رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل  ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲

فصل ششم

هوا مانند ساعات قبل رنگ تیره و خفه‌ای به خود گرفته بود. مارال نوشته‌ها را در جای سابق خود گذاشت و در گنجه را بست و مقابل پنجره ایستاد و در حالی‌که بیرون را نگاه می‌کرد، به نوشته‌ها فکر می‌کرد.آیا آنچه را که خوانده بود حقیقت داشت؟ برایش عجیب بود که نمی‌توانست از خیال آن مرد رها شود. به او می‌اندیشید و چهره او را در نظرش مجسم می‌کرد. کم‌کم حس تازه‌ای در وجودش بیدار می‌شد. او که بود و سرنوشتش به کجا کشیده بود؟ احساسات مارال به سوی نامعلومی کشانده می‌شد. همه‌اش در این فکر بود که در فرصتی دیگر دو باره آن‌ها را بخواند. آیا باز هم نوشته‌ای از او باقی مانده است؟ دوباره گنجه‌ها را از نظر گذراند. به اطاق سومی هم سرک کشید آنجا یک گنجه بیشتر نداشت که داخلش خالی بود و روی طاقچه نیز جز یک آیینه کهنه چیزی نبود. دوباره به اطاق خودش باز گشت و باز فکر و خیال در باره سرنوشت فرهام، صاحب نوشته‌ها او را به خود مشغول نمود.

ـ خدایا اون الان کجاست، چی به سرش اومده؟ می‌خوام بدونم. یعنی ممکنه من اونو یه روزی ببینم؟ اما اون طوری حرف می‌زد انگار دیگه نمی‌خواسته تو این دنیا باشه. شایدم زنده‌اس و از این شهر رفته، اما کجا رفته؟ کی می‌دونه؟ چطوری باید مطمئن بشم؟ رجیم چیزی ازش نمی‌دونه، شاید برادرش بدونه. بابامو کجا بردن، شایدم بردن شهرو نشونش بدن. چقدر بده که به همه اعتماد می‌کنه.

صدای باشول گاه و بی‌گاه برمی‌خواست که ناگهان مارال که رو به پنجره ایستاده و آسمان را نگاه می‌کرد، پرنده شاخدار بزرگی را دید که بی‌صدا بر روی لبه باریک دیوار مقابلش در انتهای حیاط قرار گرفته بود. یکدفعه فریادی از ترس کشید و به عقب رفت. آن پرنده دو برابر کلاغ بود و گویی به او چشم دوخته بود. به یاد حرف‌های فرهام افتاد و کمی از دلهره‌اش کاسته شد. با آن که پنجره بسته بود اما باز می‌ترسید. خوب نگاهش کرد. به جای نوک دهان داشت اما لب‌هایش به رنگ زرد مایل به خاکستری بود. حتی وقتی که صدایی از او برنمی‌خواست، لب‌هایش می‌جنبید. گویی که می‌خواست چیزی بگوید. بیرون از شدت مه کمی کاسته شده بود اما سطح زمین دیده نمی‌شد. باشول چند بار بال‌هایش را تکان داد. به‌نظر می‌رسید که قصد پریدن دارد اما از جایش تکان نخورد. آنگاه کم‌کم خور خورش بلند شد.

ـ یعنی راسته که این پرنده مال جهنمه؟ وای خدایا چقدر زشته.

و ناگهان صدای ناهنجار و تهوع‌آورش برخاست و مارال را در فکر و خیال و ترس فرو برد.

- ولی اون مَرد، فرهام از کجا می‌دونست باشول جهنمیه، کی بهش گفته بوده؟ اصلاً نمی‌فهمم. یعنی خواب و رویا مال دنیای دیگه‌اس. خوب یادمه پدربزرگم خیلی راحت و بدون زجر مُرد. اصلاً درد نکشید. شاید برای این که خیلی به خدا ایمان داشت.

بار دیگر صدای باشول برخاست و این‌بار طنین آن بیشتر در سر مارال باقی ماند. هنوز صورت پرنده متوجه پنجره اطاق بود. قلب مارال به شدت می‌طپید. اما این بار کمی به خودش جرئت داد و ناگهان در پنجره را گشود و با حرکت دست و کمی سرو صدا آن پرنده را به رفتن خواند. دوباره به سرعت پنجره را بست. باشول مدتی به همان حالت باقی ماند و سپس کمی از دیوار مقابل فاصله گرفت و اندکی بعد به بالای پشت بام پرید و از برابر چشمان مارال ناپدید گردید. فکر و خیال دو باره به سر مارال هجوم آورد. گاهی به آن پرنده و گاهی به صاحب آن دست‌نوشته‌ها می‌اندیشید. احساس می‌کرد کم‌کم دلتنگ آن مرد می‌شود. آنگاه روی تشک سرخ دراز کشید اما همین که چشمش را بست ناگهان صدای در برخاست. بلند شد و بیرون را نگاه کرد. پدرش را دید که به اتفّاق رجیم و لنگاک داخل خانه می‌شدند. خودش را جمع و جور کرد و همانجا پای پنجره نشست. دقایقی در سکوت سپری شد تا این‌که یکدفعه صدای درِ اطاق بلند شد و رجیم با یک بادیه سبز و یک بشقاب لب پریده وارد شد و سلامی داد در حالی‌که لبخند از چهره‌اش محو نمی‌شد:

ـ حالتون چطوره، مثل این‌که تازه از خواب بلند شدید. خوب خوابیدید یا نه؟

ـ ممنونم.آره خوابیدم. حالا میشه بابامو بگید بیاد.

- اومد پیشتون اما شما خواب بودید. بعدش ما رفتیم بیرون، خوب شد که نترسیدید. آخه وقتی آدم تنها میشه، ممکنه کمی بترسه. شما که خواب بودید باباتو بردیم عمه نسا رو ببینه خونشم یاد بگیره. اتفّاقاً می‌خواستیم شمارو هم ببریم اما خوابیده بودید. حالا عیبی نداره. عمه نسا خیلی دوست داره شما رو ببینه.

ـ پس بابام می‌خواد اینجا بمونه؟

ـ آره مگه چیه، اینجا از ساروقه خیلی بهتره، اینو من نمی‌گم، همه میگن. شهر ما خیلی آرومه فقط گاهی این پرنده مزاحم مارو اذیت می‌کنه، اما شما نمی‌خواد ناراحت بشی، کاری با شما نداره.آره ما رفتیم پیش عمه نسا، می‌دونی که اون برامون غذا می‌پزه. بابات میگه شما هم بلدی غذا درست کنی، این جوری خیلی خوب میشه.

و در حالی‌که بادیه و بشقاب و قاشق را مقابل او می‌گذاشت، ادامه داد:

- الان براتون سفره هم میارم ناراحت نباشید.

ـ زحمت نکشید نیازی نیست فقط بگید بابام بیاد پیشم.

ـ همین الان. عجله نکنید.

دهان رجیم کمی کج بود اما از لبخند غافل نمی‌شد. یکدفعه از مارال فاصله گرفت و بار دیگر به حرف آمد و گفت:

ـ پس دیگه خیلی خوب شد. شما ظهرها برامون غذا درست می‌کنید، برای شبم عمه نسا زحمتشو می‌کشه. اون بیشتر وقت‌ها خونه است. هر وقت کار پیش بیاد ما صداش می‌کنیم. خونش زیاد دور نیست. ما پیاده می‌ریم. اون خیلی سختشه که هم ظهر برامون غذا بپزه هم شب. اومدن شما اونو خیلی خوشحال کرده، چون که کمکش می‌کنید.

ـ حالا ببینم، اگه موندگار شدیم یه فکری برای ناهار ظهر می‌کنم.

ـ  ممنونم. الان میرم براتون سفره میارم. باباتم میگم بیاد.

ـ زحمت می‌کشید.

ـ نه این حرفو نزنید ناراحت می‌شم.

رجیم فوراً از اطاق خارج شد و در را پشت سرش بست اما این بار به جای او پدرش خوشحال و سر زنده داخل اطاق شد.

ـ سلام مارال جان، خوب خوابیدی یا نه. بیا اینم بقچت، اینم سفره.

پدرش سفره را پهن کرد و مارال بادیه و بشقاب را روی آن قرار داد.

ـ کجا رفتید یه دفعه؟

ـ رفتیم یه گشتی تو شهر زدیم. یه سری هم به اون زنه، همکارشون زدیم. نسا خانوم. زن خوبیه، چقدر هم دوست داشت تورو ببینه. اتفّاقاً سراغت اومدم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم گفتم خسته‌ای بخوابی تا سر حال بشی. ناهارتو بخور سرد میشه. نسا خانوم درست کرده، عجب دست پختی داره اما به پای تو نمی‌رسه. بخور از دهن می‌افته.

ـ می خورم اما بهم بگو می‌خواهی چی کار کنی؟

ـ حالا فعلاً اینجا یه مدتی می‌مونیم ببینیم چطوره، اگه نتونستیم دوام بیاریم می‌ریم. تا ساروقه هم زیاد راهی نیس.

ـ همیشه خودت به تنهایی تصمیم می‌گیری اصلاً نظر منو نمی‌پرسی.

ـ چه فرقی می‌کنه، منو تو نداریم که، من هر کاری می‌کنم برای توئه. یه مدت تحمل کن اگه خوشت نیومد قول می‌دم از این‌جا می‌ریم. فقط یه کم مهلت بده ببینم چطور میشه. وضعمون خوب شد اصلاً برمی‌گردیم آبشوره، ده خودمون. حالا غذاتو بخور. بعداً با هم صحبت می‌کنیم. پیش اینا هم یه وقت از رفتن حرفی نزن، من میرم پیششون، راحت باش. خیال کن خونه خودته. اگه کاری داشتی صدام بزن.

جمال قوری و استکان را برداشت و رفت و مارال با دلسردی مشغول خوردن غذا شد. اما همچنان در میان افکار و خیالاتش به دنبال فرهام بود. چنان غرق بود که ناگهان صدای خنده پدرش به همراه آن دو، تنش را مثل برگ خشکی لرزاند و اضطراب و دلهره را به جانش انداخت >>> فصل هفتم

رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل  ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲