مرتضا سلطانی
امروز ... ای امروز ... امروز از همان صبح باز چنان حال ناله ای چنگ زده بود به درونم که حتی لحظه ای قرارِ نشستن و ایستادن در سالن پیش بچه ها را نداشتم. از سردخانه زدم بیرون، سیگاری گیراندم و سینه کش آفتاب روی یک بلوک نشستم به کشیدن: رو به پهنه ی بی رنگ و بی برگ و برِِ بیابانی که تا پای رشته کوه های افق ادامه داشت. و از اینجا انگار یکجور کرک های مخملی روی پوسته ی افق نشسته بود.
در این چشم انداز غمبار، البته انگار که تمام این خشکی و کپه خاک های افسرده کفایت نکند، همه جایش پر بود از بوته های خشک خار که گاهی اینجا و آنجا چند نایلون و پلاستیک را گیر انداخته بودند. و البته در بین شان، یعنی بین خارها - تا اینجا که چشمم میشد ببیند - از همان خارها هم بود که چیزی شبیه یک توپ گرد کوچک و پر از خار را مثل حاصل شان عمل می آورند: همان توپ های خاری که در کودکی و آن وقتها که در بیابان عقب ضایعات می گشتیم، با سنگ خارهایش را می کندیم تا برسیم به آن مغز گرد و سفت اش به رنگ مغز تخمه. که یکجور طعم گسِ تخماتیکی هم داشت که به عنوان جایزه تهش میرسید به یکجور طعم چرب قابل تحمل که ما را خرکیف می کرد.
اما امروز که انگار لباس ضد گلوله ای از حال گند و ناراحتی و تنگ حوصلگی پوشیده بودم، ارجاع به خاطره های کودکی و اینها هم هیچ چیزی را در من تکان نمی دهد. می توانم بگویم غم دنیا در درونم نشست کرده بود و می توانم حتی بگویم آن تو مجمع الجزایر فلاکت بود: سلسله جبال اندوه! با امروز ۳۰ روز نشده که بابا رفته. آخ که چقدر دلتنگ اویم. و تا ژرفای ذره ذره ی وجودم غمگینم و دلم میسوزد: دلم میسوزد که بابا هیچ خیری از زندگی ندید: همش ستمه بود و جان کندن. تقلای مداومی که در آن برای سیر کردن شکم و تامین مان، هر بار تکه ای از وجودش را با نان تاخت میزد: این تنها چیزی بود که داشت یعنی جانش را...
دلم میسوزد که جخ همین یکماه پیش توانستم وامی جور کنم تا بابا با آن دوباره وسایل و خرت و پرت های کار کفاشی اش را بخرد و مغازه را راه بیندازد: تا آنجا پشت سنگدان و جعبه ی واکس لااقل کمتر ستمه و سختی بکشد. اما رفت، درست وقتی که ظاهرا نوری از روزنه ی امید که دهان باز کرده بود سوزن میزد. اما نه، امیدی در کار نبود: در بابا بعد از اینهمه سال جان کندن دیگر هیچ جان و قوه ای نمانده بود تا باز بایستد و کمر راست کند.
و البته به مرگ او باید بیماری مادر و قرض و قسط و توده ی گوه گرفته ی آشوبناکی از دقمسه ها و نبودن ها و امثالهم را هم باید علاوه کرد. و حالا که یکسری مسئولیت های پدر بودن هم به گردن من است، از همه بیشتر انگار قرار است فاتحه ی آن عشقم به هنر را بخوانم: یعنی دیگر پا ندهد که فیلمی ببینم و کتابی بخوانم و بتوانم در این دنیا که عاشقش هستم خودم را چنان محو و مستغرق بسازم که همه ی آن واقعیت مادر قحبه ی آن بیرون را یادم برود.
و دیگر باید به حرف این یکی هم گوش بدهم: یعنی به این واقعیتی که هی می خواهد مثل یک گوله ی مو و چرک گرفته که می آید روی آب، هی خودش را بیاورد جلوی نظرم و من هم سنگ قلابش کنم مادر به خطا را! چون از میان همین گوله ی مو است که صدای سرد و زنگ دار همان واقعیت بلند میشود که می گوید: «من ..س خری یه چیزی نمی گم. این دندونی که فاسده رو بکن و بنداز تو خلا: البته خوب بود که پا میداد و اینطوری کونت سر نیزه نبود، هزار تا بدبختی سرت نریخته بود، قشنگ تو هم یه حرکتی تو هنر میزدی: حالا تو نوشتن، فیلم و این اختلاطا. ولی دریای غم ساحل ندارد ..ون گشاد پارو بزن!»
و البته بدم نمی آمد که میشد با کنده ی زانو محکم بکوبم توی تخمهای این واقعیت گوه در مال! اما قبل از آن باید می رفتم سالن پا کار تا همه چیز خرمحشر کبری نشده اوضاع را دست بگیریم: بهرحال یعنی سر کارگر هستم. این شد با همین حال گوه توی راهروی نیمه تاریک سردخانه لخ لخ میرفتم به سمت سالن که دیدم حامد راهش را کج کرد آمدم به سمتم. این حامد هم با قد بلندش و لاغری اش از آن رقاص های خل دست است و اسکلتی می رقصد کپی مایکل؛ حتی یک وقتها در حین بار زدن ترانزیت می رقصد و واقعا شور و حالی می دهد به کار. ولی آدم کسخل مآبی هم هست چون نئشه بازی مخ اش را گاییده. حال این یکی را نداشتم ولی تا رسید خیلی گرم و مستقبل گفت:«آقا مرتضی داداش شریک غمتم... آقا قشنگ فهمیدم حالتو. هم فازتم.»
بعد هم بازوی من را گرفت تا ببردم جایی. من را برد توی یکی از سالن های زیر صفر. که توش پر از باکس های آهنی پر از صندوق های سیب. خلاصه گفت:«آقا یعنی یه چیزی دارم روزگاری! » البته گفتم نیستم ولی وقتی خیلی تعریفش را کرد و مخصوصا یادم آمد که واقعا هم با این حال سیاه نمی خواهم ادامه بدهم. ضرری هم نداشت. دو سیگار را که سرشان را سوسیسی پیچیده از کیف کمری اش گذاشت تو دستم. گفت:«این گُله حاجی. بزن حالتو میسازه اسیدی!» و گفت می رود توی سالن پای کار که اوضاع بهم نریزد بخاطر کم بودن کارگرهای مرد و سفارش کرد:«سه کام حبس حاجی!»
اینکه رفت و در سالن را بستم روی یک لبه ی باریک شبیه سکو گوشه سالن زیرصفر نشستم پای کشیدن. کف سالن هم البته از آب کثیفی که تا قوزک پا می رسید پر بود. سیگار اول را چاقیدم و شروع کردم کشیدن: کام اول. کام دوم. کام سوم: حبس. گذاشتم دود بماند تو: برود بنشیند روی مغزم و البته همراه با همان درد مطبوعی که سر ریه ام را میسوزاند دودها را فوت کردم بیرون. خیلی زود رفتم بالا. سرم مثل بادکنکی سبک شد و انگار که نیروی گرانش رفته باشد حس کردم توی هوا غوطه ورم. بعد با آن حال خجسته ای که سر رسید انگار کردم که در آستانه ی نورهای جهانم. با لبخند نئشه ی سبکبالی انگار شبحی مثل یک پوسته از توی بدن بیرون آمده و از جایی نزدیک به سقف راهرو داشت به سبکی یک پر میرفت جلو. بعد سوزی پشت دستم با سردی عوض شد: مثل خطی تیز! آنوقت توی خاطرم را یک جور پسزمینه ی سفید با خال های مغز پسته ای پر کرد و دستی که آنرا مثل یک غشای سفید به بیرون کشید و غشا که پاره شد آن دست جرقه ای از نور را نشانم داد. بقیه اش بیشتر یکجور سفیدی سبک بود که توی آرامش یک سیاهی کمرنگ آمده بود
گو که آرام روی همان باریکه ی سکو مانند دراز کشیده بودم. حال خوش و سبکبالی داشتم: دنیا به کام و بختیار بود و اخم هایش را باز کرده بود: می توانم بگویم آنچه حس می کردم یا توی نظرم می آمد نه تصویر دقیق چیزی بلکه مثل کدهایی بود که بیشتر فکر میکردم باید اینها باشد و البته همه اش هم یادم نمانده ولی بهرحال بیش و کم این بود که: ما، یعنی همه ی کارگرها که در سالن کناری بودند: همگی در یک زیبایی عظیم غوطه ور بودیم: چون همه چیز سبکبال بود و دیگر سفت و سنگین نبود کار انگار خستگی آور نبود و مثلا راحت میشد یک ترانزیت را بار بزنیم حتی این سبکی نمی گذاشت چیزها را بشود یک جا توده کرد: حتی شاید پول را. همه چیز انگار اصلا آلیاژش فرق داشت. من هم در همان حال خجسته گاهی هرهر می خندیدم.
و بعد توی نظرم را سیاهی پر کرد و رویش با صدای خشک جیغ مانندی در روغن نخورده ی سالن باز شد و تصویر او آن بالا توی نگاهم آمد، بالا سرم ایستاده بود: با چهره ای که واضح شد. چشمم را ریز کردم و بعد دستم را ناخواسته دراز کردم تا آن ابری که صورتش را پوشانده بود کنار بزنم. سرش را قدری عقب برد که دستم بهش نخورد و نگران و جدی چیزهایی گفت که بیشترش را نفهمیدم بجز «مرتضا دیوونه شدی!» و من تازه فهمیدم که اوست: یعنی صدی نود بجز میناجان نمی توانست باشد. بعد تند تند گفت:«پاشو پاشو» و من که لبخند سبکبالی توی صورتم بود گفتم: «باشه..» بعد سر انگشتم را بوسیدم و بردم سمت چهره اش و گفتم: «بیا بوسم کن.. بخدا میام.» بعد دیدم یکجور ملامت گر و دلسوزانه سرتاپایم را نگاه کرد و من گفتم: «تو قلب منی...» و یکباره فکری را زود را قاپیدم: «جون من بیا بریم اصفهان...پول دارم» بعد پست دست چپم را به چشمانم نزدیک کرد و گفت:«دیدی اینو» منم با چشمانی که هنوز می درخشید و خنده ی خجسته ای بر لب دستم را دیدم که پوست پشت انگشت هایش رفته و یک خط خونین کجکی گوشه اش بود.
در آن عالم حتی آن شکاف کوچک زخم برایم مثل لبی گشوده و آماده بوسیدن جلوه میکرد که حالا که او نمی بوسید همین که بهم بوسه می داد که! آمدم که بنشینم که نشد سرم گیج رفت. چشمانم را بستم و سرم را تکانی دادم و هی تقلا کردم چشمانم را باز و بسته کنم تا گیجی از سرم بپرد. با کمک دستان پر زورش که دور بازویم گره خورده بود نشستم. و در این حین یکباره نگاهش در پایین چیزی را جست و رک و غمگین شد. گفت:«تو یعنی نفهمیدی این پات تا مچ تو آب بوده!» جخ گوشم زنگ زد که پس سر همین بوده که یکجور سوزش و سگ لرز را حس کرده بودم و تازه بعد یادم افتاد که آن خط تیز که حس کردم همین زخم دستم بوده و پوست سرد سیبی که با شکستن تخته صندوقی با مشتم بیرون آورده بودم. و بعد دستهای گرم و زحمتکشش را حس کردم روی کمرم که داشت خاک و خل ها و سنگ هایی که به پشتم نشسته می تکاند. با اشاره بهم فهماند کفشم را در بیاورم و همانطور که داشتم با درد استخوان سوز سرما جوراب خیسم را درمی آوردم او هم دستم که زخم بود را گرفته بود.
پاهایم را نگاه کردم و لبخندکی زدم و به مینا گفتم: «نیگا.. بچه ها که میرن حموم..» بعد که نگاه کرد پایم را از توی آب بالا آوردم تا ببیند: در واقع پایم سفید شده بود و پوستش چروکیده مثل نوزادها که از حمام آمده باشند. او هم لبخند محوی زد و کل وجناتم را نگاه کرد بنظرم آمد زیادی جدی یا غصه دار شد نگاهش: انگار چشمان محزونش رو به من خیره بود، سیمایش از غم پر شد. گفتمش: «بابا حالا دیگه... یه ساعت نشده دوباره حواسم جا میاد. کفشمم می ذارم خشک بشه!» و بعد برایم گفت که در واقع نگاهش روی پیراهن مشکی زیر کاپشنم خیره مانده و یادش آمده که بابایم فوت کرده و احتمالا مثلا غصه اش شده که اینطوری به این روز تخماتیک افتاده ام. خودم هم بعدا از اینکارم بدم آمد.
بی اختیار چسبیدم به شکمش و همانطور که او یستاده بود و من نشسته، محکم بغلش کردم. اول موهایم را آرام گرفت که من را عقب بکشد اما بعد دیگر زیاد سخت نگرفت. واقعا خیلی غصه دار بودم. ولی توی همان حال، انگار خودمان را بصورت نمایی از فیلمی تجسم کردم که با دوربین پاناویژن گرفته شده و رنگ های گرمِ تکنی کالر دارد. و بعد من دیزالو میشدم توی تن او: انگار درون امن ترین گوشه ی جهان محو شده بودم.
نظرات