار سر زمین دعوایش شده و کتک مفصلی هم خورده است. حتی یکبار هم پایش شکسته و دو ماه در خانه خوابیده بود. در این مدت بیشتر کارها را او مجبور بوده انجام دهد. اما این بار کمر و هر دو پایش با هم درد گرفته است.
نزدیکیهای شهر که ميرسیم؛ مجبور ميشوم خودم را به خواب بزنم. خیلی حرف میزند. فکر نمیکردم اینقدر پرحرف باشد. پیش خودم حدس میزنم شاید به خاطر تغییر محیط و جو تازهای است که برایش به وجود آمده است اما از وقتی که پایش را به خانۀ ما گذاشته، دیگر لای قرآن را هم باز نکرده است. نه تنها ساکت نيست، خیلی هم شلوغ است. حتی یک بار موفق شده بود خودش را به سقف برساند. آن هم برای گرفتن «سوسک پرنده».
آن روز وقتی وارد خانه شدم و او را آویزان به سقف دیدم، از رفتارش بدم آمد. هر چند خودم عاشق «سوسک پرنده» نيستم و حتی گاهی خودم به قصد کشت به سمتش هجوم بردهام، با این حال از رفتار او بدم آمد و وقتی او را از این کار منعش کردم، کمی ناراحت شد و ساکت و سر به زیر از اطاق بیرون رفت. از آن روز به بعد فقط با چشم مراقب «سوسک پرنده» است. مادرم خیلی با علی یک و دو میکند. سر هر موضوع کوچکی از او بهانه میگيرد و اغلب همین حرفها را تکرار میکند:
ـ «من تو رو آوردم اینجا که خون به دل من بکنی؟ مگه بابات رو نبینم. من پاهام درد میکنه این عوض کمکته؟ چند بار گفتم به سقف آویزون نشو. میخواهی خودتو به خاطر سوسکهای سیاه جهنمی به کشتن بدی، اون وقت جواب باباتو چی بدم؟ تازشم نمیتونی بگیریشون، اونا غیب میشن... دیگه کمتر با بچههای تو کوچه دعوا کن. هر روز که میری خرید، مادراشون میان اینجا از تو شکایت میکنن».
مادرم راست میگويد: خیلی شرور شده و آنطور که شنیدهام سردسته بچههای کوچه شده است. گاه گاهی هم برای مادرم خبر میآورد که بچههای محل میگویند «پسر عمهات چه رابطهای با سوسکها داره !؟»
به قدری او و بچههای محل در این افکار هستند كه به علی میگويند: «علی سوسکی». از وقتی بچههای محل به این اسم صدایش کردهاند، به خودم ميگويم که شاید همهاش تظاهر میکرده است، شاید از وقتی که فهمیده میخواهم او را به شهر ببرم، خود را ساکت و مظلوم نشان داده تا مرا از خودش مطمئن سازد. این پسر بچه که سیزده سال بیشتر ندارد، به من و مادرم جنون داده است. مادرم روز به روز مریضتر میشود و علی را بیشتر نفرین میکند، وضع من هم دست کمی از مادرم ندارد.
درست دو ماه از آمدن علی به خانۀ ما نگذشته است که سیگار و قلیان به زحمت از پیشم دور میشود. سماور هم که شبانه روز میسوزد، خانۀ ما مثل قهوهخانه شده است. قهوهخانهای که فقط من مشتری آن هستم. در عوض «علی» که بچههای محل او را «علی سوسکی» صدایش میزنند، روز به روز شرورتر میشود و اصلاً باور نمیکنم که این همان پسرمظلوم و قرآن خوان دو سه ماه پیش است. از وقتی رفتم شمال و او را با خود به شهر آوردم، زحمت ما دو برابر شده است. تو این فکر هستم که با او چه کنم؟ مادرم ميگويد:
ـ «الهی بری و برنگردی». و بعد رو به من میکند و میگويد:
ـ «تو هم غیرت نداری! همینطور افتادی خونه، اصلاً نمیگی ننت زندهست یا مرده. چه خاکی بریزم سرم. این چی بود رفتی آوردی؟ برش دار ببر که خونم رو به جوش آورده، یه ذره بچه، ببین هنوز نیومده کوچه رو به سرش گرفته. اصلاً نمیفهمم چی به خوردش دادن، این بچه اینقدر شر نبود».
زنهای کوچه روزی نيست که از دست شرارتهای علی پیش مادرم شکایت نکنند. تا این که یک روز که از حمام برمیگشتم از پنجرۀ داخل حیاط علی را دیدم در حالیکه چادرگلدار خواهر کوچکم را به دستش بسته و به زحمت فراوان خودش را به سقف رسانده است. وقتی وارد اطاق شدم، علی کارش را کرده بود. نگاهی به گوشۀ سقف انداختم. خون «سوسک پرنده» به سقف نقش بسته بود و اصلاً تمامی هیکل کوچک و دو بال بزرگ و شاخکهایش، همه با هم در یک شکل دردناک به سقف چسبیده بود. همین باعث شده بود که بقچۀ حمام را به کناری بیندازم و سیلی محکمی به گوش علی بخوابانم. یک دفعه چادر کوچک و گلدار خواهرم را به کناری انداخت و گریهکنان از اطاق خارج شد. ناگهان از اطاق دیگر سر و صدای مادرم بلند شد که داد میزد:
ـ «باز دیگه چی شده تو هم بچه شدی، باز میخواهید صدای منو در بیارید؟ دیگه از دست شما خونم به جوش اومده. چرا زدی تو گوشش؟»
وقتی رفتم و به مادرم گفتم که او «سوسک پرنده» را کشته است، مادرم با آن پاهای پردردش به راه افتاد و در حالی که علی از گریه افتاده و به مادرم خیره نگاه میکرد كه با عجله به اطاق دیگر میشتابد، به دنبال ما به راه افتاد. آخر علی فکر میکرد که مادرم نمیتواند به این تندی راه برود. همیشه به جز موارد استثنائی میدید که کنار سماور دراز کشیده و از پا درد شکایت میکند. همین که مادرم جسد فشرده و شکل برگشتۀ سوسک سیاه و پرنده را بر روی سقف دید، سرش را آرام تکان داد و گفت:
ـ «حتم داری ننه این سوسک پرندهست؟... گمون نمیکنم».
ـ «آره ننه خودشه، مگه بالهاشو نمیبینی؟»
ـ «نه، از اینجا نمیتونم خوب ببینم. دیگه چشام ضعیف شده. اما گمون ندارم این سوسک پرنده باشه، آخه این حیوونا رو نمیشه گرفت. اونا خیلی زرنگن. حتی میتونن غیب بشن. تازه بالم دارن میپرن... این سوسکها زیادن. همشون غیب میشن».
ـ «چی میگی ننه خودم تا حالا چند بار گرفتمش، اما نگهش نداشتم و ولش کردم».
مادرم بار دیگر در حالی که از درد پا مینالید، به اطاق خودش در کنار سماور که میجوشید، رفت. علی در حالی که صورتش را چسبیده بود، نگاهی به من انداخت و از خانه خارج شد.
فردای همان روز دستش را گرفتم و بردم تحویل پدرش دادم. حال داییام رو به راه است. گمان ميكردم هنوز در بستر بیماری است. موقع احوالپرسی، زن داییام به من ميگويد:
ـ «خوش اومدی چه عجب، علی که اذیت نکرده، این هم طفلی تو شهر غریب خدا میدونه چطور بهش گذشته، هوای شهر به علی نمیسازه. هر چند رفته بوده خونه عمهاش، از این بابت غریب نبوده. شما باشید خونه تا برم باباشو صدا کنم. حالش کمی بهتر شده. پا شده رفته سر زمین الان میرم صداش میکنم».
داییام برخلاف علی آدم ساکت و مظلومی است، در چهرهاش آثار بیماری و مرض به وضوح نمایان است. اثر یک خستگی فرسوده و بیپایان بر خطوط پیشانیاش نقش بسته است.
به من ميگويد:
ـ «چرا چند روز پیش من نمیمونی؟ هر وقت میآیی هنوز خستگی راه از تنت نرفته برمیگردی».
و دقیقاً فردای همان روز قبل از آنکه آفتاب بالا بیاید خداحافظی ميکنم. موقع رفتن، به چهره و چشمان علی نگاهی مياندازم. به نظرم ميآيد کمکم صورت مظلومانۀ خودش را به دست میآورد.
همان شب در کنار مادرم و هر دو در دو سمت سماور جوشان که چای تازه شمال، یعنی سوغاتی زن داییام را برایمان دم کرده، نفس راحتی ميکشیم. مثل این است که رفتن علی را جشن گرفته باشیم. نشاط و هوشیاری من و مادرم بدون حضور علی و «سوسک پرنده» تا نیمههای شب ادامه مييابد.
جسد خشکیدۀ «سوسک پرنده» هنوز با همان وضع زننده بر روی سقف مانده است. فکر میکنم دیگر «سوسک پرنده» وجود ندارد و از این بابت احساس کمبود میکنم چون که فقط در طول عمرم یک «سوسک پرنده» دیدهام. جسد سوسک از روی زمین، از پای دیوار پنجره، همان جا که آن را خیره نگاه میکنم، شبیه به یک چشم شده است. یک چشم سیاه و مایل به سرخی.
از همان روزی که از شمال برگشته بودم، آخرش با صحبت مادرم، «خانم آقا» یکی دیگر از زنهای کوچه، راضی شده است در قبال دریافت مبلغ ناچیزی، در کارخانه و خرید به مادرم کمک کند. مادرم فقط کنار سماور مینشيند و گاهی وقتها غذا هم درست میکند و این وقتی است که «خانم آقا» یا با شوهرش دعوا کرده باشد، یا به میهمانی رفته باشد. من از این که تا حدودی به آسایش رسیدهام، یک نوع شادی به خصوصی در وجودم احساس میکنم، شادی غریبی که گاه مجبورم از دید آن چشم سیاه مایل به سرخی به اطرافم نگاه کنم >>> فصل ۷
رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
نظرات