مسابقه انشای ایرون
خاطرات کودکیِ یک کرّه خر
درخشنده حقدوست
من کُرّه خَرم. یه کُرّه خرِ بینصیب از مغز و مُخ. یه خِنگِ تمام عیار. کرّه خری که از کنار هرچی رَد بشه، یا اون چیز رو میندازه میشکنه، یا خودشرو زخم و زیلی میکنه. زانوها و کونه های آرنجش همیشهی خدا خراشیده است. یه کرّه خرِ دست و پا چُلفتِ زخمی. دُمش هم آنقدر توی خاک و خُل سائیده شده، که پشماش ریخته. یه خرِ گَرِ حسابی.
تا برادرها با هم دعوا میکنند ننه، پسرها را میکُنَد توی کوچه تا اون جا به هم جفتک بیاندازن،. چیزی نمیگذره که کُرّه خر زخم و زیلی هم، بی اجازه ی ننه، دنبالشون میره تماشا.
از بس توی کوچه پسکوچه های قلعه مرغی، با برادرها و کُرّه خرهای دیگه، لیسپَسلیس و بیخ دیواری و گردو بازی کرده و پای برهنه شیلنگ تخته انداخته، بقول ننه، کف پاهاش شده به پهنای پای شتر. بارها ننه با زور و دَکَنَک، آورده بودش تو خونه که "ذلیل مُرده! مگه دختر آنقدر با پسرها بازی میکنه؟"
حرف حساب که سرش نمیشه هیچی، درست و حسابی هم نمیتونه حرف بزنه، لالِ پتی. اگر هم دهن باز کنه، صدایی مثل صدای بوقِ ممد بوقی تو میدون فوتبال صد هزار پسری، از حلقومش بیرون میآد؛ اَنکَرالاصواتی که صد رحمت به صدای خر. صدایی که همه رو به خنده میندازه. خودشم انگاری حس و غیرت نداره، همراه بقیه غش غش میخنده. موقع خندیدن هم، بقول ننه، پرّه های دماغش همچین باز میشن، عینهو خرطومِ فیل.
وقتی ننه یه چشم غرّه بهش میره که "نیشتو ببند!"، از ترس، چشای بقول ننه، وَرقُلمبیده اش، مثل چشم وَزَغ، میزنن بیرون. این طوری شد که کُرّه خر، از همان کُرّگی، اسم همهی جَک وُ جونورها و حیوانات را، در تشبیه با خودش، یاد گرفت.
با این همه، از انصاف به دوره اگر نگوئیم کُرّه خرِ ما، سفید وُ نرم وُ لطیفه. دستش بزنن، کبود میشه. ننه به طعنه، بهش میگه: "لطیفه خانم، بلور بارفِتَن، چینیی فغفور" یا خَرنَمون، به مصداقِ آدمنمون.
اگر کسی پیدا بشه که از پشم تنش که کُرکی وُ نَرمه، و توی آفتاب، طلائی میزنه، تعریف کنه، از خجالت چنان سرخ میشه که انگار شِلّهی گُلی؛ آخه صدبار از مادر و خواهر و برادرها شنیده که چون موقع تولد، غلطیده توی سِرگینِ خودش، به همین دلیل کُرکش طلائی شده.
انقدر کرک سرش تُنُکه، که تا ننه میخواد یه قشو به موهاش بکشه، عرعَرّش به هوا میرسه. پیش از این که ننه بگه ببند اون دهن گاله تو، باباهه بلند میشه قشو رو از ننه میگیره، میزنه تو آب و کُرک های سر کرّه خرشو، آروم آروم قشو میکشه و میخونه:
کرّه دارم طلائی / دست و پـاهاش حنـــائی
قَشوش کِشم تاماه بشه /عروس پادشاه بشه
کُرّه اش رو تو بغل میگیره، نازش میکنه، بوسش میکنه و آنقدر قَشو رو خیس میکنه و به قولِ ننه، به چارتا شِویدِ آش عزا، میکشه، که کُرّه خر میشه موش آبکشیده و خجالت میکشه با این شکل و شمایل بره مدرسه، چون کُرّه خرهای دیگه بهش میخندن. البته اون خودشم با اونا میخنده.
از وقتی هم تلویزیون، فیلم لااسترادای فِلینی رو نشون داده، به علت شباهتش به جولیتا ماسینا، که نقش دیوونه رو در فیلم. بازی میکرد، مدتی بچه ها به جای کُرّه خر، بهش میگفتن خرِ دیوونه. خب، دیوونه هم بـود که تا سر ننهاش رو دور میدید، به اصرار، از خواهر کوچکش میخواست رو کولش بشینه تا بهش سواری بده. او هم مثل دَوالپا میپرید پشت کرّه خر، دستهاشو میانداخت دور گردنش و کرّه خرِ دیوونه هم با شادی دور حیاط میچرخید.
کرّه خر انقدر به خواهرش کوُلی داد وُ داد، تا نافش زد بیرون. بعد از چند روز پنهان کاری، بالاخره ننه فهمید. همراه چند نیشگون ریز، که اشک به چشم خرای کهنه کار هم میآره، و چند تا فحش چاروداری که نثارش کرد گفت: "به بابای نَرّه خَرت که فقط بلده کُرّه خر پس بندازه، بگو ببردت دکتر."
همیشه ننه بود که کُرّه خرهاش رو دکتر میبرد، اِلاّی این یکی رو.
باباهه یه روزگاری کیا و بیا و یال وُ کوپالی داشت، خر درجهی یک طویلهی شاهخر، به حساب میآمد، هرچند باباهه به خاطر جُوِ زیادی خوردن، و عَرعَرهای لولیوَش از طویلهی شاهخر اخراج شده بود، اما هنوز با پارتی بازی از بیتارخونه دولتی، استفاده میکرد. با این که پالون وُ با هفت هشت تائی قپه طلائی روش، ازش گرفته بودند، اما همیشه یک پرچم خرنشان به جوالش میزد تا هنوز وفاداریاش را به حکومت نشان دهد.
خلاصه، قرار شد همونطور که باباهه پیش از این برای عمل لوزههای قد یه گردوی کُرّه خرش، یا برای گرفتن عینک دور سیاه، برده بودش بیتارخونه، این دفعه هم برای درمان ناف بیرون زده، ببردش دکتر.
اما دیگه دنیا کون فییکون شده بود. باباهه یادش میآمد که موقع کودتا، یه مشت اوباش و اراذلِ بیمخ ریختن تو خیابانها و یک مشت فکل کراواتی از فرنگ برگشته، آمدن سرِ کار، این دفعه، برعکس، یک مشت فکل کراواتی تحصیل کرده انقلاب کردند و بعد و مشتی اوباش و اراذل، حکومت را به دست گرفتند. باباهه که هوش و حواسش خوب جمع بود، خیلی زود سنجاق سینۀ جُوالش را با پرچم خرچنگ نشان هندی که فقط به درد سِتر عورت میخورَد عوض کرد تا مبادا پاسدارانِ بیناموسی و بیشرفی و دزدی و کُشت و کشتار، او را بخاطر خدماتش به حکومت سابق، در حکومت لاحِق، دستگیر کنند.
کرّه خر به رفتن دکتر با پدرش اعتراضی نمیکرد. بخصوص که دفعه پیش، بعد از عمل لوزههاش، در راه بازگشت به خانه، باباهه براش بستنی خریده بود. این دفعه هم به امید خوراکی رفت.
تو اتاقی که کرّه خر طلائی رو نشونده بودن تا دکتر معاینهاش کنه، چندتا خر جوون دهاتیِ برگشته از جنگ هم نشسته بودند.
یکیشون خری بود که با سوارش رفته بود روی مین، خرسوار مرده بود، خره به عنوان شهید زنده، برگشته بود. خیلی احترام داشت. تا دکتر میخواست معاینهاش کنه، عَر میکشید و لگد میانداخت و دکتر هم با مهربونی نگاهش میکرد و دست نگه میداشت. کرّه خر طلائی از این صحنه خیلی خوشش آمد. تا دکتری که هنوز کوپال و جوالش را با لباس دکتری عوض نکرده بود، برای معاینه دست به نافش زد، یه عَر کوچولو کشید. دکتر برعکس دکتر خر شهید زنده، خواباند توی گوشش و داد کشید: "خفه، کرّه خر نفهم!" کرّه خر، از وحشت خشک شد و چشای وزغیاش مثل چشای بُراق و دُل دُل، خرای با وفای محمد و علی، زد بیرون.
با این که بغض کرده بود، و دلش میخواست ننه اونو مثل خواهر و برادرهاش بُرده بود دکتر. از تیمارخونه که آمدند بیرون، سرِ کُرّه خر بد جوری گیج رفت، بیصدا کنار دیوار سیمانی ایستاد و تمام کاه و یونجههائی را که یواشکی از ننهاش خورده بود، با بوی تند ضد عفونیی تیمارخونه، روی پالون سرخِ زر دوزی شدهاش که به تازگی ننه براش دوخته بود بالا آورد.
از ترس کتک های ننه، شروع کرد به گریه کردن. باباهه نازش کرد، ماچش کرد، با دستمال پالونش رو پاک کرد و پرسید بستنی میخوای؟ کُرّه خر با این که دلش پیچ میزد با خوشحالی سر تکان داد. باباهه براش بستنی خرید. نسخه دکتر را هم سر راه، در داروخانهی خرها پیچید و آوردش خونه. پماد را داد به ننه و گفت: "باید روزی سه بار بمالی روی نافش."
ننه، کُرّه خر رو خوابوند وسط اتاق و پالون سرخِ زری دوزیاش رو که از استفراغ، لک شده بود با عصبانیت زد کنار. همین طور که روی ناف بیرون زدهی کُرّه خر پماد میمالید، ریز ریز به پَک و پهلوهاش سُقلمه میزد و زیر لب میگفت: "این هم نتیجهی کولی دادن."
کرّه خر طلائی، بغض کرده بود، اما از مالِش دستای گرم ننه روی شکمش کیفی میبرد که بوی زُهم پماد و فحشها و سقلمهها براش مهم نبود. یاد فیلمی افتاد که در آن، حرکت زمان، ثابت مانده بود. دلش میخواست مالش دستهای گرم ننه لااقل برای مدت کوتاهی هم شده، روی شکمش ثابت بمونه. اما ننه زود از مالِش، دست کشید، روی پماد، تنظیف گذاشت. بعد، همینطور که زیر چشمی کرّه خرش رو میپائید، از میان رختخوابهایی که کنار دیوار طویله روی هم چیده بود، یه ملافه کهنه لاجورد خورده بیرون کشید. یک گوشهاش رو با دندانهای نیشش پاره کرد. دو طرف پارگی را گرفت و ملافه را جر داد. تکه کوچکتر رو چند لا کرد و پیچید دور شکم و پَک وُ پهلوهای کرّه خرش. دَستکهای ملافه را هم گره زد زیر دلش.
از بس کُرّه خر دلش میخواست ننه ماچش کنه، اشک به چشمهاش نشست. اما میدونست با این که ننه خودش همیشه اشکش دَمِ مَشکش بود اما خوشش نمیآمد کُرّههاش گریه کنن. پس تا سُقلمه بعدی رو نخورده، بغضش رو قورت داد. ننه جلوش ایستاد و با عصبانیت گفت: "اگه یک دفعه دیگه اون دوالپا رو کولی دادی، همچین با مشت میکوبم توی ملاجت که اون چشای وزغیات، بابا قوری هم بشن!"
اما ننه با همه اَخم و تَخمش براش پالونهای منجوق دوزی شده میدوخت. دور جُوالش رو با قیطون رنگی، خوشگل میکرد. روی کُرکهای نرم و طلایی سرش، کلاه مخمل میگذاشت. خلاصه میکردش ملکه زیبائی کُرّه خرها.
اما از خریّتها و هِره و کِره کردنهای کرّه خر خوشش نمیآمد. هر وقت کُرّه پاشرو از طویله بیرون میگذاشت، همه خانواده مراقب بودند کسی این کُرّهخر طلاییِ بیمغزِ خوشرو و خوش خندهی احمقِ رو ندزده. آخه چندبار دزدیده بودنش و ننه به طرز معجزهآسائی پیداش کرده بود و تا میخورد فحشش داده بود. آخه هیچ اعتراضی به دزدها نمیکرد، نمیگفت ننهام کو؟ شماها کدوم یابویی هستین؟ منرو به کدوم طویله میبرید؟ با همه میرفت. ننه با عصبانیت میگفت "آخه خِنگ خر الاغ! وقتی یه غریبه دستت رو میگیره میبره نباید اون گالهات را باز کنی یه عَر بکشی، لال مونده؟ میدونی اگر پیدات نمیکردم، ده سال دیگه از کدوم طویله سردرمیآوردی و جلو یه مشت نَرّه خر لِنگهاتو هوا میکردی؟" چه خوب شد ننه اشکهای کُرّه خرش رو ندید.
کره خر طفلک با خودش فکر کرد حالا که دست به هرچی میزنه خرابی بار میآره، به خودش قول داد دست از کولی دادن برداره و تو همون طویله بمونه و کتاب بخونه. سعی کرد کتاب عصیان را بخونه. شنیده بود شاعرش به کره خرها علاقه داره.
اما ترسید ننه سر برسه و بهش ایراد بگیره چرا کتاب ممنوعه میخونه. پس هولکی کتاب را انداخت پشت تپۀ کاه و یونجهها، و زود از طویله بیرون رفت و کتاب تاب گلستان والله المستعان، جناب سعدی دامة برکاته را که در مدرسه خرها به عنوان جایزه برده بود دست گرفت، عینکی رو که خردکتر بهش داده بود و تا به چشمش میزد، دنیا کوچکتر و تارتر میشد رو به چشم زد و نشست وسط چمنزار و کتاب را گشود و چنین خواند:
خری را ابلهی تعــلیم می داد / بر او، بر صَرف، کرده سعی دایم
حکیمی گفتش ای نادان چهکوشی / درین ســودا بَتَر از لــوم لایـم
نیاموزد بهـــایم از تو گفتـــــار / تو خــاموشی بیــاموز از بهایــم
معنی: "جاهلی خواست خری را سخن گفتن بیآموزد؛ گفتار را به خر تلقین میکرد و به خیال خود میخواست سخن گفتن به او یاد بدهد. حکیمی او را گفت: "ای احمق! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران، تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا خر که سخن نمیآموزد، ولی تو میتوانی خاموشی را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزی."
کُرّه خر، از این شعر کمی ناراحت شد اما از نتیجهگیریاش خیلی خوشش آمد؛ شاید آدمهای پُر مدعا، رویشان کم شود و مثل آخوندها انقدر برای دیگران موعظه نکنند؛ پس تصمیم گرفت کتاب خواندن را ادامه دهد. کتاب را ورقی دیگر زد و رسید به این گفتۀ جناب سعدی:
علم، چندان که بیشتر خوانی/ چون عمل، در تو نیست، نادانی
نـه محقــق بـوَد نه دانشمنــد / چـارپایی بـر او کتــــابی چنــــد
آن تهی مغز را چه علم و خبر/ که بر او هیـــزم است یا دفتــر
و باز اشک کُرّه خرِ طلائی درآمد، با یک لگد کتاب را به طرفی پرت کرد، مانده بود که چرا می گویند خر یعنی بزرگ، خیلی از جک و جونورها هم برای آن که بزرگ جلوه کنند کلمه خر را به اسم خود اضافه می کنند؛ خرچسونه، خرخاکی، خرگوش… یا حتی حزب دمکرات آمریکا خر را برای سمبل خودش انتخاب کرده بود.
اما واقعن بین کتاب خواندن یا کولی دادن خواهر، مردد مانده بود. هر دلیلی هم میآورد نمی توانست خار تردید را از دلش بیرون بکشد، عینِ خر ژان بوریدان.
چندین شب با این تردید، تا صبح نخوابید. خیلی ناراحت بود، بعد یکباره یاد کنگرۀ آمریکا در سال 1900 افتاد که برای ساختن کانالی در پاناما یا نیکاراگوئه، مثل خر ژان بوریدان، مردد مانده بود.
اما قبل از این که به سرنوشت غمانگیز خر ژان بوریدان دچار شود، تصمیم گرفت حالا که در کتابها به خرها انقدر اهانت میکنند، همان بهتر که خواهر کوچولویش را کولی دهد.
پس تا سر ننه رو دور دید، به عادت ترک نشدنیاش، خواهرش رو که گوشه حیات در صدای یکنواخت وز وز مگسها خوابش برده بود بیدار کرد و گذاشتش روی هره دیوار و خم شد و کولش کرد.
خواهرِ کُرّه خر هم مثل دوالپا، دست و پاهاشو دورِ گردن کُرّه خر چنگک کرد و کُرّه خر، پای برهنه، بی آن که به پهنای پای شتر فکر کنه، دور طویله چرخید و چرخید و چرخید.....
آخرین تصحیح اول تابستان 1399
نظرات