ایلکای:
بخشی دیگری از کتابم «دویدن با ماهیها» که توسط انتشارات کرم کتاب منتشر شده است.
وقتی داری سیب میخوری و فکر میکنی مزهاش امروز کمی آبکی است و فردا باید بهترش را بخری و میدانی که فردایی هم هست، این خبر را میخوانی «نوید افکاری اعدام شد.»
ناگهان دیگر سیب نمیخوری و زهر مرگ مزهی زندگی را در دهانت تلخ میکند.
در چنین جغرافیایی که سرتاسرش یک روز درمیان بوی مرگ میگیرد تو اصلاً چقدر میتوانی نفس بکشی و از بوی زنده ماندن لذت ببری؟
تلاش بیوقفهی آدمهایی مثل من، نباختن به افسردگی، خارج شدن از حالت بقا و اندکی شکفتگیست ولی در همین چند کیلومتری منِ نوعی، یک دیگری هست که فقط به زنده ماندن فکر میکند. آیا فردا زنده خواهد بود که حتی در بین میلهها نفسی از سر خستگی، ترس و درد بکشد؟
زندگی در دیکتاتوری شبیه قصههای تراژدی است. ممکن است یک جاهایی هم صرفاً درام بشود و کمی امیدوار بشوی که آخرش قرار نیست بگایی باشد، ولی در نهایت پایانش پایان شادی نیست. مخاطب هم احتمالاً تراژدی را بیشتر دوست دارد. بالاخره درام را که همه بلدند بسازند، در تراژدی بساز تا باقی جهان روی پرده تو را ببینند، چند قطرهای اشک برایت بریزند و فردا که دیگر تیتر خبرها نبودی اصلاً یادشان برود در جغرافیای تو آدمی هم هست.
زندگی در دیکتاتوری تراژدی است و من به تمام کسانی که سعی میکنند دست کم جغرافیایشان تحت دیکتاتوری نباشد حق میدهم. نفس کشیدن بدون بوی مرگ باید جالب باشد.
نظرات