مرتضی سلطانی
پیارسال - یک روز پائیزی - جمعه(از روزنوشت های من - دوران پرستاری)
صبح پیرمرد را بردم حمام. و چون قوه ی نشستن ندارد او را کف حمام خواباندم. دراز کشید و چشمانش را بست؛ بیشتر اوقات مجبور است چشمانش را بندد چون توموری که توی سرش است باعث شده هر نوری که به چشمش میخورد با خود سردردی ورای تحمل بیاورد؛ در این تاریکی اجباری بسر بردن حقیقتا دردناک است. روزی 15 قرص میخورد و گاهی ساعتها از فرط درد عضلانی و دردهایی که توی سرش می پیچد، عاجزانه ناله میکند و مجبور میشوم چند ساعت با ماساژور برقی و یا با دست ماساژش بدهم. برایش غصه ام میشود اما چه میشود کرد.
او دومین معلم بازنشسته ایست که پرستارش هستم. روی سینه و صورت و پاهایش را لیف کشیدم و حسابی کف آلودش کردم. زیر دستم بدن دردمند او را لمس می کردم و پاک برایم سوال بود چرا باید این انسان اینقدر درد بکشد؟
و آب که روی تن اش می ریزم، لحظه ای چشم می گشاید و با نگاهی پرتمنا و بی امید نگاهم می کند: چشمانش، همان حالت کم فروغ و بی آزاری را دارد که نگاهِ آدمی به وقت بیماری های سخت پیدا میکند... بعد باز لحظه ای چشم گشود و نگاهم کرد و با لحنی پرتمنا و عاجز، پرسید: «آقا مرتضی، تو میگی خدا یاریم می کنه خوب بشم؟ یعنی قلبت گواهه؟»
چه می توانستم بگویم جز اینکه: «بسپار به خدا... معلومه خوب میشی، درمانتم که داری پیش می بری. بعدم سپردی به خدا دیگه توش شک هم نیار.»
حرفم قدری تسکینش داد اما شادی و امید همیشه هم آنقدر قدرت ندارد که ناامیدی و نگرانی را زایل کند. فکری شدم که نکند دروغ گفته ام! کسی از فردا خبر ندارد اما آن اطمینانِ راسخ در حرفم دروغی بیش نبود. بخودم می گویم: راستگویی البته فضیلتی ست کمیاب، اما آدمی نمی تواند بی آنکه ولو اندکی خودش را گول بزند و بخود دروغ بگوید، زندگی را تاب بیاورد! شاید هم دارم خودم را توجیه میکنم.
در این فکرهایم که چشم میگرداندم و می بینم چشمانش را بی پروا از سَر درد، گشوده و خیره مانده به سقف آب چکان حمام. او را از فکر و خیالش بیرون نمی کشم اما از چشمانش میشود مایه ای از اندوه و دلواپسی را یافت، که لابد از تصویری ست که از آینده اش می بیند، تصویری مشئوم از مرگ، مرگی که هُرم نفس هایش را پشت گردنش حس میکند، مرگی که محتملا او را بزودی با خود می برد؟ اما به کجا؟ آیا به تاریکیِ نیستی و نسیان؟ اینطور اگر باشد پس آسودگی هم هست، آسایش از درد نیز. اما آیا این زندگی را هم بی معنا نمی کند؟ که اینهمه تکاپو برای معنادار کردنش خرج کرده ایم تا سر آخر به دره ی نیستی بریزد؟ اگر زندگی را با معنا بدانیم پس نباید مرگ نیز معنایی داشته باشد؟ معنایی فراتر از نیستی مطلق.
اگرچه موضوع می تواند جور دیگر هم باشد و در تمام این خیره گی، او در این فکر است که چرا پنج سال پیش کاهلی کرد و ایزوگام سقف حمام را به تعویق انداخت!
نظرات