{سالها پیش بعد از آن که خبر کوتاهی را در صفحه حوادث  روزنامه ای خواندم هر چه کردم نتوانستم از نوشتنش خودداری کنم!}

   قدیر راننده تاکسی همین که دو مسافرش را پیاده کرد کمی جلوتر متوجه زنی شد که در تقاطع راه خاکی و آسفالت در مسیر جاده اصلی ساوه به تهران تنها ایستاده بود. از همان فاصله پنجاه متری قدوقامت زنِ تنها را خوب ورانداز کرد و انگار که بخواهد جنسی را خریداری کند احساس خوشی به او دست داد. بعد از سرعتش کاست تا مسافر به محض دیدن او چهره متبسمش را ببیند.

ـ بفرمایید در خدمتم!

ـ سلام.

ـ سلام از ماست کجا تشریف می‌برید؟

زن جوان صورت سرخ و سفیدش را مقابل پنجره گرفت و با چشمان روشن و گیرای خود نگاهی به راننده انداخت و گفت:

ـ ببخشید دربست میرید؟

ـ چرا که نمیرم، شما هر جا بخواهید میرم!

زن روسری‌اش را جلو کشید و گفت:

ـ میرم طرفای ترمینال شرق کرایه‌شم هرچقدر بشه می‌پردازم.

ـ قابل شما رو نداره. انگار بارم دارید.

زن نگاهی به بارش انداخت و گفت:

ـ آره بارمو تو پتو پیچیدم. چمدون نداشتم، کمی اذیت شدم.

ـ شما چرا زحمت می‌کشید، خودم کمکتون می‌کنم.

ـ خیلی ممنون ، محبت می کنید.

و سپس بلافاصله پیاده شد و ماشین را دور زد و در جلو را باز کرد و به سمت صندوق عقب رفت. زن بلافاصله به حرف آمد و گفت:

ـ ببخشید بارم کنارم باشه بهتره، آخه یه دفعه بارمو گذاشتم صندوق عقب ماشینی جا موند دیگه می‌ترسم اونجا بگذارم.

ـ از چی می‌ترسید من اینجا هستم خودم یادتون میندازم.

ـ ببخشید فکرم راحت نیست، اجازه بدید بار پیش خودم باشه.

ـ هر جور راحتید.

راننده دیگر معطل نکرد. بلافاصله در عقب ماشین را باز کرد و بعد کمی جلو آمد و گفت:

ـ خودتون تشریف بیارید جلو بشینید. دربسته کسی رو سوار نمی‌کنم.

زن لبخند ملیحی زد و گفت:

ـ همین جا خوبه. فقط بارم یه کم سنگینه، میشه کمکم کنید؟

ـ این چه حرفیه، برای همین پیاده شدم. تا من اینجا هستم اجازه نمیدم شما دست به بار بزنید. من چاکر شما هم هستم!

بعد قدیر نگاهی به او انداخت و تبسمی کرد و سپس پنجه‌هایش را از هم گشود و بار زن را که طناب‌پیچ شده بود، بغل زد و روی صندلی عقب گذاشت. کمی سرخ شد اما سعی کرد خود را قوی نشان دهد.

ـ چقدرم سنگین بود!

ـ خیلی، یه مقدار خرت و پرته مال شوهرمه. من که نتونستم بیارمش سر جاده. پسر همسایه کمکم کرد آورد، خدا پدرشو بیامرزه، خیلی ممنون انگار اذیت شدید ببخشیدا.

و سپس کنار بارش روی صندلی عقب نشست.

ـ نفرمایید. من در خدمت شما هستم.

ـ ببخشید!

راننده در عقب و جلو را بست و بلافاصله سوار شد و به راه افتاد. داخل ماشین زن گفت:

ـ دست شما درد نکنه. تا ترمینال شرق کرایه‌ام چقدر میشه؟

قدیر از داخل آینه نگاهش را روی چهره زن دوخت و با تبسم دلنشینی آرام گفت:

ـ قابل شما رو نداره، کی از کرایه حرف زد!؟

ـ ای وای این چه حرفیه!

ـ چه عجله‌ای دارید؟ حالا کو تا ترمینال شرق. مسافرید؟ هر جا میرید حاضرم خودم برسونمتون.

ـ مسافر که نه. جایی میرم و برمی‌گردم.

ـ خلاصه من در خدمتم.

ـ شما لطف دارید.

ـ توره خدا این حرفو نزنید. فکر کنید من کاملاً دراختیارتونم. خواهشاً از کرایه  حرفی نزنید. امروز مهمون من هستید!

ـ ای وای خدا به دور! ممنونم. زحمت می‌کشید بالاخره باید کرایه تونو بگیرید. به آژانس زنگ زدم گفت تا ترمینال شرق هشتاد تومن میشه. گفتم ای بابا چه خبره.

ـ ای بی‌انصافا! خیلی زیاد گفته.

ـ منم فهمیدم گرون گفت برای همین اومدم لب جاده.

ـ چه تصادفی! قسمت بوده به تور هم بخوریم!

بعد از این حرف نگاهی به چهره زن انداخت. او با تبسم نگاهش کرد و بعد سرش را به زیر انداخت.

ـ جلو می‌شِستید بهتر بودا، اینجا خنک‌تره.

ـ همین جا خوبه. می‌ترسم کسی منو ببینه حرف دربیارن.

ـ این چه حرفیه؟ شما مسافرید منم راننده. کی می‌خواد حرف دربیاره؟ پیش خودم فکر کردم حتماً از من خوشتون نیومده!

ـ ای وای نه، این چه حرفیه شما آقائید. من شرمنده‌تونم!

ـ خواهش می‌کنم. ماشین دراختیار شماست، همینطورم من! اصلاً تا وقتی با من هستید احساس غریبی نکنید.

ـ شما لطف دارید، خیلی ممنون. دیگه دارید خجالتم می‌دید.

ـ نفرمایید. از قدیم گفتند خجالت بُز می‌کشه که دمش هواست!

ـ ای وای خدا به دور!

ـ چیه دورغ میگم خجالت نداره که. جلو بودید راحت‌تر بودیدا. اینجا خنک‌تره. عقب که هستید من هی باید از تو آینه نگاهتون کنم و حرف بزنم، یه کم اذیت میشم!

زن نگاهش کرد و گفت:

ـ حالا وقت زیاده. می‌بخشید نگفتید کرایه‌اش چقدر می‌شه؟

ـ قابل شما رو نداره. کی از کرایه حرف زد؟ گفتم که شما مهمون من هستید.

ـ نه والله امکان نداره قبول کنم.

ـ کارتون چقدر طول می‌کشه؟

ـ کدوم کار؟

ـ مگه نمی‌خواهید بارتونو تحویل بدید برگردید؟

ـ خُب چرا. ممکنه زیاد طول بکشه من مزاحم شما نمی‌شم. خودم برمی‌گردم.

ـ تنهایی که نمی تونید جابجاش کنید، سنگینه . هر جا بخواهید می‌رسونمتون بعد با هم برمی‌گردیم. بهتر نیست؟

زن سکوت کرد و قدیر از زیر پلی گذشت و وارد خیابان دیگری شد که ترافیک سنگینی داشت.

ـ این وقت روز خیلی شلوغه.

زن گفت: می‌خواستم غروب راه بیافتم ترسیدم به شب بخورم. اون طرفا رو زیاد بلد نیستم. برای همین حالا راه افتادم. شما بگید کرایه‌تون چقدر میشه؟

ـ خواهشاْ دیگه از کرایه حرفی نزنید که حسابی دلخور میشم... یه سوالی کنم ناراحت نمی‌شید؟

ـ نه. برای چی؟

ـ اگه ناراحت می‌شید نپرسم.

ـ نه بپرسید چه اشکالی داره؟

ـ انگار یه کم عجله دارید.

ـ درسته دخترم خونه تنهاست باید برگردم. راهم خیلی دوره.

ـ خُب می‌دادید بارتونو همسرتون می‌برد، دخالت نکرده باشم.

ـ ای وای نه این چه حرفیه. بین خودمون باشه، همسرم معتاد بود. منو خیلی تحقیر می‌کرد منم ازش جدا شدم.

ـ چه بهتر! آدم معتاد به هیچ دردی نمی‌خوره. پس الان تنها هستید.

ـ نه دیگه با دخترم زندگی می‌کنم. گاهی شوهرم میاد دخترشو می‌بینه. اونم دوست داره ما دوباره با هم وصلت کنیم اما من دلم رضا نمیده. پیغام داده که من دیگه ترک کردم، اما من باورم نمیشه.

ـ دروغ میگه! مثل سگ دروغ میگه. ببخشیدا.

ـ راست میگید اما خُب دخترم غصه می‌خوره. بی شرف همه‌ی زندگیمو فروخت خرج اعتیادش کرد. هی زیر گوش دخترش زمزمه می‌کنه تا منو فریب بده، خیال کرده من خرم.

ـ بلانسبت. وِلش کن، حیف از شما نیست. لیاقت شما رو نداره. پس الان مجردید؟

ـ بله.

بعد راننده از داخل آینه نگاه خریدارانه‌ای به زن انداخت و گفت:

ـ بالاخره من درخدمتم. هر کاری دارید بگید خجالت نکشید. دوست دارم بازم شما رو ببینم. اشکالی که نداره؟

ـ والله، نمی‌دونم چی بگم.

ـ برای چی؟ قرار شد خجالت نکشید.

ـ شما زن دارید؟

ـ آره ولی بود و نبودش فرقی نمی‌کنه.

ـ آخه برای چی؟

ـ دائم مریضه، بی احساسه، ببخشید جسارت نشه، اصلاْ از عشق و این جور حرفا چیزی حالیش نیست. کاشکی از اون طرف رفته بودم. اینجا خیلی ترافیکه... عقب خنک هست؟

ـ آره خنکه. دست شما درد نکنه.

ـ این زنم به درد ما نمی‌خوره. بالاخره مرد نیازهایی داره اما اون یا مریضه یا بی‌تفاوت. دیگه خسته شدم.

ـ ای وای این که خیلی بده.

ـ خوبه شما درک می‌کنید خیلی خوب میشه اگه بتونم شما رو بازم ببینم.

ـ ببینم چطور میشه.

ـ اینجایی که هستید مستأجرید؟

ـ بله. ماهی چهارصدهزار تومان کرایه می‌دیم.

ـ خیلی زیاده. اذیت نمی‌شید؟

ـ چرا. اما چاره چیه؟

ـ چاره اش پیش منه! من یه آپارتمان دارم اتّفاقاً تو مسیرمونه، خالی هم هست. دوست دارید بریم ببینیم؟

زن دستش را روی بارش گذاشت و گفت:

ـ حالا نه. من این بارو تحویل صاحبش بدم خیالم که راحت شد یه وقت دیگه ایشالا مزاحمتون میشم.

ـ نفرمایید توره خدا. من چاکر شما هستم. چه مزاحمتی، دیگه این حرفو نزنید. می‌خواهید وقتی بارتونو تحویل دادید برگشتنی یه سر بریم آپارتمان رو ببینید اگه پسند شد نقل مکان کنید اون‌جا. چطوره؟

ـ کجا هست؟

ـ تو مسیر ترمیناله، آپارتمان نقلی و تمیزیه!

ـ کرایه‌اش حتماً زیاده، فکر نمی‌کنم بتونم اونجا بشینم.

ـ داشتیم؟ کی از کرایه حرف زد، بهتره تعارف رو بگذاریم کنار. اون جا به خودتون تعلق داره. گفتم که من درخدمت شما هستم. پس حتماً دوست ندارید با هم باشیم همینطوره؟

ـ ای وای نه. این چه حرفیه خوشحال می‌شم بازم ببینمتون. ولی امروز نه. ببخشید هر جا گفتم منو پیاده کنید. شماره به من بدید بعداً باهاتون تماس می‌گیرم.

ـ به روی چشم، اشکالی نداره. پس بگید چه ساعتی بیام دنبالتون با هم برگردیم سر راهمونم آپارتمانو ببینید. یه نوشیدنی ام با هم می خوریم. بد نمی‌گذره ها!

ـ خواهش می‌کنم شما لطف دارید.

ـ من در خدمت شما هستم.

زن کمی سرخ شد اما حرفی نزد فقط از توی آینه راننده را نگاه می‌کرد. تاکسی از ترافیک خارج شد و وارد اتوبان شد. بیرون هوا کمی گرم بود و باد خشکی می‌وزید. قدیر راننده تاکسی سکوت را شکست و گفت:

ـ دوست دارید آدرس بدید  من خودم بارتونو تحویل می‌دم و با هم برمی‌گردیم.

ـ نمیشه. من باید خودم تحویل بدم. می‌دونید امانته. خیالم این‌جوری راحت‌تره.

ـ به من اعتماد ندارید؟

ـ وای توره خدا نگید این حرفو. یه مشت خِرت و پِرت و آت و آشغال چه ارزشی داره؟

ـ باور کنید خیلی به دلم نشستید. دلم می‌خواست می‌اومدید جلو می شِستید. بد نمی‌گذشت. نگه دارم بیایید جلو؟

ـ حالا زوده. اجازه بدید بارمو تحویل بدم... باید تحویل مادرشوهرم بدم. وسایل پسرشه دیگه به درد من نمی‌خوره. جز بدبختی و دردسر هیچی از پسرش ندیدم. خدا لعنتش کنه!

ـ هر جور دوست دارید اصلاً نمی خوام ناراحت بشید.

ـ ممنون. دست شما درد نکنه.

ـ اول که گفتید ترمینال شرق می‌رم، فکر کردم مسافرید.

ـ نه. یه کم بعد از ترمیناله. اشکالی که نداره؟

ـ عیبی نداره. هر جا باشه می‌برمتون. ما دیگه این حرفا رو با هم نداریم. درسته؟

راننده با تبسمی شیطانی به زن نگاهی کرد و او که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.

ـ چیزی شده؟

ـ نه.

ـ بگید هر چی هست خجالت نکشید.

ـ می خوام بگم خوش به حال زنتون که یه همچین شوهری داره!

ـ نفرمایید. اونو ولش کن، از خودمون حرف بزنیم. ما می‌تونیم با هم دوست باشیم. اونم به درد من نمی‌خوره، شایدم طلاقش دادم.

ـ وای اگه بدونه خیلی ناراحت میشه.

ـ جهنم! از خودمون حرف بزنیم.

ـ از اولش شانس نیاوردم. یه مرد معتاد به چه درد می‌خوره، دارو و ندارمو برد فروخت. خدا ازش نگذره. دختر بیچارمم مدام غصه می‌خوره. هی میاد میگه من ترک کردم. دروغ میگه، به قول شما مثل سگ دروغ میگه. من باهاش کاری ندارم. جدا شدم اما میاد دخترشو ببینه. چی کار می‌تونم بکنم؟ اگه شانس داشتم گیر این مرد معتاد نمی‌افتادم. تقصیر مادرم شد. به قول بعضی‌ها نه حال داره نه مال داره. ای وای چی بگم. وقتی می‌بینمش خونم به جوش میاد.

ـ حق دارید عزیزم! خودتونو ناراحت نکنید. کاری می‌کنم از این فکرا بیایید بیرون. بسپاریدش دست من. اونو ولش کنید. آدم معتاد به درد لای جرز دیوار می‌خوره.

ـ به درد لای جرز دیوارم نمی خوره!

ـ اَی گفتید...

ـ مرگم زیادشه. خدا لعنتش کنه. هر وقت منو می‌زد و عصبانی‌ام می‌کرد می‌گفتم دلم می‌خواد با این دستام خفت کنم. دلم می‌خواد تیکه تیکت کنم تا حرصم بخوابه.

ـ معلومه دلتون ازش پُره.

ـ خیلی، اون نکبت به درد هیچی نمی‌خورد خونه خرابم کرد و رفت.

راننده از داخل آینه نگاهی به چهره پر از خشم و نفرت زن جوان انداخت و گفت:

ـ چقدر حساسید. دارید خودتو ناراحت می‌کنید. از فکرش بیایید بیرون.

ـ آخه شما نمی‌دونید چی به روزم آورده...

ـ قرار شد دیگه بهش فکر نکنید.

ـ نمیشه. صبح تا شب رو مُخم راه میره و آزارم می‌ده.

زن کمی ساکت ماند. بعد دستش را روی پشتی صندلی جلویی گذاشت و آرام گفت:

ـ اگه یه وقتایی همدیگه رو ببینیم چقدر خوب میشه، اما نباید دخترم بویی ببره. می‌دونید که، درست نیست.

ـ درست می فرمایید، خیالتون تخت باشه، دخترتون چند سالش هست؟

ـ شونزده سال.

ـ جوونم هست، بنده خدا، اون به سرپرست نیاز داره، خیالتون راحت تا منو دارید غضه نخورید.

ـ خدا براتون بسازه، ممنونم. دارید منو به زندگی امیدوار می کنید.

ـ من نوکرتم، دربست در اختیارتم. تا منو دارید نگران چیزی نباشید!

ـ ممنونم از شما، شما محبت دارید.

قدیر وارد خیابان خلوتی شد و بعد از طی دو سه خیابان کوتاه داخل خیابان ششم گشت و همین که احساس کرد زن مسافر کمی نرم شده، بلافاصله کنار زد. فرمان را رها نمود و ابتدا نگاهی به اطرافش کرد. حسابی خلوت بود. بعد میل شهوی اش او را  تحریک کرد  طوری که دستش را روی دست زن جوان گذاشت و گفت:

ـ من اسمم قدیره. شما چی؟

ـ فیروزه!

ـ فیروزه خانوم. چه اسم قشنگی هم دارید!

ـ شما لطف دارید.

و قدیر آرام برگشت تا بهتر نگاهش کند که یکدفعه چشمانش از حدقه درآمد. وحشت‌زده سرخ شد و چند بار سرش را تکان داد و آنگاه نگاهی متعجب و ناباورانه به سیمای فیروزه انداخت. زن مسافر گفت چی شد یه دفعه؟ و راننده هراسان گفت، یا پنج تن اون چیه؟ و درحالی که نفس‌نفس می‌زد شتابان از ماشین پیاده شد. زن از رفتار قدیر متعجب و حیران شد و بعد دستش را روی پتو گذاشت و گفت: چی شده، چرا داد می‌کشید، مگه چی کار کردم؟

اما قدیر بیرون تاکسی مدام فریاد می‌کشید تا اهالی جمع شوند. بلافاصله با موبایلش شماره‌ای را گرفت و فیروزه همین که دید عده‌ای دور ماشین حلقه ‌زده‌ و با کنجکاوی سعی می‌کنند صندلی عقب را ببینند از ماشین پیاده شد.

ـ نگذارید فرار کنه!

زن جوان هراسان و وحشت زده  کم مانده بود از حال برود. بعضی از اهالی خیابان ششم دوره‌اش کردند و او داخل باغچه روی چمن نشست و با رنگی پریده چشم به راننده ی تاکسی دوخت. قدیر که نفس نفس می‌زد خطاب به جمعیت گفت:

ـ خوب شد فهمیدم. منو باش که خیال می‌کردم مسافره!

یکی از مردان محل در حالی که اطرافش چند مرد و زن و بچه حلقه زده بودند در عقب ماشین قدیر را گشود و  ناگهان پنجه‌ای را دید که از شکاف پتو بیرون زده بود! زن‌ها با رنگی پریده و وحشت‌زده عقب رفتند و فیروزه که ازدحام اطرافش را دید فریاد کشید و روسریش را به زیر کشید و موهایش را چنگ زد و گفت: اون شوهرمه. کشتمش! آقای راننده برو نگاش کن. هر کی به من خیانت کنه اون جزاشه. فکرشو می‌کردی جنازه تکه تکه شوهرم توی پتو باشه. دوست داری بازم با من رفیق بشی!؟

دقایقی بعد ماشین پلیس آژیرکشان رسید و فیروزه را دستگیر و مأمورین پرس و جو را آغاز کردند و قدیر وحشت‌زده و با قیافه‌ای حق به جانب به پلیس گزارش داد.

ـ تو جاده ساوه سوارش کردم. گفت میرم ترمینال. بارشو خودم توی تاکسی گذاشتم. گفتم بگذارم توی صندوق عقب قبول نکرد. از همون اول بهش مشکوک شدم تا این‌که یه دفعه چشمم افتاد به دستی که از تو پتو بیرون زده بود... خدا لعنتت کنه زن. این چه کاریه کردی!؟

و فیروزه که پلیس به دستش دستبند زده بود فریاد کشید.

ـ خفه شو پدرسگ جاکش! همتون کثافتیت. شانس آوردی گیرم نیفتادی. زن‌های هرزه به شماها شرف دارند.

و مأمور پلیس به او تشر زد: خفه شو. ساکت باش. روسری تو بنداز سرت.

فیروزه که سرخ شده بود رشته‌های زرد و سیاه موهایش را کناری زد و روسری گلدار سرمه‌ایش را روی سرش کشید و با چشمانی از حدقه درآمده خطاب به مأمورین و زن‌ها و مردان و پسران و دخترانی که گِردش جمع شده و ناباورانه نگاهش می‌کردند گفت:

ـ ننه سگ می‌خواست منو بلند کنه. خیال کرده من خرم. برو ببین زنت چی کار می‌کنه حمالِ آشغال. هر کی به من خیانت کنه سرشو می‌بُرم.

و یکی از مأمورین سرش داد کشید تا ساکت شود اما او دوباره درحالی که رگ‌های گردنش متورم شده بود با چهره‌ای سرخ و ملتهب ادامه داد:

ـ برو پی کارت به تو چه! از حقم دفاع کردم! تمام زندگیمو به باد داد. خدا لعنتش کنه. بهش گفتم بالاخره یه روزی می‌کُشمت. اونم گفت بیلاخ! یه بیلاخی نشونش دادم که باید بودید و می‌دیدید. خونشو ریختم، سرشم بریدم. التماسم می‌کرد. بهش گفتم تازه اولشه. بعدشم که از حال رفت تکه تکش کردم. اوناهاش تو پتوئه بازش کنید خوب ببینیدش. مرتیکه‌ی معتاد عوضی! دلم خنک شد. وقتی تکه‌تکه‌ش می‌کردم اگه بدونید چه لذتی می‌بردم. سزای آدم معتاد و خائن و دزد و بی‌شرف همینه!

مأمور دیگری جلو آمد و گفت:

ـ ساکت باش. حرف نزن. همه رو دور خودت جمع کردی.

ـ هیچ عیبی نداره. اصلاً به تو چه! اختیار خودمو دارم! شما خودتونم بی‌شرفید! من شما رو می‌شناسم همتون نوکر پولید!

ـ درست صحبت کن!

ـ برو عوضی! کسی نمی‌تونه به من زور بگه.

بعد فیروزه زن جوان خطاب به قدیر راننده تاکسی گفت:

ـ تو خودت جاکشی بی‌شرف می‌خواستی منو بلند کنی، حالا پیش پلیس مظلوم‌نمایی می‌کنی!؟ اگه به چنگم می‌افتادی اونوقت حالیت می‌کردم.

فیروزه با حرف‌ها و داد و فریاد خود بیشتر اهل محل را دور خود جمع کرده بود. خیابانی که خالی و خلوت بود به یک چشم به هم زدن چنان شلوغ شدکه صدا به صدا نمی‌رسید. جمعیت اطراف ماشین و مأمورین و فیروزه و راننده تاکسی حلقه زده بودند و هر لحظه بر تعداد آن‌ها افزوده می‌شد. مأمورین تلاش می‌کردند آن‌ها را متفرق سازند اما حریف نمی‌شدند. بچه‌های کوچکتر نیز سعی می‌کردند از پشت شیشه دست قطع شده مقتول را ببینند و مأموری آن‌ها را عقب می‌راند و مأمور دیگری با بی‌سیم گزارش می‌داد. دقایقی بعد سرپرست مأمورین فیروزه را داخل ماشین پلیس نشاند و بعد از قدیر راننده تاکسی که رنگ به چهره نداشت و دستش مدام می‌لرزید خواست بدنبال او حرکت کند. بلافاصله سومین مأمور پلیس نیز در صندلی جلو کنار قدیر همان جا که او دوست داشت فیروزه زن جوان بنشیند، قرار گرفت و گفت:

ـ راه بیفت!

هر دو ماشین بوق زدند و راه خود را از میان جمعیت حیران و هیجان‌زده و متعجب گشودند و به سمت کلانتری براه افتادند. مأموری که کنار قدیر نشسته بود نگاهی به صندلی عقب انداخت و کمی خود را جابجا کرد و سپس دست عریان مقتول را لای پتو فرو کرد و گفت: حالا بهتر شد...