کرمانشاه: سرپل ذهاب، قبل از پایان جنگ.
باور من اینگونه است که شاید هیچگاه در جهان و در دنیایی که ما در آن زیست میکنیم چنین حادثهای تکرار نخواهد شد. این حکایتی منحصر به فرد است که تأثیرش را در همه روح و روانمان احساس خواهیم کرد:
از کرمانشاه تا سرپل ذهاب را با شوهرش آمده بود، به این عشق که پسر جوانش را در لباس سربازی ببیند. از دیشب مدام به لحظهی دیدار فکر کرده بودند، به لحظهای که پسرشان به سمت آنها میآید و از خوشحالی اشک در چشمان هردویشان جمع میشود اما مادر خودش هم نمیدانست چرا به مقصد که رسید یکدفعه دلش به شور افتاد؟ به شوهرش از نگرانی اش گفت اما او پاسخ داد، این شور نیست، شوقه! و دقایقی بعد پسر با خوشحالی از پادگان بیرون آمد تا به استقبال والدینش برود. شروع کرد به دویدن. آنها هم به سمت او دویدند تا همدیگر را در آغوش بگیرند. پدر هم به دنبالش میآمد. اشک از چشمانشان جاری و چیزی به ظهر نمانده بود که آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند. اما هنوز پدر به آن دو نرسیده بود که ناگهان فریاد پسر زیر گوش مادرش در آسمان گرم و سوزان طنین افکند. مادر خشکش زد. پدر شتابان جلو آمد و هر دو مات و مبهوت به پسرشان که روی زمین افتاده بود خیره شدند و ناگهان تیغهی آفتاب روی عقربی افتاد که آرام از کنار جسم برخاک افتاده پسر دور میشد. هیچ کس باور نمیکرد پسر سرباز با نیش عقربی که در آستین مادر پنهان شده بود، از پا درآید!! در میانه ی راه مادر گفته بود انگار چیزی تو تنم وول می خوره و شوهرش گفته بود، چیزی نیست از ذوق دیدار امروزه..! ولحظاتی بعد عقرب مرگبار زیر پای پدر خشمگین و آسمان متحیر و شرمنده له شد، اما صدای زجه و نالههای مادر و پدر داغدار هنوز در فضای آن اطراف شنیده میشد. و چیزی نگذشت که جمعیتی از سربازان و مسافران دور آنها حلقه زدند. کمکم ظهر هم از راه رسید و داغ بوسه مرگبار مادر بر گونهی پسرش خشکید.
بازگشت غم انگیز!
تهران اوایل مهرماه سال هشتادوسه {۱۳۸۳}
پیرمرد هشتادوپنجسالهای بر اثر سکته قلبی درگذشت و او را بیستوچهار ساعت در سردخانه بهشتزهرا نگهداری کردند. بعضیها موافقند این ماجرا از زبان خود پیرمرد نقل شود! من هم موافقم و به گمانم تأثیرش بیشتر باشد.
"غلامرضا کریمی" چنین تعریف کرده است: «شب قبل درد شدیدی در قفسه سینهام احساس کردم. نفسم گرفت و بیهوش شدم. متوجه شدم در یه عالم دیگهای هستم که نمیتونم اونو بازگو کنم. فقط میدونم سبک بودم و هرجا دلم میخواست میچرخیدم و میگشتم. نیمههای شب بود که به داخل جسمم برگشتم و کمکم به هوش اومدم. چشم که باز کردم دیدم در اتاقی هستم که چندین جسد دیگه هم اونجا قرار گرفته. از روی تختم پایین اومدم و چند بار محکم زدم به شیشه. یه چند دقیقه بعد مسئول اونجا اومد و اصلاً نترسید. طوری رفتار می کرد که انگار هر چند وقت یکبار یه مُرده ای زنده میشه انگار براش عادی بود. با خونسردی درو باز کرد و از حالم پرسید. منو از سردخونه بیرون آورد و روی یه صندلی نشوند وبا چای داغ ازم پذیرایی کرد. بعدش من از اون مرد خواستم فوراً به خانوادهام خبر بده تا بیان منو با خودشون ببرند. آن مرد پروندهام را گشود و به منزل ما زنگ زد. تلفنی با همسرم صبحت کردم شوکه شده بود. باورش نمیشد. گوشی رو گذاشتم و مطمئن بودم تا کمتر از یه ساعت دیگه سروکله اعضای خانوادهام پیداشون میشه. بیشتر کارکنان بیمارستان و پرستارها و برخی از بیماران با ناباوری دورم حلقه زده بودند و مدام از حالم پرسش میکردند. حدود دو ساعت بعد دیدم همسرم به اتّفاق دو سه نفر از بستگان و همسایهها گریهکنان و شادمان دورم حلقه زدند. سراغ پسرانم روگرفتم که دیدم زدند زیرگریه! همون وقت بود که حادثه شوم مرگ هر چهار پسرم به قلبم گواهی شد! نه یکی ، نه دوتا بلکه هر چهارتاشون ، قلبم زودتر از خودم با خبر شد، ای خدا وچنان آهی کشیدم که سرمای سخت سردخانه دوباره تا اعماق قلبم نفوذ کرد. باورم نمیشد. قرار بود اونا بر سر مزار من حاضر بشن و حالا من باید سر گور پسرام سوگواری کنم. به کی بگم که باورکنه!؟ خدایا این چه سرنوشتی بود؟ ای کاش من مُرده بودم. راستی مگه من نمرده بودم؟ نمیدونم خدا چرا تصمیم خودشو عوض کرد و منو به دنیا برگردوند! منو دو باره به دنیا آورد تا شاهد مرگ پسرام باشم یا راز دیگه ای درمیونه که من از اون بیخبرم.»
و "ثریا" همسر غلامرضا آهی کشید و با چشمان اشک آلود خود اینطور تعریف کرد: «تا نیمههای شب برای مرگ شوهرم گریه می کردم. هر چهار پسرم همگی به خانه پدری آمده بودند که صبح برای تشییع بریم بهشت زهرا. شوهرم ناراحتی قلبی داشت. نیمههای شب بود که یکدفعه تلفن خانه زنگ خورد. از سردخانه بهشتزهرا تماس گرفته بودند. باورمان نمیشد. ادعا میکردند مرحوم غلامرضا زنده شده! شگفت زده شده بودیم و از خوشحالی اشک میریختیم. من صدای شوهرمو شنیدم و اصلاً باورم نشد. من و پسرام همدیگرو در آغوش میگرفتیم و میبوسیدیم. متاسفانه پسرام صبر منو نکردند و به سرعت راهی بهشتزهرا شدند اما از بخت بد در طول راه تصادف سختی کردند و جان سپردند. هر چهارتاشون فوت کردند! ببینید چه اوضاعی شده به جای اینکه ما به تشییع جنازه پدرشان میرفتیم حالا باید به اتّفاق پدرشان به تشییع جنازه اونا بریم. آخه یعنی چه!؟ من که باورم نمیشه. نمیدونم چرا خداوند در یک شب این قدرمنو زجر داد! مگه چه گناهی مرتکب شده بودم!؟ ابتدا مرگ شوهرم و حالا هم مرگ چهار پسرم! باور کنید کمرم شکسته دیگه زندگی برام ارزشی نداره. این چه سرنوشتی بود، نمیدونم؟ نوههام همه یتیم شدند. بخدا نمیدونم برای داغ کدوم یک اشک بریزم!؟ ای کاش این حادثه دلخراش خواب و خیال باشه، اما نیست! چند بار فریاد کشیدم طوری که احساس کردم بندی، چیزی تو دلم پاره شد، این کار برای این بود که اون فرشته لعنتی خواب و رویا منو بیدارم کنه، بگه حقیقت نداره پاشو برو سراغ جنازه شوهرت! اون تو سرخونه یخ زده... پاشو... ای خدا همه جور فکر می کردم جز این یکی رو، خدا ازتون نگذره که اینقدر عجله کردید ، نمی بخشمتون، بخدا نمی بخشمتون ، حالا بگید من با این همه یتیم چه کنم!؟ و ناگهان بار دیگر طنین فریاد ثریا تن مردگان را طوری لرزاند که نفس برای مدتی در سینه بازماندگان حبس شد! »
نظرات