ایلکای: 

بخشی دیگری از کتابم «دویدن با ماهی‌ها» که توسط انتشارات کرم کتاب منتشر شده است.

چند وقت پیش بود که با دوستی در آن سوی دنیا صحبت می‌کردم که تا همین چند سال پیش در یک شهر و در یک محله زندگی می‌کردیم و بخاطر شرایط فرهنگی که در آن بزرگ شده بودیم می‌توان گفت کودکی و نوجوانی نسبتا مشابهی داشتیم، البته بماند که او در خانواده پر جمعیت‌تری بزرگ شده بود و بخاطر شرایط خانواده اش می‌توان گفت او شاید در شرایطی محافظه‌کارانه‌تر از من رشد کرده بود ولی حالا او آن سر دنیا و در مهد آزادی به سر می‌برد و در استوری در اینستاگرام از تاثییرات تربیت و نگرش والدین صحبت کرده بود که چه تاثیر عمیقی در شخصیت ما می‌گذارد و اینکه آن‌ها اشتباه می‌کنند و ما باید قدرت بخشایش آن‌ها را داشته باشیم. این باعث شد ما بعد از مدت‌ها شروع به صحبت کنیم و از ترس‌ها و ناراحتی‌هایمان بگوییم و او بعدی از من را ببیند که هرگز به کسی نشانش نداده بودم.

برای او از یکی از خصوصیات پدرم گفتم و گفتم که طرز نگرش ما نسبت به این موضوع زمین تا آسمان فرق دارد. او بسیار تعجب کرد و گفت چون تو خودت خیلی روشنفکری و دختری با روحیه آزاد و آزادمنش به نظر می‌رسی فکر می‌کردم پدرت هم احتمالا همینطوری باشد و فکر نمی‌کردم پدرت در این مورد آدمی با تفکر سنتی باشد. و من گویی آن آدمی باشم که تمام این سال‌ها صورتم را با سیلی سرخ نگه داشته و آبروداری کرده به او گفتم، فلانی راحت بگویم من سال‌هاست که زندگی دوگانه دارم. این زندگی دوگانه با ریشه دواندن فضای مجازی در زندگی ما انسان‌های امروز، بیشتر و بیشتر نمود پیدا کرد. اگر فضای مجازی و صفحات اجتماعی ما که به نوعی معرف ما در دنیای امروزی هستند، برای بسیاری از آدم ها نماد نقاب‌زدن و فیک‌سازی و به رخ کشیدن شکلی از زندگی و یا شکلی از پرسوناژی بوده که بسیاری ندارند و در آن کاراکترسازی می‌کنند؛ برای من برعکس بوده: من خودم بوده‌ام، یا آن چیزی که می‌خواستم باشم و آن را نشان دهم. اما در خانه، من هرگز خودم را نشان ندادم، یا بهتر است بگویم در خانه خودم را پنهان کردم، نقاب زدم تا دختر مورد مقبول پدر باشم که متاسفانه در آن هم هرگز موفق نبودم و شاید این از اثرات داشتن زندگی دوگانه بوده است - شخصیتی دوگانه، اینکه در اجتماع کسی دیگر بودم، کسی که خودم نبودم اما به خودم بسیار شبیه‌تر بود و در خانه خودم نبودم و بسیار دورتر از خودم بودم.

من به یاد دارم بعد از یک سنی، آگاهانه و عامدانه تصمیم گرفتم در خانه دیگر صحبت نکنم. سکوت کنم. چون متوجه شدم درهای تعامل یک به یک نه تنها بسته می‌شد بلکه تخریب می‌شد. و من این تصمیم را در چه سنی گرفته باشم خدا را خوش می آید؟ فکر کنم حول و حوش ۱۵ سالگی و شاید کمتر، همان زمان‌ها که اولین بارقه‌های تفکر در من شکل می‌گرفت، تفکر کردن، چگونه تفکر کردن، وقتی که برای اولین بار در خانه سر مسئله‌ای که اصلا به یاد ندارم چه بود، گفتم «من فکر می‌کنم…» یعنی من نظری دارم. پدر با چهره‌ای بهت زده که کمی به خشم شباهت داشت به من نگاه کرد و گفت «تو اصلا چرا فکر می‌کنی؟»

شاید این اولین جرقه‌ای بود که در ذهن من زده شد، جرقه‌ای که بدون آن که خودم بدانم به من می‌گفت من زندگی سختی را در این خانواده و در کنار این پدر - این مرد - خواهم داشت.

و پدر… آه بارها و بارها سعی کردم دنیا را از دریچه چشم او ببینم. به این نتیجه رسیدم یک جایی در زندگی دریچه نگاهش بزرگ نشده، ویوو اش خراب شده، کوچک مانده. مرد سنتی بزرگ شده در سیستم مرد سالاری. احتمالا اولین بار شوکه شده از شنیدن جمله «من فکر می‌کنم» از یک عضو کوچک خانواده که تا همین چند وقت قبل تر، پوشکش را عوض می‌کرده!

به گذشته رجوع می‌کنم. خود این جمله خیلی از سر نخ‌ها را به دست ما می‌دهد. آدم‌ها با شنیدن این جمله از دهانت به دو دسته تقسیم می‌شوند: افرادی که سریع گارد می‌گیرند که «آخ و واخ که تو در گذشته گیر کرده‌ای و می‌خواهی نقش قربانی را بازی کنی و ول کن گذشته‌ها را» و با گفتن این حرف‌ها در ابتدا نشان می‌دهند نه شنوندگان خوبی خواهند بود نه قضاوت‌گران درستی. (که پیشنهادم این است که همیشه این مدل قلدری کنندگان کلامی را شناسایی کرده و از همکلامی با آنها دوری کنید. آن‌ها بدترین شنوندگان هستند. در واقع گوش شنوایی ندارند و حس می‌کنند دنیا حول محور آن‌ها و افکارشان می‌گردد.)

و دسته دوم آدم‌هایی که می‌گویند تا وقتی که سنگ‌های خود را وا نکنده‌ای و گذشته را درست موشکافی نکردی، هرگز نمی‌توانی قدم درستی رو به جلو برداری. من گروه دوم را ترجیح می‌دهم چون اگر کسی جلوی من بنشیند و بخواهد از دردی که در گذشته بر شانه‌هایش سنگینی می‌کند برایم کمی سخن بگوید تا سبک شود، من همان شنونده خوب هستم و امیدوارم قاضی درستی هم باشم. البته اگر بخواهم کامنتی دهم و او را کمک کنم؛ گاهی اوقات هم همین شنیدن کافیست. آدم‌ها تا حدودی از دردهایشان رها می‌شوند اگر در کنار شنونده درستی شروع به تخلیه افکار خود کنند. امیدوارم شما خوانندگان از همان قماش گروه دوم باشید.

(و البته که باز اینجا برای دسته دوم باید پاورقی باز کنم و بگویم که در شنیدن و حتی بیان احساسات نباید زیاده‌روی کرد. آنجا که موجی از احساسات منفی بلند می‌شود در گفتمان باید از انرژی منفی دوری کرد ولی نه آنچنان که ظاهر خودشیفتگی دسته اول یعنی دسته قلدرها و گس‌لایت کنندگان را بگیریم.)

به گذشته نگاه می‌کنم و دنبال اولین بارقه‌های تنش و تفاوت خودم با والدینم و بخصوص با پدرم می‌گردم. چه شد که شروع به شخم زدن و بیل زدن گذشته‌ها گرفتم؛ دلیلش این است که امروزها که شروع کرده‌ام به نوشتن کتاب - و موضوعش هم چه بخواهم و چه نخواهم در مورد رابطه کجدار و مریز من و پدرم هست - او و ضعف و دلتنگی‌هایش را در امروزها می‌بینم؛ پدری که تا چند وقت پیش چیزی از دنیای اینترنت و کار با گوشی همراه و این‌ها نمی‌دانست و سر در نمی‌آورد و چون خودش سرش در آن نبود دائم زبان به سرزنش فرزندانش وا می‌کرد که آی شما چقدر سرتان در گوشی و فضای مجازی و این چیزهاست، حالا بعد از آنکه خودش را راه انداخته‌ایم و می‌بینم که دنیایش همین فضای مجازی شده (این هم از کمدی‌های سیاه دنیاست) حالا که بینمان فاصله افتاده و او غرق در تنهایی شده و تنهاییش با وجود فضای مجازی کش پیدا کرده و بزرگتر شده؛ برایم فرت و فرت ویدئوهای اشک‌آور و غصه‌دار در مورد محبت پدر_دختری می‌فرستد و من ته ته دلم هم عذاب وجدان می‌گیرم هم نیش‌خندی می‌زنم از این بازی دنیا چون دارم امروزها کتابی راجع به خودم و خودش می‌نویسم که اصلا دلم نمی‌خواهد روزی به دستش برسد و بخواند چون مطمئنم از عمق وجودش ناامید می‌شود.

داشتم می‌گفتم که کجا اولین بارقه‌های تنش را احساس کردم و آن را برای برادرم تعریف می‌کنم و او از سر تعجب می‌گوید چه چیزهایی یادت مانده است و منهم در حالی که حیرت زده‌ام با خودم این سوال را می‌پرسم: واقعا چرا همچین چیزهایی در ذهنم حک شده است؟ چرا ازین دست مسائل گذر نکرده‌ام؟

این خاطره برمی‌گردد به یک روز حوالی شاید ۱۰ سالگی‌ام، شاید کمی بالاتر. می‌دانم به نوجوانی نرسیده بودم و هنوز در عالم کودکی سیر می‌کردم. در حال ناهار خوردن بودیم که مادرم خواست برایم آب یا نوشابه بریزد توی لیوان. به مادرم گفتم این لیوان‌ها را دوست ندارم. لیوان‌هایی یک شکل که مادر به تعداد افراد دور سفره، چیده بود. گفتم من آن یکی لیوان را دوست دارم، لیوانی که مادر کمتر استفاده‌اش می‌کرد و شاید ازش یکی دو تا بیشتر توی آشپزخانه نبود. به یاد دارم مادرم چقدر ازین موضوع استقبال کرد و در حالی که داشت غذا می‌خورد بلند شد و آن لیوان را آورد و گفت اشکالی ندارد، خوب دخترم این لیوان را دوست دارد. اما عکس‌العمل پدرم متفاوت بود (احتمالا اگر الان این حرفش را بخاطرش بیاورم آن را به یاد نمی‌آورد یا به نحوی شروع به مظلوم‌نمایی و توجیه و کوچه علی چپ و این حرف‌ها می‌کند.)

پدر در حالی که سرش را انداخته بود پایین و در حال خوردن غذا بود شروع به نطق و موعظه کرد (اولین سخنرانی‌های پدر که به یاد دارم) با حالت چهره‌ای که کمی دمق به نظر می‌رسید گفت: «اشکالی ندارد که سلیقه‌اش کمی با ما فرق دارد، اما حق ندارد افکارش با ما متفاوت باشد. همه‌ی بچه‌های من باید مثل من فکر کنند.» خطاب به من گفت: «اگر بخواهد با من و خانواده‌اش فرق داشته باشد و همیشه کارهای متفاوت بکند دوستش نخواهم داشت.»

نمی‌دانم شاید قبل‌تر هم حرکاتی بروز داده بودم که به مذاق پدر خوش نیامده بود. حرکاتی که از یک دختر نابالغ نوجوان سر زده بود. احتمالا چیزی دیده بود و برای این حرف یک پس زمینه و پیشینه‌ای در ذهنش سراغ داشته که این حرف را مطرح کرده است. (اینکه چیزهای کمرنگی به خاطر دارم، مثل وقتی که به سراغ وسایل آرایشی کهنه و خاک خورده مادرم می‌رفتم و بازی می‌کردم و به سر و صورتم می‌مالیدم و به مذاق پدر سنتی‌ام خوش نمی‌آمد و من همین‌ها را با سن بسیار کم هم می‌فهمیدم و آه دلم برای آن معصومیت کودکی که یک باره با فهمیدن این زبری و خشنی و تفاوت‌های دنیا، معصومیتش زخمی می‌شد، می‌سوزد.)

اما این حرف پدر مثل تیری بر مغز و روحم نشست. هرگز یادم نمی‌رود که دیگر تا انتهای آن وعده ناهار آنچنان میلی به خوردن نداشتم. می‌دانم که در کودکی آدم کم اشتهایی هم بودم تا جایی که خانواده را از این بی‌اشتهایی و بدغذاییم ترسانده بودم. و این حرف کلا اشتهای من را کور کرد. شاید اگر کودک دیگری بود، از بخش پایانی حرفش ناراحت می‌شد. شاید از اینکه می‌ترسید دیگر پدر دوستش نداشته باشد و از چشمش بیافتد نگران و آشفته می‌شد و بعدها در او مشکلاتی اعم از مهرطلبی بی‌جا و اضطراب دورماندگی و جدایی رخ می‌داد.

اما من بیشتر حیران و ناراحت بودم که چرا یک نفر، یک پدر، انقدر باید مقاومت کند از اینکه اعضای خانواده افکار و سلیقه متفاوتی از هم دارند. شاید واقعا من متفاوت بودم و حتی در طرز برخورد و نگرشم به این دیدگاه هم می‌توان این را دید، من با تمام تفاوت‌هایم در طرز فکر با خانواده یک ژن را به شدت از پدر به ارث برده بودم و آن ارزش قائل شدن برای خود و عزت نفس بود. من این را مانند یک حلقه گمشده تا سال‌ها متوجه نشدم اما الان که این را واکاوی می‌کنم می‌فهمم این عزت نفس، این غرور، در تقابل من با این مسئله نهفته است. من یک دهه شصتی هستم از نسلی که به آن‌ها گفته شد بزرگترها هر چند اشتباه کنند باز آن‌ها را مقدس شمارید؛ اگر شما را زدند، همان دستی که زده است را ببوسید.

پدرم هرگز دست روی من بلند نکرد، هرگز کلمه رکیکی نه برای من و نه هیچ‌کدام از فرزندانش به کار نبرد اما لحن کلامش در طول حداقل دو دهه از زندگی‌ام زخم‌هایی عمیق بر پیکره روحم گذاشت که حالا که می‌خواهم آن‌ها را فقط بیان کنم، نمی‌دانم چگونه مطرحشان کنم که ژست یک قربانی را نگرفته باشم.

... احتمالا هر کسی که صفحات اول کتاب رو خونده، با خودش فکر کرده اینم یک نفر دیگه هست که ددی ایشیوز داره و با حرف زدن راجع به تروماهای کودکی و نوجوونی که از سمت والدینش اومده می‌خواد حوصله‌ی ما رو سر ببره. قضاوت راجع به حوصله سر بر بودن کتاب با مخاطبه، اما اینجا قرار نیست روی یک موضوع فوکوس کنم، حتی از همین الان هشدار می‌دم که قراره توی یک تونل وحشت بیفتین چون قراره لحن نوشتار عوض بشه، بالا پایین بشه، از لحن جدی با موضوع جدی بپرم روی لحن طنز و موضوعات به ظاهر بی‌اهمیت که امکان داره بخواین زودتر از این تونل خارج بشین، یا بالعکس، ممکنه قلقلکتون بده. خلاصه کمربندها سفت!