قسمت دوم - قسمت اول
مرتضا سلطانی
گفتن ندارد که همین حالا می توان از کودکان کار و کودکان زباله گردی سخن گفت که بی مراقب رها شده و بی آنکه بتوانند اندک محبتی را از این زندگی بی ترحم و آدمهایِ این زمانه گرگ چشم داشته باشند در میان توده ی گندیده ی زباله ها و ... همنشین سگ های ولگرد و نعش جنین های در زباله ها رها شده، حتی یک حیوان نیز فرض نشوند! گفتم سگهای ولگرد، راستش چیزِ دیگری که من را بتدریج بیشتر غمخوار حیوانات کرد و تکانی به من داد تا کاری در مراقبت و یاری این حیوانات بکنم - چون می دیدم که چقدر ما و این حیوانها همدردیم - بی شک تاثیرات خواندن داستان «سگ ولگرد» صادق هدایت هم بود؛ با آنکه چیزی از ادبیات نمیداستم، «سگ ولگرد» را تا انتها با بغضی در گلو خواندم: یادم آورده بود چقدر ما بی چیزان و این حیوانات گرسنه و انکار شده چه کم توفیر می کند. و چه هم را می توانیم بهتر درک کنیم چون هم صنفیم و گرسنگی توی ماتحتمان خورده! برای همین هم بود که خیلی زود توانسته بودم من هم سگ شوم و با زندگی درون این سگیت، با سگ ولگرد توی تمام آن سگ چرخ هایش توی بیغوله ها و خاک و خل ها و پشت و پسله های توسری خورده ی شهر و بیابان و کوه و کُتَل، همپا شوم، و حتی با او به آن جاهایی بروم که مستقیما توی داستان هم نبود اما شک نداشتم حقیقتِ زندگی این سگ است؛ یعنی به عنوان کسی که سالهای زیادی از کودکی و نوجوانی اش را «زباله گردی» کرده و توی همین بیغوله ها و آت و آشغال ها خرغلت زده، توی ذهنم سگ ولگرد را می بردم یک گوشه هایی از کپه های زباله و آت و آشغال ها که نشان کرده بودم و می دانستم بی هیچی اش هم نیست و چیزی گیر می آید که هر دو وصله ی شکم مان کنیم. بهرحال با سگ ولگرد و گربه های به ارث رسیده، بعد از مرگ پدر و اتمام پروسه ی سه دقیقه ای انحصار وراثت، من بودم و نگاه منتظرِ شش گربه ی همیشه گرسنه ی خیابانی، که در کنار تمام مسئولیت های پدری و مراقبت از خانه و خانواده، باید مراقب این نان خورهای اضافی هم می بودم البته چیزی نکشید که این وظیفه ی ناگزیر به عادت و بعد به یکی از اندک امکان های دلگرمی ام تبدیل شد که به قلب و روحم سوختی قوی میرساند تا زانویم زیر این بارها خم نشود.
بنابراین کارم شده بود اینکه هر روز بروم مرغ فروشی محل و دستم را تا آرنج بکنم توی آشغال گوشت ها و امعا و احشای مرغ ها تا قوت این نان خورها را هم فراهم کنم. خیلی زود آنها را که پیش خودم «گروه اراذل و خفاش» می نامیدم، تبدیل شدند به «گروهان مُری» و دیدن اینکه این موجودات هپلی و کروکثیف سیر میشدند و توی حیاط بازی میکردند واقعا لطفی چنان ناگفتنی داشت که حالی معادل «خرکیف ممتد» به من دست میداد. و البته حتی با آنکه گاهی میشد پولی هم نداشتم تا حتی همان اندک بهای آشغال گوشتِ مرغ ها را بدهم، حتی بی خیال احتمالِ شکستن غرور و عزت نفس ام را به گرسنه ماندن «گروهان» ترجیح میدادم بنابراین دو نوع کلک مرغابی استفاده میکردم: در مورد اول وقتی غذا را از بین آت و آشغال مرغ های مرحوم شده، سوا میکردم، دستم را میشستم و خیلی خونسرد می پرسیدم:
«آقا چقدر شد قربان؟»
طرف می گفت: «اصلا قابلتو نداره... آقا هفت تومن..»
بعد من که می دانستم کارت عابر بانکم توی جیب پشتم است اما یا پولی درش نیست یا فقط پول یک پاکت سیگار توی آنست،شروع میکردم به دست کردن توی جیب هایم: جیب اینور، جیب آنور، جیب پیراهن و با حالتی غافلگیر شده و کلافه می گفتم:
«ای بابا... منم گیجما... آقا کارتمو یادم رفته بیارم طلبت باشه میارم واست...»
و البته مورد بعدی هم این بود که بعد از شستن دست و گره زدن پلاستیکی پر از غذای «گروهان» و پرسیدن اینکه چقدر شده و ... کارت را میدادم به مغازه دار - در حالیکه میدانستم این کارت خالی به کفر ابلیس هم نمی ارزد - اما تا می گفت موجودی ندارد فورا با حالتی شگفت زده و هول شده کارت را می گرفتم و بعد از دیدنش درمی آمدم:
«ای بابا... آقا شرمنده بجای اون کارت بانک ملتم اینو اوردم... آقا پس طلبت تا برات بیارم فردا...».
اما این هم باید از معجزه هایی باشد که در مراقبت هست: اینکه گاهی چنان با سرشت آدمی می آمیزد که گاهی تنها دو منزل می ماند تا عشق و یا حتی محبت بی انتظار و گاهی هم مثل آن روز برای من، یکی از زیباترین و دلچسب ترن لحظه هایت را میسازد: آن روز، یکی از آن بعدازظهرهای سرد پاییزی بود که باران هم شلاقی می بارید، من هم که یحتمل از کار آمده بودم، توی اتاقم گویا فیلمی چیزی می دیدم: و البته توی حالِ مِلوی خلسه واری بودم که بیشتر از همه بخاطر وضعیت متضاد اینجا و آنجا بود: بین در پناه گرمای مطبوع اتاق و کنار بخاری، فیلم دیدن و سرمای موذی آن بیرون و آن باران وحشی. ولی تا می آمدم به اوج سفیدیِ نرمِ لذت این خلسه و حال خجسته ام برسم، چیزی قهوه ای و بویناک، کمپلتِ این پسزمینه سفید را به گند می کشید، چهچیزی؟ تصویر هیکل خیس و در حال سگ لرز گروهان گربه ها که آن بیرون بهم چلیده اند. و چون یکی دو بار نادیده گرفتم، این تصور تکرار شد، با کلافگی پا شدم - حتی بعید نیست فحشی هم نثار هر چی «گربه و گربه باز» کرده باشم - رفتم بیرون و ده دقیقه بعد، شش تا گربه ی خیابانی هپلی و کر و کثیف هر کدام یک گوشه اتاقم لش کرده و چرت می رفتند یا بدن شان را کِش می دادند و دست و پایشان را لیس میزدند: حالا، دیدن این گربه هایی که مدتی بود خیلی بهم وابسته شده بودیم حسی عمیق از رضایتِ توام با احساس امنیت برایم داشت.
از آن خوشایندتر و می توانم بگویم عمیقتر و فراموش نشدنی تر این بود که انگار در آن لحظه درون یک قصه بودیم: یکی از محبوب ترین قصه های کودکی ام - کههنوز هم دوستش دارم - قصه ی خاله پیرزن: همان که همه حیوانات را از گزند سرمای بیرون نجات داده و این مهمانان ناخوانده را به خانه اش راه می دهد: از کجا معلوم شاید آنچه تخیلی و دروغین بود قصه ها نبودند!
از آن روز باید چند سالی به عقب برویم: در آن سال توی سوله ای چسبیده به یک سردخانه در شهرک «سپاهان شهر» کار می کردیم. کاری جانفرسا که نیمی از سال را شامل میشد و ما در آن حکم کارگر فصلی داشتیم. کاری بود جانفرسا: شامل شصت نفر کارگر زن و مرد؛ از بین دو نفر صاحبکارمان یکی شان مرد کوتاه قدی بود که گمان می کنم کارمند بازنشسته ای چیزی بود : آقای مراتب؛ که با آن قد کوتاه و پای لنگی که یکی شان کوتاه تر از آن یکی بود می توانم بگویم سه چیز عجیب خرذوقش میکرد: راندمان بالای کار ما؛ که می توانست صدای خش خش دینارهای نو را چون خنیای دل انگیزی توی کله اش مترنم کند. دوم از لاس خشکه زدن با چندتایی از کارگران زنِ کُردی که خودشان پیدا کرده بودند و سوم از وقت گذارندن با مرغ و خروسهایش که گوشه ی حیاط سوله براشان لانه گرم و نرمی ساخته بود.
قضیه مربوط میشود به آن صبح استخوان سوزِ زمستانی که از آسمان تیره هم باران، نم نم می بارید. ما کارگرها دم در سوله از مینی بوس پیاده شده و مثل گروهی از تبعیدیان سیبری داشتیم از کنار آبچاله های کثیف می رفتیم بسوی رختکن تا یک روز پر زحمت دیگر را شروع کنیم : اما همه متوجه شدیم که اینجا و آنجا پر شده از پرهای کنده و خون آلود یکی دو تا از مرغ خروسهای آقای مراتب. و بعد در گوشه ای که می رسید به رختکن مان نگهبان افغان سوله یعنی عبدالله را دیدیم که چوب کلفتی در دست داشت و سگ بینوایی را که گوشه ای پر از صندوق گیر کشیده بود و داشت با تمام نیرو چوب را می کوبید و سر و فرق و دهان و ساق دست و پای سگ. سگ بینوا چنان عوعویی می کرد که گویی رنج عالم را فریاد می کرد: می توانم بگویم آنقدر دلخراش و حزین بود که گویی تا بیکران هستی می رفت و انگار چیزی از آدمی سر زده بود که با این صدای پر از رنج و التماس، عنقریب شیرازه ی جهان از هم می پاشد.
حتی در صحنه ای که انگار توی ذهنم حجاری شده: دیدم که خون شتک زد و بالا پاشید و با نم نم باران آمیخت. مرد افغان که لابد وظیفه و وفاداری خدشه ناپذیرش در قبال صاحب کار، ایجاب میکرد سگ را بابت این کارش له و لورده کند. میزد و با هر ضربه ی شدیدش صدای حیوان بیشتر در گلوی پایین رفته و ...
اما تا جایی که یادم مانده،با تمام این لحظه های دلخراش، من و چندتایی از کارگران مرد که به تماشا ایستاده بودیم آنقدرها خود را از تک و تا نینداختیم، البته که به عبدالله اعتراض کردم و با جیغ و فریاد دخترها، وادارش کردیم تا زدن را متوقف کند. و بعد تن کوفته و شاید هم نعش سگ را از دو دست و پا گرفت و از دیوار کوتاه همانجا انداخت پشت دیوار و بیرون سوله جایی رو به کوه و کُتل. من و دو تا دخترها رفتیم روی یک صندوق و از بالا سگ را نگاه کردیم: خونین و مالین بود و وضعش شکی باقی نمی گذاشت که احتمالا مرده: و این یعنی دیگر مو لای درزش نمی رفت که این همان پات و سگ ولگردِ صادق هدایت است که سرآخر جان میدهد و می میرد: این داستانی بود که قبلتر خوانده بودم. اما چون حقیقت عجیب تر از واقعیت است فرجام غمبار پات در داستان هدایت یعنی جان دادن و مرگ سخت او با فرجام این سگ یکسان نبود: موقع نهار من و دو تا دیگر از بچه ها ته سفره و مقداری غذا برای سگ محتضر ریختیم آنسوی دیوار، بعد وقت غروب بود که دیدم سگی که ظاهرا مرده بود جان گرفته و همانطوری که هنوز افتاده غذایش را خورده. باز برایش غذا ریختیم و فردا صبح که آمدیم او دیگر آنجا نبود: او مچ مرگ را خوابانده بود و باز مقابل حضور قدار مرگ کمر راست کرده بود!
از این قضیه مراقبت از حیوانات که بگذریم، از آنچه می تواند من را به این واژه بیامیزد باید باز به سال ۸۹ بروم: موقعی که مرگ پدر من را به میان وضعیتی پرتاب کرد که هیچ برایش آماده نبودم: حالا برای سه خواهرم و مادر، باید جای خالی پدر را من پر میکردم: چون سه برادر دیگرم ازدواج کرده و رفته بودند و خیلی هنر میکردند از پس زندگی خودشان برمی آمدند.
آن روز یکی از غروب های سرد زمستانی و سفید پوش سال ۸۹ بود: غروبی دلگیر. من توی حیاط خانه قدیمی و خشت و گلی مان راه می رفتم، غم عالم روی دلم سنگینی میکرد: غم فقدان پدر و باقی چیزها؛ البته دلهره هم بود که درونم مثل سیر و سرکه می جوشید: باید چکار میکردم؟! حالا یعنی من پدرم؟ و مخصوصا به اینهم فکر میکردم که این واقعیت دیگر حتی همان اندک امکانی را که برای لمس آنچه عاشقش بودم برایم باقی نمی گذارد: لمس هنر که به گمانم همان باعث میشد آن تمنای درونی ام هنوز زنده بماند. در آن حال سیاه نگاهی به خانه انداختم: عمرش را کرده بود و انگار خانه هم در شرف نابودی بود: دیوارهای طبله کرده - حتی واداشته شده بودم خودم یک چاه سه متری توی حیاط بِکَنم - سقف یکی از اتاق های ایوان نِسَرم فرو ریخته بود - و این نسرم را قدیمی ها می گفتند که منظورشان سمتی بود که سایه میشد و روبروی ایوان آفتاب رو - و حالا همان تکه ای هم که از آن سالم مانده بود، اگر کاری نمی کردم، زیر سنگینی برف آبدار می توانست فروبریزد.
کفش پوشیدم و به زحمت رفتم بالای پشت بام، با بیل شروع کردم به پارو کردن برف ها، سوزی استخوان سوز می وزید روی ساقهای پا و دستم، و البته طبق معمول پهلوهایم از سرما درد گرفت و لابد به گونه ای عصبی مثانه ام پر شد. فکرم اما پی تمامی آن مسئولیت ها و مرارت های تازه ای بود که حالا روی گرده های من سنگینی میکرد: من باید طوری مراقب خواهرها و مادرم می بودم که نه تنها جای خالی پدر را احساس نکنند بلکه کارم واقعا شکل مراقبت داشته باشد نه اجبار. در این میان البته سوالی که از خودم می پرسیدم این بود: رنج کِی تمام میشود؟!
اما بعد از رفتن پدر، رنج اصلی را مادرم کشید: چون صرف نظر از غمی که بخاطر فقدان همسرش داشت، خودش موافقت کرد چیزی اساسی را عوض کند و - از باب مراقبت از سلامت خودش - اعتیادش را ترک کند. اما هیچ جوره راضی نمیشد تا ببریمش کمپ؛ مسلما بویژه من با یاری سه خواهرم، باید سفت و سخت از او مراقبت میکردم تا این دوره را با سختی و رنج کمتر طی کند.. اما آنچه بعدا پیش آمد از نمونه هایی ست که نشان میدهد زندگی لزوما شبیه این فرض ما عمل نمی کند که بتوانیم عواطف و احساسات و عمل خویش را تابع مفاهیمی کرده و با مفاهیمی بیان کنیم که با خطی پر رنگ از پاد مفهوم شان جدا نگه داشته شده اند: در مورد مراقبت از دیگری نیز گاهی لحظه هایی دردناک سر میرسند که خود را در نوعی بن بست تردید آمیز و دو راهی های اخلاقی حس می کنیم که ظاهرا هیچ راهی برای خروج از آن نیست: این در همین دوره ی ترک مادر هم پیش آمد و در مواردی از تجربه مراقبت از سالمند.
پس همونطور که گفتم مادر چون قبول نکرد در کمپ بخوابد، همانجا گوشه ی خانه خوابید تا اصطلاحا دور از جان «یابویی ترک کند».
این شد که گوشه ای خوابید تا اصطلاحا «یابویی ترک کند». در تمام ساعاتی که داشت «خماری پس می داد» مسلما من در مقام مراقبت از او بودم تا رنج و درد ترک این وابستگی را برایش کمتر کنم: من و دخترها. بارها دست و پایش می مالیدیم و سعی می کردیم همه یادش بیندازیم که این دوره ای که خواهد گذشت و به تمام دردهایش می ارزد. دیدن مادر که از بس خمیازه می کشید چشمانش خیس شده بود و دماغش آویزان مانده بود و حتی حوصله ی خوردن یک لیوان آب را هم نداشت، دیدن اینکه انگار گوشت تنش داشت آب میشد، همگی من را در خفا می رنجاند: چون نباید جلوی خانواده خم به ابرو می آوردم.
و البته تمامی آن رنج های مادر را باید می گذاشتیم پای آن روند ناگزیری که ترک پیش می آورد. رنجی که خواه ناخواه غمی عمیق را در دل آدم می نشاند.
و وقتی دیدم حتی با گذشت چهل روز از این قضیه مادر نه تنها جان و قوه در تن اش نیامد بلکه بی حال تر شد و حتی میشد دید که انگار لاغرتر شده: انگار که گوشت تنش آب شده باشد؛ یک روز دیگر نتوانستم رنج بردن و آب شدن مادر را تاب بیاورم، رفتم آخرین تکه کوچک تریاکی که مانده بود و آنرا قایم کرده بودم، آوردم، از چرخ دوچرخه ی اسقاط بابای تازه مرحوم شده، یکی از «اِسپُک» هایش را با انبردست چیدم و یک سیخ و لوله درست کردم.بعد مادر را بلند کردم و آوردم پای پیک نیک و خودم برای مادر سیخ می گرفتم تا خودش را بسازد: مسلما این او را ظاهرا از همه ی آن رنج آسوده کرد اما عملا دیگر امکانی برای ترک را در آینده پیش نیاورد. نمی دانم اسمش را چه میشود گذاشت: ظاهرا این است که کار را خراب کردم: من در مقام مراقبت از او بودم تا رنج ودرد دوره ی ترک را کاهش داده و برایش تحمل پذیرتر کنم: اما اگر نباید به رنج او بی اعتنا می ماندم، پس آیا ایجاب نمی کرد نسبت به آن وضعی که پیش آمد و رنج و دردی که گوشت تنش را آب میکرد، بی اعتنا نمانم. اما آیا من با چیزی این رنج را کاهش ندادم که خودش بعدا می توانست درد و رنجی تدریجی اما ویرانگر به بار بیاورد؟ اما اگر درد و رنج ترک او می توانست چون ضرورتی انکار ناپذیر برای رهایی اش در آینده، نمی توان درد و رنج ایجاد دوباره این وابستگی را ضرورت کاهش آن رنج جانکاهی که در لحظه می کشید باشد؟
در مقام یک پرستار و جایگاه مراقبت از سالمند هم لحظه هایی سر میرسد که با خود فرضیات و پرسش های تردید آمیز و رنج آوری را پیش می آورد که انگار کل بنیان های خود مفهوم مراقبت را قابل تردید می کند: مثلا: در دورانی که گفتم مدتی پرستار دکتر جراحی بودم که بیماری مهلکی مثل استیون هاوکینگ داشت را در نظر بگیرید. مسلما بودن در کنار کسی که تنها چشمانش در کاسه چشم می چرخد و تن اش چون تکه گوشتی بی حرکت بر بستر است خودش می تواند تجربه ای تکان دهنده و طاقت سوز باشد، چه برسد که مثل من هشت ساعت تمام از شب تا صبح کنارش باشی. کار من این بود که با لب خوانی بفهمم دکتر چه می خواهد: یعنی بفهمم که باید ماساژش بدهم، می خواهد ادرار کند یا ... غالبا هم از شب تا صبح لازم می آمد چندین بار دست و پایش را ماساژ بدهم: دست و پای بی جانی که اینطوری خون بهتر در رگهایش راه می افتاد. همیشه قبل از طلوع خورشید، با شنیدن صدای موذن زاده از مسجد محل، وقتی هنوز مانده بود که انوار زیبای خورشید به دیوار حیاط خانه بتابد و من از پشت پنجره ی این اتاق محنت زده ببینم شان، دکتر برای نماز خواندن آماده میشد: یعنی با استفاده از یک سنگ صیقلی و صاف کمک میکردم دکتر تیمم کند و بعد وقتی نمازش را می خواند (و البته بدلیل مشکل بلع، چون گلویش را سوراخ کرده بودند تا لوله ای را برای تغذیه از گلویش رد کنند، بهمین دلیل نمی توانست حرف بزند، توی دلش می خواند) با یکجور اشاره ظریف چشمش به من می فهماند که باید به سجده برود و من هم مُهر را به پیشانی اش می چسباندم. سوای پرسش هایی که ممکن است در باب مسایل معنوی و الهیاتی به ذهن آدم راه یابد، آدمی مثل من نمی توانست وانمود کند این دلیل که بابت اینکار پول می گیرم کافی ست تا خودم را حتی در برابر سوالات و کشمکش های ذهنی مصون کنم.
سوال مهم بویژه این بود - و هنوز هم هست -: آیا من در مقام پرستار، هستم تا سمت زندگی بایستم: یعنی باید کاری کنم تا بیمار زندگی کند و زنده بماند؟ یا من - خصوصا در مواردی که بیماری سخت و علاج ناپذیر می نمود که تقریبا ۹۵ درصد موارد را شامل میشد - در مقام پرستار، هستم تا مراقب باشم او با رنج کمتری بمیرد؟ این پرسش ها بویژه در نسبت با تجربه هایی غامض میشد که ظاهرا این دو سوال جوابی واحد می طلبید. یعنی حتی اگر بگیریم مورد دوم صحیح است: یعنی کارم معادل کاهش رنج بیمار است تا سر رسیدن آن لحظه ی غریب مرگ، باز انگار تلویحا گفته ام مورد اول هم صحیح است: باید سمت زندگی بایستی: زیرا برای مرگِ بدون رنج هم اول باید زنده و زندگی اش وجود میداشت بود. اما مسئله وقتی از اینهم پیچیده تر میشود که موقعیت های سختی سر میرسد که ظاهرا موافقت با «اتانازی» و راحت کردن بیمار از رنجی جانکاه، نه یکجور مرگ خواهی، که در نظر داشتن این حقیقت است که درست بخاطر خود زندگی و ارزشی که دارد است که باید آن فرد سالمندی را که رنج و بیماری لاعلاجی را تحمل می کند، از دست چنین زندگی و زنده بودنی نجات دهیم: مخصوصا آنکه معتقدیم چون او شایسته اینست که زندگی زیباتر و خالی از رنجی نصیبش باشد، پس نمی پذیریم که با چنین زنده بودنی که نوعی زندگی نباتی ست،سازش کند. اما حتی این میزان از نگاه انسانی هم باز کفایت نمی کند تا این سوال و تردید بلاوجه شود: آیا او چون «برای من» این ارزش را دارد که زندگی را در کیفیت بهتری بزید و حالا چون برایش ناممکن شده،باید بمیرد؟ و من در واقع جاده صاف کن مرگ هستم. یا چون شک ندارم این ارزش و ارزش گذاری «در خود او» و «برای خودش» هم هست چنین می کنیم؟ یعنی آیا میشود در نهایت معیاری یقینی داشت که بین آنچه «برای من» چنین است و آنچه «در خودش و برای خودش» چنین است فرقی نیست؟ آدم چه می داند!
پس در نهایت چون مراقبت حتی علیرغم تمام اهتمامش به وجه جسمی خواه ناخواه به ارزش گذاری های انسانی هم وابسته است پس ظاهرا از چنین تردیدهای رنج آوری هم گریزی نیست.
همانطور که من باید، بجز تمام تردیدهای رنج آور دیگر با این عذاب وجدان و کشمکش پر عذابِ درونی بسازم که گاهی درست جلوه می کند و گاهی نادرست: من هم در آنچه بعدها سر مادر آمد مقصرم؛ چون فکر میکرده ام مراقبت از او اینطور ایجاب کرده؟
البته این وسط باید معترف باشم که در نهایت، مراقبت برایم این واقعیت را هم داشت: حتمیت مرگ.
تقریبا ۴ نفر از کسانی که پرستارشان بودم مردند: آن باباجان، آن یکی باباجان و دو تا باباجان دیگر: که سه نفرشان معلم بودند و مبتلا به بیماری های مغزی و یکی شان هم پیرمردی ۹۵ ساله که سابق کشاورز بود؛ البته از همه بدتر هم مرگ مادرم بود: لابد حضور قدار مرگ می خواست به من بفهماند که در مراقبت از این انسانها - مراقبتی که ذاتا بر حفظ هستی دیگری متکی ست- باید می پذیرفتم که شکست خورده ام!
اما این واقعیت که زندگی ام با مصداق های گوناگونی از مراقبت نقطه گذاری شده، مخصوصا در مراقبت از مادر به اوج خود رسید: راستش سه سال پیش از مرگ، مادر سکته مغزی کرد و - این جدا از مشکلات قلبی و ریوی ای که داشت و همه آن غصه ها و آرزوهای سرخورده تلنبار در قلب و روانش - باعث شد دیگر نتواند صحبت کند: یعنی انگار وقتی کلمات بصورت اصواتی در حنجره بسوی زبان رهسپار میشدند تا بصورت کلام از دهانش خارج شوند، پشت سدی که سکته ساخته بود می ماندند و کلام هنوز منعقد نشده کور میشد: آنچه می ماند فقط اصواتی بود شبیه نوزادانی که هنوز حرف زدن نیاموخته اند.
اما این یعنی من از یک طرف صبح تا عصر به عنوان پرستار باباجان، در کنار کسی بودم که جدای از مشکلات دیگر بیماری مهلک اش، حرف هم نمی توانست بزند، از دیگر سو وقتی به خانه میرسیدم باید یکجور دیگر از مادرم که او هم ضعیف شده و دیگر نمی توانست حرف بزند، مراقبت می کردم. مسلما خواهرها هم مادر را یاری می کردند اما ظاهرا تجربه ی من بیشتر بود و خود مادر هم ترجیح میداد بیشتر روی من حساب کند: گفتن ندارد که نمی خواهم از خودم تصویر آدمی خوب و مهربان بسازم: انگار که من فقط رنج این مراقبت را پذیرفته ام و دیگری را مدیون الطاف محبت آمیز خود کرده باشم، واقعیت این است که تنها مادر به من وابسته نشده بود، بیش از او، من به او و به آن حس زیبایی که تقلا برای مراقبت از او در من میساخت نیازمند و وابسته شده بودم. این خودش جنبه ی بامعنا و زیبایی از مراقبت را نشان میدهد: مثلا وقتی کسی در میان مشکلات ریز و درشت زندگی اش در پایان سگ و دو زدن های کار روزانه، مقید است به مراقبت از مادر یا عزیز دیگری و حتی با پذیرش زحمت و صدمات روانی محتمل آن، ظاهرا حق دارد از سرنوشت تلخ خود و این زندگی پر مرارت بنالد و در یک کلام از این تجربه تنها حاصلی منفی ببیند، اما کاملا هم موجه است
اگر دقیقا همین واقعیت را مصداق و تبلوری بداند از توان و قدرت ورای تصور خودش و اینکه با همه تلخی ها می تواند بر زندگی اش چنان مسلط باشد که فقط خودش و زندگی و ضرورت بودنش را با سگ دو زدن های هر روزه برای رفع نیازها، تعریف نکرده بلکه حتی باری دیگر را با طیب خاطر پذیرفته و توانسته چیزی باشد که بودن او را ضروری میسازد:حالا مراقبت برایش مثل سوختی عمل می کند که امیدهایش را برمی انگیزد، و حتی وجود و حضورش در این دنیا را معنا بخشیده و ضروری می نمایاند. این حس و عواطف عمیق بخشی از تجربه ی من هم بود. و نشان میدهد که مراقبت و بطور خاص مراقبت از دیگری مثل آینه ای به ما بازمی تابد و عملی یک طرفه نیست یکجور بده بستان عاطفی و انسانی ست.
اما رویهمرفته برایم کاملا قابل تصور است که کسانی در نهایت نتوانند مراقبت را جور دیگری نبینند: یعنی به صورت عملی که اگر به تخصص گرایی وفادار باشیم باید تحت حرفه پرستاری فهمیده شود. جدا از این ظاهرا مراقبت از دیگری با این فرض ذاتی انگاشته شده ای که امروز بسیاری آنرا قبول کرده ایم جور در نمی آید: یعنی این فرض فایده باورانه که هر فرد در نهایت و پیش از هر چیزی برای ارضای خواست ها و امیال خودش عمل می کند و بهمین دلیل از رنج احتراز کرده و در پی لذت و ارضای خواست ها و امیال خویش است. این قاعده ظاهرا با عقل سلیم و حتی با تامل بر محرک اصلی اعمال ما هم جور در می آید: حتی اگر خوشمان نیاید خودخواه بنظر برسیم ظاهرا باید این واقع بینی را بپذیریم: اما برای احراز از پر حرفی می توان گفت تمام آنچه در اینجا ذاتی فرض شده می تواند توهمی بیش نباشد: ظاهرا انسان گاهی براساس خودویران سازی خویش عمل می کند نه نفع خویش. وانگهی لای هر کتاب خوبی را باز کنیم تنها شرحی ست آمیخته با رنج که به میانجی آن عمل و خودآگاهی و معنامندی زندگی بیان شده. ما همگی به دیگری و به تسکینی که بودن دستی مراقب در بودن مان هست نیازمندم این واقع بینانه تر است تا طوری فکر کنیم که انگار میشود فقط برای خود زیست! زیستن... زندگی....
راستی گفتم زندگی؟ حالا و درست حالا، من کنار باباجان که چون کودکی به خواب رفته است ایستاده ام. صبح دارد می آید: در را باز می کنم و به حیاط می روم، خنکی مطبوع بامداد به پوست صورت می خورد: سر بالا می کنم و به آسمان می نگرم: انگار سفیدی سبکبالی که به خاکستری میزند دارد از درون سیاهی شب حلول می کند: خورشید که بر همه عادلانه می تابد هنوز کاملا طلوع نکرده برخی تکه های پشمالوی ابر به پوسته ای قرمز رنگ که به نارنجی میزند منقوش کرده. به درخت ازگیل توی حیاط نگاه می کنم که همسر باباجان گفت خیلی سال پیش او آنرا کاشته: خودش در بستر مرگ گویی درون این درخت به هستی اش تداوم می دهد: همان تقلای ما برای آنکه زیر غبار زمان دفن نشویم: خنکی صبح حالا بیشتر پوستم را می نوازد: در چشمه ی نور افق یعنی تا جایی که از اینجا پیداست، به سرخی انوار خورشید مزین شده: انگار که خون خورشید به آسمان پاشیده باشد. خورشید ۵ میلیارد سال دیگر هم به این سیاره گرما و نور و زندگی میدهد و کسی چه میداند بعدها چه پیش می آید: من مایلم فکر کنم که دلیلی ندارد که وقتی میدانیم زندگی با مرگ آمیخته، فکر نکنیم بعد از مرگ این قاعده فقط یکسویه میشود: یعنی مرگ فقط با خود مطلقش آمیخته باشد: انگار که بگوییم: «نیستی هست» شاید چیزی یکسره غریب تر د. انتظارمان باشد که نیستی را هم نباید از آن کنار گذارد. وقتی باز نگاهی به شاخه ازگیل می ندازم: باز یادم می آید با همه ی اینها، من عاشق زندگی ام!
پی نوشت: مسلم است که در این زمانه که همه ی ما با تمامی امکان هایی که شبکه های مجازی و ... فراهم می کند فکر کنیم، این صراحت و بی پرده. وشی خودبیانگری من که چه بسا حتی با لحظه هایی که معمولا گفته نمیشود آمیخته، شیوه دیگری ست از خودنمایی. حتی شاید کسی هم در میان باشد که بگوید: درون این بازار مکاره و خرمحشر خودجلوه گری، این بابا هم بدبختی ها و فلاکتش را به حراج گذاشته تا جنس او هم بی مشتری نماند. اما چیزی که من را ترساند و قانع کرد این یادآوری هم به انتهای متن بچسبانم نیت خوانی یا بدبینی توخالی نیست بلکه تجربه ایست که من را وامیدارد به بانگ بلند بگویم با تمام این گستره ی رنج آور و دهن سرویس کنِ مزمنِ زندگی ام که آنچه گفتم تازه اندکی از آن است، هیچ گاه حتی به فکرم خطور نکرده خود این حجم فلاکت برای من حقی ویژه ایجاد می کند که فکر کنم دیگران مدیون من هستند. آن تجربه هم شنیدن این جمله از دوستی هنرمند بود: «حالا فکر کردی چون زباله گردی تو بچگی ما مدیونت هستیم»
راستش فقط می توانم بگویم: همانطور که ما حقیقتا باید به دیگری حق اشتباه کر ن بدهیم: یعنی حق اش است که در نهایت بخاهد طبق فکر و عقیده ی خودش عمل کند: حتی اگر اشتباه باشد؛ گاهی هم باید برای برخی و از جمله این دوست و تمامی آنها که یکجور توهم و نخوت طبقه متوطی و عاقل مآبی دارند، این حق را قایل بود که بخواهند مرزهای بلاهت و حماقت را چند مگاپارسک پیشتر ببرند. هر مگاپارسک چیزی ست حدود ۳ میلیون سال نوری، شاید هم بیشتر. خلاصه من اصلا فکر نمی کنم کسی فقط چون وضعش از من بهتر است ذاتا دینی بر ذمه دارد.
البته هر شکلی از فقر، جدا از دلایل سیاسی، فقط بخاطر بی مسولیتی جامعه وجود دارد(بخش برخوردار جامعه.
نظرات