مرتضا سلطانی
من مصطفام، اوس مصی هم تو خودمون صدام میزنن. شما حالا خواستی - راه دستت اینه - بگو اصلا مصی.... پس حاجی ات اوس مصی، جوشکار، با امسال ۱۲ ساله که تو این صنفم. جوشکاری زیر آبُ که کسر کنی، همه جوره جوشکاری ای بلدم: آرگون، با الکترود، co2. جوشِ آدامسی، جوش پفکی توخالی، جوش حجمی، جوش خطی، خلاصه اونچه جوش هست اوستام. واستون بگم، پنج سالی هم میشه که با داداشم کار می کنیم: از آهن کشی و در و ریل آسانسور تا فریم پنجره جوش میدیم. امسال که بگم هر یه برج نصف ماه کار کردیم دروغ نگفتم: یعنی باور کنین یکی بگه اینا که تو دستگاهن مسابقه گذاشتن که هر سال بیشتر تر بزنن به همه چی، وگرنه پیارسال به همین موقع، یه پروژه که دست گرفته بودیم روش بودیم هیچ، دو تا ساختمان سه چار طبقه هم کارو زخمی کرده بودیم تا بعد تکمیلش کنیم.
از اتفاق همین پیروز تو ساختمون نشسته بودیم خستگی در کنیم یه پیاله چایی بخوریم، منو اخوی و اوستا سنگ کار و بنا و گچ کار بودن یه حج علی هست اوستا بناست، حرف تق و لقی کاره امسال بود، گفت باز زمان احمدی نژاد بهتر بود، کار و بار لااقل زیاد بود. خب البته اینشو راست می گفت ولی یادش اوردم از اتفاق همین تخم ناپدر احمدی فساد بود رید تو بخیه! همین بود این ..یرو چاق کرد سرمون که قیمتا رو آزاد کنه سوفسیدشو با همین یارانه بده نقدی دست مردم. جخ یه منتی هم سر مردم میذاشت، به همین نام و نشون یه دفعه قیمتا کشید بالا، سال به سال هم تا فی خالدونش بردن تا میشد قیمتا چند برابر بالا، بعد هشت سال که این تخم حیض رو کار بود یارانه همون چل تومن بود. دیگه تازه اینم به حج علی نگفتم که همین احمدی فساد پا این سپاهی و پاسبانا رو وا کرد تو اقتصاد و معامله معاشرت مملکت. تا هم رو کار بود و رو تخت قدرت بود زیر گُندا اینا دوش می گرفتا، بعدم که زدن چاک کونش بیرونش کردن یه باره شد پشت مردم.
بعدشم، از زندگیم بخام بگم: ما یک کلوم از طبقه سه ی اجتماع بودیم: آقامم تا یاد دارم واسه خونواده ش خدایش خیلی کارا رفت و زحمت کشید: یه وقت پا دستگاه پرس کار میکرد، یه چند سال رفت کفش ملی،دیگه ... یه چند وقتم نگهبان شب بازارچه سیداسماعیل بود: بساط مردم و یه چند تا دکه بود می پایید. یه چند وقت هم تراشکاری میرفت. از آقام همیشه دو تا چیزو قبل هر چی یادم میاد: اینی که آقام خیلی کم حرف بود بجز وقتایی که فوتبال تماشا میکرد و تیمش می باخت: آقام تاجی بود. یکی هم یه چیزی می بست خودش میگفت این «پته بنده»؛ میگفت پرده م باز شده. خدابیامرز سر همون کار پرسکاری بود گفتم، خیلی بار سنگین جابه جا میکرد و تش هم فتقشو عمل کرد. خودمونم تا یاد دارم از همون بچگی کار میکردیم، تابستونا من و دادام میرفتیم میوه چینی، سیمان چاق میکردیم یعنی عمله گی میکردیم، یه چند وقتم رفتم میکانیکی. ولی خب کار نداریم که همیشه خدا گشنه و بدبخت بودیم ولی خوشا اون روزا: بگم چقدر بودم: ۹ ساله م بود توی یه تیکه زمین خاکی هر روز خدا تو خاک و سنگ ها پا لختی فوتبال بازی میکردیم، مث یه خری کیف میکردیم: اصلا باکی مون نبود پامون خون وا میکرد میرفت رو پاره آجری سنگی چیزی. یه توپ پلاستیکی دو پوسته میکردیم و علی علی.
تابستونا همچی که گرما میزد تو کونمون، همه این بچه کوچیکا محل، که یکی یکی مون از یکی بدبخت تر و ندارتر بود، می تازیدیم توی یه جا خونه، یه خونه بود هواری و خراب، یه چیزی مثل استخرا هست تو باغا میسازن، توش بود: یه متر کمتر آب داشت. ما رو میگی: یعنی مثل این سرخ پوستا و وحشیا نعره می کشیدیم و می ریختیم تو استخر رو بازمون. حالا اینکه کف اش پره پاره آجر و سنگ و شیشه بود به چشمم، این آبش که ما از گرمی شم کیف میکردیم یعنی آبش یه جور کثیف و لجنی بود که اصلا کف اش پیدا نبود، یعنی آبش پر بود از زالو و کرم و آبدزدک و کلاغ مرده و یه بو زُخمِ کوفتی ام میداد که با اسیدم خودتو میشستی از جونت نمیرفت. حالا که می بینم خیلی هم عجب نیست که صدی نود ما بچه ها اون محله مون، کله مون پر بود از شپش. و یه دو تا مون هم گال بسته بودن و گری گرفته بودن. بخدا اگر بخام دروغ بگم.
البته که بچه ها درس خونی ام نبودیم هیچ، می گفتیم کسخاره هر چی مدرسه هم کرده! حالا باز دبستانمون بدی نبود ولی خب شماها اگر بودین اون مدرسه که راهنمایی مو میرفتم می دیدین خدا میدونه حقو به جانبم میدادید که سیکلمو شَل و کُری که گرفتم دیگه گفتم درس بی درس. یعنی یه بار تو این چند سال نشد که بخام یادی از معلما و مدیرامون تو اون مدرسه خلادر بکنم: یعنی یکی از یکی ..یری تر و تخمی تر: قشنگ پیدا بود اونجا اونچه معلم تخمی و کله ..یری که ته گونی شون بود فرساده بودن واسه ما. یکیشو واسه نمونه میگم خودتون تا تهشو برید: یه معاون داشتیم آقای اکبری. یعنی یه قیافه جدی و خشکی داشت که نگو. یعنی بخدا حالا تو این سن هم اگه بربخورم بش خیلی جلو خودمو بگیرم دیگه اقل یه لقد شِلاکِش تو تخماش میزنم. این کسکش با ترکه و خط کش و اینا که نمیزد که، یا با چک و لقد - حالا که دلش می خاد - مادر جنده ی تخم ناپدر تسمه پروانه ماشین دستش می گرفت با تسمه پروانه ما محصلا رو میزد. سه بارم قشنگ یه ده تا و یه پونزده تا و یه ده بیست تا دیگه تسمه زد کف دست و تو کپ و کون من و رفیقم. قشنگ هم یادمه با یه وانت می اومد مدرسه، چون با یه بابایی یه مغازه ابزاری شیریک بود با این وانته بار و اینا می بردن واسه مغازه شون.
ما هم زدیم خار و مادر ماشینشو عروس کردیم حالا درست یادم نیست ولی فکر کنم در جَنتِ روغنشو باز کردیم هر چی روغن داشت ریخت دو لا لاستیکاشم کِرمِشونو در اوردیم کم باد شدن(اونوقتا از این تیوبلسا زیاد نبود). آقا چیکار داری مدرسه نبود خلادر، پادگان بود. من چهارسال اونجا درس خوندم، خب ظهری که بودیم زورتاپونی مارو می بردن نماز بخونیم من عین این چارسالُ بی دست نماز، نماز خوندم. نه که محصل قُدی باشما، ولی یه چیزی توم بود هر وقت یه چیزی زورتاپونی بود می افتاد رو قُد بازی: این طبیعت آدمیزاده ها: بش آسون نمیاد کسی زور بگه یا اجبارش کنه.
خلاصه ی کلوم، ما بچگی که بچگی آدم وار باشه نداشتیم ولی بدی هم نبود. من هر وقت مثلا یه وقتا باریک میشم تو زندگیم، بیشترش یاد آقام خدابیامرز و ننه م خدارحمت کرده می افتم. خب ما از ننه و آقاهامون شنیدم می گفتن قدیما یه وقت پدر و مادر یه فرزند ناصالح داشتن یا مثلا شر بود و بد میکرد به بابا، ننه ش، نفرینشون اون قدیمیا این بود: «الهی نون بدوئه، آب بدوئه، تو هم به دنبالش» یعنی اینجور نفرین میکردن بچه ی ناخلفشونو.
آقا من تا یاد دارم و شنیدم هیچوقت به آقا، ننه ش بد که نکرد هیچ، تا فهمید ننه ش مریض حال و تنهاست، زن و بچه شو وردوشت از تهران اورد شهرستان زندگی کرد، منظور به اینه که آقام ناخلف نبود. ولی تا یاد دارم خدابیامرز آب می دویید و نون می دویید اینم به دنبالش؛ خیلی ستمه کشید و سختی زندگیو کشید.
از خودمم بگم: خب موتور سیکلتمونو که گرفتیم - همون تصدیق سیکلُ- و ترک تحصیل کردیم و افتادیم به کار کردن: خیلی ام کار رفتم: از موزاییک سازی و میوه چینی و فرش شوری و گچبری و این کارا. نمی دونم تخس بودم یا چی بود بند نمیشدم چون طبعم ورنمی دوشت اوستایی بالا سرم بخاد دستور بده یا زور بگه، یه بارم آقام کشیدم کنار گفت اگه میخای مث من بدبخت شی هی از اون شاخه یه اون شاخه کن، بچه بچسب به یه کاری صاف رو همون خط برو جلو. چیکار داری، ما هم دیدیم بد نمیگه! روراست یعنی جهنم واسه من این بود که مث آقام شم: یعنی اینجور همش زحمت و سختی بکشم.
منم دیگه دست پامون جمع کردیم یه دو سال با همین اخوی ام رفتیم بندر دو تا پروژه خیلی بزرگ، یه ساختمان بلند مرتبه داشتن میساختن ما واسه اسلکت و ایناش رفتیم واسه آرماتور بندی و اینا. اونجا خدابیامرزدش یه اوستا یدالله بود این فریم پنجره و در و اینا جوش میداد و درست میکرد. این خب آدم خوش قلبی ام بود خدابیامرز، میگفت واقعا دلم میسوزه می بینم تو گل جوونی دون وسط افتاب شصت درجه کار میکنید. خلاصه این هی مارو نصیحت کرد که بیام همین حرفه خودش جوشکاری رو یاد بگیرم لااقل از عمله گی و آرماتوربندی آسون تره یه حرفه هم یاد گرفتم. یادمه پنج شنبه، جمعه ها خورد خورد تو بیکاری اش، انبر جوشُ میدادم دستمو و خلاصه آسه آسه راه افتادیم و با اخوی شدیم اوستاجوشکار. خدابیامرزدش این اوس یدالله واقعا مرد خوبی بود، پدری کرد واسه من.
بعدشم خب بیست و دو ساله مو پر نکرده بودم که تشکیل زن و خونواده دادم. عیالمونم خدا حفظش کنه واقعنی زن بساز و خوبیه. یعنی با کم و زیادمون ساخته، از این زنا هم نیست توقع زیاد از مردش داشته باشه. حالا داره میره تو بیست و دو سه سال که عروسی کردیم. با اجازه تون دو تا بچه هم داریم یه دختر داریم که به سلیقه عیالم یعنی زهرا خانم عزیز، اسم دخترمونمون گذاشت «بنفشه» و پسرمونم اول من گفتم بذاریم «علیرضا» یا میکاییل، زنه گفت خیلی قدیمیه و بچه بزرگ شه شاکی میشه و این اختلاطا... آخرش اینم بجگجگج
اینم به سلیقه زنه گذاشتیم «نیما». حالا بنفشه خانم دیگه داره میره تو سینزه سال، آقا نیما هم سال دیگه میشه کلاس چارم دبستان یعنی تو ده سال.
سرتونو درد نیارم آقا، ما این چل سال چرب تری که از خدا عمر گرفتیم، بالاخره این زندگیو، بالا پایینشُ سخت و آسونشو یه جوری به قول آقام «کَفته کوله ای» یه جور اونورش کردیم! پر معلومه که بالا هشتاد درصد این سختی و غصه و گریه و بدبختی ای که ما کشیدیم اگه این دستگاه رو کار نبود نمی کشیدیم. جمهوری اسلامی آقا، حکومت پولداراست. تو پول داشته باش اونچه کسکشی و دزدی گرگی که فکر کنی بکن، هیشکی کاری به کارت نداره ولی کارگری مستحقی کسی باش، دو تا قسطا وامت عقب بیفته، چوق تو آستینت می کنن! من سر کار به رفیقا و اوستا بنامون میگم تو کتشون نمیره، ولی عین حقیقته: شما خوب توش باریک شو از اون سال بود مردم ریختن بیرون، گفتن شورش گرشنه ها و مستحقا، قشنگ یادمه بعدش حضرتش اومد تو تلویزون سخنرانی داشت گفت مستضعف که میگن معنیش به این نیست که یعنی آدم فقیر و گشنه... تو این چند سال، حدود ده سال که هی نیگا می کنی می بینی از کشورا جنگ زده بدتر هی قیمتا هر کی زورش میرسه بالا میره، خب غیر اینش نیست که اینا اصلا من میگم با جورای ماها طبقه سه ی مملکت اصلا دشمنی و غیض و غضب دارن، میخان کینه شونو خالی کنن. چون با اون حرفا دیگه پر معلومه که از نظر آقایون ماها حتی وجودم نداریم.
نظرات