ایلکای
وقتی میگوییم یک چیز ارزشمند است و چیز دیگری ارزشمند نیست، این دو چیز را داریم با هم مقایسه میکنیم؟ یا با یک چیز سوّم، بهعنوان معیار و سنجهی ارزش؟ ـــ آیا میتوانیم به یک ارزش نهایی دست پیدا کنیم؟ ارزشی که تمام ارزشها را همچون زیرمجموعههای خود دربربگیرد.
در جهان ما چه چیزهایی ارزشمندند؟ پشتوانهی مفهومیِ ارزشگذاریهای روزمرهی ما چیست؟ چرا یک فلز ارزشمندتر از فلزی دیگر است؟ چرا غذایی ارزشمندتر از غذایی دیگر، یا ایدهای ارزشمندتر از ایدهای دیگر است؟ ـــ چرا اگر دزد به خانهام بزند، و لباسهایم را بدزدد غمگین میشوم، امّا اگر آشغالهایی که توی سطل ریخته بودم را ببرد، برایم فرقی نمیکند؟ چه فرقی بین آشغال توی سطل و گردنبند توی کشو هست؟
میشود به کارکردگرایی تکیه کرد. چیزی که کاری برای من انجام میدهد ارزشمند است. امّا چهبسا چیزهای ارزشمند زیادی در کار باشند که هیچ کاربردی نداشته باشند. یک پلاک طلا قرار است برای صاحباش چکار کند؟ ـــ شاملترین ارزشی که حتا کارکردگرایی را هم دربربگیرد، مبادلهپذیری است: ارزش، در جهان ما، نام دیگرِ توانِ مبادلهپذیری است. آنچه قابل تبادل است، ارزشی دارد. یعنی در سطحی همزمان (Synchronic)، در یک منظومهی مسطح از همسایگیها، میتواند جایگزین چیز دیگری شود یا جای خود را به چیز دیگری بدهد. ارزش یکچیز همواره «در ازای» چیزی بیرون از خود محاسبهپذیر میشود. پول تجسم مطلق این مبادلهپذیری است. یک اسکناس میتواند در ازای یک نان مبادله شود. همانطور که میتواند به سکههای خردتر تبدیل شود. هر دوی این مبادلهپذیریها [یعنی چه مبادلهی درونماندگار بین دو جور پول باشند، چه مبادلهای فرارونده بین یک واحد پول با چیزی غیر از پول] پشتوانهی مفهومیِ تولید ارزشاند. آنچه مبادلهپذیر است، ارزش دارد.
اما بااینحساب آیا میشود پی چیزی در جهان گشت که ارزشمند باشد اما مبادلهپذیر نباشد؟
لویناس به ما پاسخ میدهد: مرگ. ـــ مرگ تجربهای غیرقابلسهیمشدن است. من نمیتوانم به مرگ تو بمیرم. هیچکس نمیتواند به مرگ دیگری بمیرد. پس مرگ ارزش مبادلاتی ندارد. نمیشود مرگ را به اشتراک گذاشت. ما همواره پشت دروازههای مرگ دیگری میمانیم. همواره غریبه، نسبت به تجربهی او از مرگاش. مرگ از این نظر، بهخاطر مبادلهناپذیری ذاتیاش، ارزشی ندارد. اما این قضیه دربارهی «مُرده» صادق نیست. مردهها قابلمبادلهاند. از مردههای جنگی و گروگانهای کشتهشده گرفته تا گوشتهای آویخته از قنارههای قصابی، همه صورتهای مبادلهپذیری مردگان هستند.
با این حساب، میشود گفت آنچه مبادلهناپذیر باقی میماند «تجربه»ی شخصی است. نباید فراموش کرد که «تجربهی مرگ» و «بدن مرده» دو چیزند. این دو یکسان نیستند. یکی ارزش مبادلاتی دارد، یکی نه. امّا آیا تجربهای در جهان وجود دارد که هم مبادلهناپذیر باشد، هم برعکسِ مرگ قابل تفکیک از هستی منزوی صاحب تجربه باشد؟ سادهتر بپرسیم: آیا پدیدهای در عالم وجود دارد که ارزشمند باشد اما قابل تبادل نباشد؟ پدیدهای ضد منطق ارزشِ مبادلاتی. یک مقاومت علیه منطق بازار، علیه نمودارهای تالارِ بورسِ تجربه.
صورتی رادیکال از «دوستی» میتواند این انتظار را برآورده کند. البته، نه هر دوستیای. باید پی یک حالت (Mode) ویژه از دوستی گشت. در حالت متداولِ دوستی، آدمها به اندازهی کاری که برای هم میکنند برای هم زمان میگذارند؛ من با کسی به طبیعت میروم، با کسی پیادهروی میکنم، با کسی همکار میشوم، از کسی پول قرض میکنم، یا هر کار دیگری. همانقدر که این کار طول بکشد، ما با هم وقت میگذرانیم. در زمانهی ما، کارها از دور هم انجام میشوند. میشود از دور با کسی تماس تصویری گرفت. میشود دورادور پولی را حواله کرد، یا قراری بین دو نفر گذاشت. لازم نیست فاصلهها را طی کنیم تا کنار هم باشیم. هرچند قهر هم نیستیم. در حالتی هستیم که کار هم را راه میاندازیم؛ در فاصله از هم، پاسخگو و کارراهانداز هم هستیم، دوستِ هم نه. دوستی جز راهانداختن کار دیگری چه چیزهایی میتواند باشد؟ دوستی چه مجراهای دیگری برای بیانکردن توانهای انسان دارد؟ آیا دوستیای که ضد این نیت همیشگی به سود بردن و کار کشیدن از دیگری باشد قابل تصور است؟ دوستیای که شکل لطیف استثمار نیست.
دوستیای که از سر نیاز نیست، یعنی براساس حفرههای من یا دیگری تأسیس نشده است و غایتاش این نیست که در یک مبادلهی ظاهراً پایاپای این حفرهها را پر کند و خاموش شود، بلکه دقیقا پدیدهایست که زیر منطق مبادلهپذیری میزند: در این دوستی چیزی برای تبادل وجود ندارد ــــ منطقهی تبادلممنوع. ارزش هیچچیز در این دوستیِ بینیاز، تابع منطق بازار/ منطق تبادلپذیری نیست. حتا زمان در این دوستی رادیکال ارزش مبادلاتی ندارد. من زمانام را با تو صرف میکنم، اما در ازاش چیزی طلب نمیکنم. هستم که وقتام را، وقتی که ناگزیر میگذرد را در کنار تو بگذرانم. برای همین انتظاری از تو ندارم و درست به همین خاطر که انتظاری ندارم، اضطرابی هم از دیدار تو نخواهم داشت. نقشهای دربارهی دیدارمان نمیکشم پیشاپیش.
دیدارِ ما عملیاتی نظامی نیست. احتیاجی به استراتژیها، زمانبندیها، تعهدها و ناکامیها نیست. دیدارِ ما تنها یک دیدار است. رانهی من برای شرکتکردن در این دیدار شوق است، نه انتظار. مشتاقم که ببینمات. انتظار ندارم چیزی جز همین دیدار، از دل این دیدار، برآورده شود. به کار تو، به فرآوردههای کارت نیازی ندارم. اتفاقاً دیدار ما وقفهای در همین توان کار کردن است. در این دیدار بیبرنامه، از تو میخواهم نه تنها برای من، که برای خودت هم کاری نکنی. دست از کارکردن بکشی. همانطور که من کشیدهام. دوستی در رادیکالترین صورتاش دعوتی به اختلال در روند بهرهوری است: «بیا نه بهتنهایی، که در کنار هم فرآوردهای نداشته باشیم.» بر این اساس، هر دوست تنها یک وظیفه دارد: باید مثل یک نشانه، از مداری نامعلوم، همواره از بیرون، نازل شود و نگذارد به کاری جز دوستی بپردازم: دوستی گذراندن وقت است بیچشمداشت ثمره. چنین دوستیای نهتنها خود تجربهای غیرقابلتبادل است، بلکه جلوی هر کاری که منجر به تولید چیزی مبادلهپذیر یا تبادل چیزی ازقبلموجود میشود را هم میگیرد. در چنین تابخوردگی مفهومیای است که دوستی به یک انقلاب میکرو تغییر شکل میدهد. دوستیای که مدلولی بیرون از خود ندارد/ زمانی که دوستی نمیکنیم تا چیزی جز همین دوستی اتفاق بیفتد، بلکه دوستی میکنیم که دوستی کرده باشیم/ وقتی دوستی غایت درونماندگارِ خودش است ــــ آنگاه صدای شکستن مَفصلهای جهان شنیده میشود، صدای شکستنِ استخوانهای منطق مبادلاتیِ ارزش.
نظرات