حسن خادم

    همین چند روز پیش بود سیمین دختر جوان به اتّفاق هادی همسرش داخل گل‌فروشی نزدیک خانه‌ ی شان شدند. هادی سه شاخه گل رُز سفید خرید و به اتّفاق به سمت گورستان شهر به راه افتادند. چندی پیش پدر سیمین بر اثر سکته قلبی درگذشته بود. اما آن روز سیمین اندوه مرگ پدر و خیانت هادی را با همه‌ی وجودش احساس می‌کرد. هادی تلاش می‌کرد تصورات او را بشوید و به او بفهماند که اشتباه می‌کند اما  قلب سیمین گواهی می‌داد که دختر دیگری میان آن دو فاصله انداخته است. آن روز که هادی سه شاخه گل به دست داشت هر چه کرد نتوانست او را قانع کند که اشتباه می‌کند و امروز سیمین با دو شاخه گل رُز در دست مدام او را سرزنش می‌کرد.

ـ دیدی هادی، قلبم گواهی می‌داد، اما تو می‌خواستی منو فریب بدی. غم پدرم کم‌کم داره فراموشم میشه، اما خیانت تو هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره.

ـ باور کن اشتباه می‌کنی.

ـ اما باور کردم که خوشبختی من دیگه تموم شده.

ـ من دوستت دارم، اینو بهت ثابت می‌کنم.

ـ دیگه نمی‌تونی، یه روزی آرزو می‌کردم تو خواب و رؤیا اون حرفارو شنیده باشم، اما نه. با گوشا‌ی خودم شنیدم.

ـ باور کن هیچ دختری جز تو، تو زندگی ما نیست.

ـ هادی دروغ نگو، باورم نمیشه تو منو بدبخت کردی.

ـ به خدا اون کسی که باهاش تلفنی صحبت می‌کردم دختر عمه‌ام بود، خودت که می‌دونی ما رفت و آمد خانوادگی داریم. مگه خودش بهت نگفت من هادی رو مثل برادرم دوست دارم.

ـ نه، تو خواستی منو فریب بدی، خیال می‌کنی نمی‌دونم اونو وادار کردی دروغ بگه. شیلا به من دروغ گفت تا تو رو تبرئه کنه.

ـ حالا چرا اینقدر تند می‌ری؟

ـ دیگه متنفرم ازت. تو به من خیانت کردی.

ـ چه گرفتاری شدیم، باور کن دوستت دارم.

ـ دروغ میگی، ای کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت.

ـ تو دیگه منو دوست نداری؟

و سیمین درحال گریه اسم او را مدام  تکرار می‌کرد:

ـ هادی، هادی، تو چه کردی با من؟

ـ بیا از این طرف بریم.

ـ دیگه برام فرقی نمی‌کنه از کجا برم. دیگه نمی‌خوام زنده باشم.

سیمین با دستمال اشک‌های خود را پاک کرد و سپس بر سر مزار پدرش نسشت و درحالی که گل رُز را روی سنگ قبرش پَرپَر می کرد، دوباره به گریه افتاد.

ـ پدر جون چرا منو تنها گذاشتی، حتماً خیال می‌کردی من یه حامی دلسوز و تکیه‌گاه مطمئنی پیدا کردم. لابد برای همین منو زود ترک کردی. حالا کجا بگذارم برم... این مرد تو رو هم فریب داد. چه کنم، کاشکی من جای تو ‌مُرده بودم ... برام دعا کن زودتر راحت شم دیگه نمی‌خوام زنده باشم. ای خدا راحتم کن!

ـ سیمین ازت خواهش می کنم.

ـ دیگه نمی خوام ببینمت.

و مدتی در اندوه و ماتم سپری شد. صدای هادی بار دیگر در سرش طنین ‌انداخت. پاسخی نداد و دوباره دستی بر مزار پدرش ‌کشید و سپس از جایش بلند شد. باد خنکی می‌وزید و او اشکش را پاک ‌کرد و به راه افتاد. آواز پرندگان به همراه وزش باد او را در میان قبور همراهی می‌کردند. هنوزاز پشت سرش صدای هادی را می‌شنید و او با چشمانی سرخ راهش را از میان فاصله قبور باز می‌کرد در حالی که سینه‌اش از هیجان واندوه می سوخت. اندکی بعد چشم‌انداز قبرها در نگاهش موجی ‌خورد و کم کم تار ‌شدند. دوباره هادی صدایش ‌زد، اما او به راهش ادامه داد. مثل بار قبل دوباره دست لرزانش را بالا ‌آورد و بی‌اعتنا به صدای او آن شاخه گل دیگر را در میان پنجه‌اش له کرد. آنجا در سکوتی وهم انگیزبا صدای بلند گریه می‌کرد. اندوه گورستان بر قلبش فشار می‌آورد اما پیش از خارج شدن در نزدیکی آب روانی، درست دو ردیف مانده به خیابان، متوقف ‌شد. تصویر برابر چشمانش در میان اشک‌های او موج می‌خورد و می‌لرزید. قلبش به طپش‌های تندی ‌افتاد. همان جا نشست و بر سنگ مزار هادی همسر سابقش خیره ‌ماند.

ـ فقط بگو چرا. من که عاشقت بودم. من که برات می‌مُردم. چرا به من خیانت کردی؟ من حتی تو رو بخشیدم اما تو دست از خیانت برنداشتی. عشق من برای تو کافی نبود؟ خدا به من رحم کرد هادی. اگه بچه‌ای تو زندگی‌مون بود، من چی جوابشو می‌دادم؟ فقط از خدا خواسته بودم اگه داری به من خیانت می‌کنی یه جوری رسوات کنه... من راحت‌تر بودم اگه به جای تو می‌مُردم، چون که این من بودم آرزوی مرگ می‌کردم نه تو.

و درحالی که گریه امانش نمی‌داد از پای قبر بلند شد. پنجه‌اش را ‌گشود و شاخه گل له شده را داخل جوی آب روان ریخت و سپس با اندوه زیادی گورستان را ترک کرد.

بعد از آن که خبر مرگ دلخراش هادی را برایش آوردند، هر هفته با دو شاخه گل زرد به گورستان می رود. یکی را بر سر مزار پدرش پرپر می کند و شاخه بعدی را در میان پنجه‌اش خرد می‌کند و سپس آن را در جوی آب می‌ریزد و به خانه باز می گردد. سیمین وقتی در محل حادثه ی تصادف حاضر شد، حیرت زده ماتش برده بود، نه به این دلیل که بدن همسرش به شدت متلاشی شده بود، فقط به این خاطر که جنازه‌ی خونین دختر جوان و غریبه‌ای نیز در کنار جسد هادی قرار داشت.

۱۷ فروردین ۱۳۸۷

Instagram: hasankhadem3