رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱

سوسک پرنده:  فصل ۴

از صبح تا شب ساعتی نيست که سماور خانۀ ما سرد و خاموش باشد. این را دیگر همۀ اهل محل می‌دانند. یعنی هر وقت خبری در خانۀ ما می‌شود، فقط کافی است زن همسایه از آن مطلع شود، آن وقت دیگر همۀ اهل محل و حتی کاسب‌های سر خیابان از آن با خبر می‌شوند. در کوچۀ پست و تنگ ما که به تنگی و پستی دست و دلبازی اهالی آن است، همه جور آدم پیدا می‌شود. حتی مردهایی که کنار زن‌ها توی کوچه می‌نشينند و از این و آن حرف می‌زنند و اصلاً فراموش می‌کنند که چه کسی هستند و باید چه کنند. مردهایی که جوانمردی درونشان مرده و به جای غرور و تعصب مردانگی، شجاعت و حیا، پا به پای زن‌های کوچه دور هم می‌نشينند و صحبت می‌کنند و گاه سبزی پاک می‌کنند و هر موقع از این کار فارغ می‌شوند، به پشت‌بام می‌روند و کبوترپرانی می‌کنند. مردهایی که گویی ریشه و ذاتشان، تمام هستی و وجودشان را از لابه‌لای درز دیوار خرابه‌ها و قبرستان‌های بی‌آب و علف بیرون کشانده‌اند و معلوم نيست برای چه هدفی و برای انجام چه رسالتی نفس می‌کشند.

اما هر موقع «سوسک پرنده» را غایب می‌بینم، از پستی اینها و خودم احساس حقارت می‌کنم، چون که در چنین لحظه‌هایی برای وجود آن حشره ارزش زیادی قائل می‌شوم و به خودم می‌گويم حتماً دارد کار مفیدی انجام می‌دهد! این احساس همیشه قوی و دردناک نيست زیرا هر وقت شب جنازۀ نحیف و بیچاره‌اش را می‌بینم که بر روی سقف یا دیوار افتاده است، در مورد کار روزانه‌اش کمی مشکوک می‌شوم.

گاه‌گاهی دلم می‌خواهد که جای «سوسک پرنده» باشم. یعنی بیشتر اوقاتی که مي‌بينم قادر است به راحتی بر روی سقف راه برود و یا بی‌حرکت قرار بگیرد و با شاخک‌های نازک و بلندش بازی کند و یا آزادانه و بی‌خبر از نقشه‌هایی که برایش می‌کشم، پرواز کند. همین لحظه‌هاست که مرا به هوس می‌اندازد تا از احساسش آگاه شوم. اگر رمزش را بيابم، حتماً برای مدتی خودم را به شکل و شمایلش در خواهم ‌آورد، چون که به بی‌خیالیش و خوابیدن طولانیش بر روی سقف حسادت می‌کنم. چون که می‌داند اگر بیفتد، خواهد پرید.

عاقبت شب عجیبی فرا مي‌رسد. شبي كه به آرزي خودم رسيدم. این را هیچ کس باور نمی‌کند. من هم بر آن نیستم که چیزی را به زور به کسی بقبولانم. آخر هر حرفی که برای باور کردن نیست و اصلاً هر حرفی هم که برای گفتن نیست. اینهایی که قابل گفتن نیست. حرف نیست، راز است. و اسرار همیشه ناگفتنی هستند. با خودم فکر می‌کنم که آیا این راز است یا نه؟ مانده‌ام این را برای کسی بگویم یا نه؟ حتی شک دارم که با مادرم در میان بگذارم، چه برسد برای دیگران، چه روياي عجيبي:

یکی از نیمه شب‌های تیره و ابری بود. «سوسک پرنده» غایب بود و بعدها پی بردم فقط همان یک شب بود که «سوسک پرنده» غیبتی کبیر داشت و در اطاق حضور نیافت. فکر کردم شاید برایش اتفاقی افتاده است. اما زیاد خودم را آزار ندادم، چون که مادرم می‌گويد «اینها زیاد هستن، خودشونو به تو نشون نمی‌دن». رفته رفته خواب به سرم زد و دیگر نفهمیدم چه شد. به خواب رفتم و رویایی مرا در خود فرو برد. در همان رویا بود که وجود خودم را در اوج آنچه که می‌خواستم، یافتم. من، خود من که در کنار سماور مثل مادرم دراز می‌کشم و به رفتار «سوسک پرنده» و حرف‌های مادرم فکر می‌کنم، این بار شده بودم خود «سوسک پرنده»! این چیزی است که تنها در خیال و اوهام می‌توانستم با آن روبرو شوم. این حالت برای من یک پیروزی است و دقیقاً چیزی بیش از یک خواب و رویای معمولی. چون که من خودم را، وجود برتر و عمیق خودم را حس می‌کردم. با این حال این خیال مرا آزرد که پس از این همه سال زندگی و اندیشیدن، آگاهی و شعورم به اندازۀ یک «سوسک پرنده» بوده است. این موضوع بعدها مرا ترساند. زیرا آن لحظه به این چیزها فکر نمی‌کردم. من یعنی «سوسک پرنده» بر روی سقف چسبیده و در بی‌نهایت غرق بودم. در بی‌نهایتی که اصلاً نمی‌شود مزه‌اش را به دیگری فهماند. مثل یک نوع تفکر عمیق بود. یک بی‌حسی، یک استراحتی که به عمق و انتهای خود سوق داده می‌شدم. نمی‌شود گفت چه بود. ولی معلوم بود که هرچه بود، حس واقعی بود، زندگی واقعی بود، تنفس سالم بود. خودم بودم. این من بودم که به شکل سوسک سفید و بالدار در آمده بودم و شاخک‌هایم را آنقدر طویل می‌دیدم که می‌توانستم دیوار زیر سقف را سوراخ کنم و از کنار قفس کبوتران مرد همسایه بگذرم و فکر خود را به سر شاخک‌ها برسانم و آن را درون ماه یا یک ستارۀ دورتر فرو ببرم. من بعدها فهمیدم که چقدر کوچک بودم و به پستی «سوسک پرنده» می‌اندیشیدم، اما خود نمی‌دانستم. با این حال، آن لحظه‌ها باورم شد که این من هستم که می‌اندیشم و به راستی همین بودم که احساس می‌کردم. این من بودم که «سوسک پرنده» شده بودم و روی سقف اطاق خودم، بر روی سقف لانه‌ای که می‌پنداشتم از آن من است، چسبیده بودم، جایی که مطمئن بودم اگر بیافتم، خواهم پرید.

من آن زمان متوجه شدم «سوسک پرنده» هستم که توانستم پرواز کنم آن هم به توسط یک عامل خارجی و رفته رفته وجودم را در قالب این حشرۀ بالدار یافتم. ناگهان چشمان درشت و براق خود را چرخاندم و فضا و کف اطاق را دیدم. نگاهی مشکوک و عمیق به اطرافم انداختم. درست همین لحظه بود که  حس کردم سرم گیج می‌رود و بلافاصله به زیر افتادم. هنوز از اضطراب این حالت خارج نشده بودم که بار دیگر متوجه شدم در هوا می‌چرخم. طولی نکشید که دوباره به وجود بالهایم آگاه شدم. همین‌ها بودند که از سقوطم جلوگیری می‌کردند. چون که می‌دانستم «سوسک پرنده» هر گاه بیفتد، خواهد پرید. من «سوسک پرنده» شده بودم و همین‌طور در هوای اطاق می‌پریدم. لحظه‌هایی بعد به سمت دیوار کشانده شدم و عاقبت به آن چسبیدم. درست از نقطه‌ای که با سقف فاصله داشتم، یک بار دیگر چشمم را درون اطاق گرداندم. ناگهان در وسط اطاق، موجودی را دیدم که بی‌حرکت ایستاده، در حالی که شیئی نرم و خاکستری رنگی را به دست راست خود پیچیده و آرام به سمت من می‌آمد. اشتباه نمی‌کردم. اصلاً به من الهام شده بود که می‌خواهد مرا اسیر کند. از حالت چشمانش این معنا را خواندم. اما ناگهان اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد. با این که خیال داشت مرا بگیرد و من به دنبال راه فرار می‌گشتم، اما نمی‌دانم چه چیزی باعث شد که به سرعت و در یک لحظۀ حساس و عجیب به سمتش پرواز کردم. شگفت‌انگیز بود! مثل این که یک نیروی دیگری مرا هدایت می‌کرد. چون که مطمئن بودم این خودم و اراده‌ام نبود که به وسیلۀ آن تصمیم گرفته باشم به سوی او بروم. وقتی که بر کف دست راستش نشستم، چشمان براق و درشت و سیاهم را به سمت سر و گردن و چهرۀ آن موجود چرخاندم. چیز عجیبی دیدم. حس می‌کردم این صورت را جایی دیده‌ام. در آن لحظه‌های هولناک بود که خودم را به صاحب آن صورت نزدیک احساس کردم، اما هر چقدر فکر کردم، نتوانستم آن شخص را بشناسم. هر چقدر خواستم وجه مشترکی در خودمان بیابم، نشد، صورتش شباهتی به من نداشت و اصلاً نتوانستم در آن چند لحظه حساس و استثنائی درون او را بیابم. اما وقتی که دستش را مشت کرد، دیگر هیچ چیز ندیدم».

با وحشت چشمانم را باز می‌کنم. اطاق روشن‌تر از کف دست آن شخص است. چقدر خوشحالم از اين که موفق شده‌ام برای چند لحظه‌ای مثل «سوسک پرنده» بشوم و بتوانم کمی پرواز کنم. اما درست پس از این تصور است که هیکل و صورت آشنای مادرم مرا دچار ضعف مي‌سازد. بلند می‌شوم و کلید برق را مي‌زنم. اطاق روشن‌ مي‌شود. یک دفعه صدای بال‌های «سوسک پرنده» را مي‌شنوم. نگاهی به سقف مي‌اندازم. سوسک آزادانه در اطراف چراغ برق می‌پرد تا اینکه عاقبت روی سیم لامپ می‌نشیند و از صدا مي‌افتد.

ـ «حالا که پا شدی بیا این چایی رو بخور... خواب که نداری مثل من».

مادرم نشسته و مشغول ريختن چاي است. انگار منتظر بود یکی چراغ را روشن کند. سرجایم مي‌نشينم و چایی‌ام را مي‌خورم. دو مرتبه گويد:

ـ «پاشو سماور آب نداره، حالا پا شدی چی کار ننه؟ تو هم شدی شب زنده‌دار؟»

ـ «خواب بودم، تازه بیدار شدم».

ـ «برو آب بیار بعد بگیر بخواب. خوب شد چراغ رو روشن کردی. سیگارم گم شده بود. هر چقدر رو فرش دست کشیدم، پیدایش نکردم. زیر کمد رفته بود».

پارچ را پر از آب کردم و آن رابه دست مادرم مي‌دهم. او نيز بي‌معطلي آن را داخل سماور جوشان خالي مي‌كند. دوباره سرجایم دراز مي‌كشم. فکر می‌کنم به اين‌كه اگر سوسک هم بودم بایستی همین احساس را داشته باشم >>> فصل ۵

رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱