مجموعه قصه های کوتاه

 

جنگ زده

علیرضا میراسداله


اواخر دهه پنجاه بود كه اولین نشانه های انقلاب در شهرك دور افتاده ما ظاهر شد. كلاس درس پسرها و دختر ها جدا شد، خانم اسماعیلی قد بلند و مهربون جای خودش رو به آقای آیتی سبیل كلفت داد و خانم ناظری خوش خنده رفت و به جاش آقای حیدری ریشو اومد كه تسبیح از دستش نمی افتاد.
 
بعد از انقلاب جنگ شد که اون هم برای ما فقط در آژیرهای زرد و قرمز و قطع برق خلاصه می شد. (نه اینكه صدام روستای سگزی و شهرک ما رو نشانه گرفته باشه، تلویزیون اعلام می كرد که در شهر اصفهان - چهل كیلومتر آنورتر - وضعیت زرد یا قرمزه كارمندان شهرك هم هول می شدند و برق رو قطع می كردند) با اینكه از انقلاب و جنگ دور بودیم ولی تب سراسری اون مردم رو گرفته بود و به خصوص ایام محرم و صفر و همینطور ماه رمضان همه انقلابی می شدند.

در اون ایام یازده یا دوازده ساله بودم و در شهرك با دوچرخه و تیركمون فرمانروایی می كردم. سر یكی دو نفر رو شكسته بودم و چون دوچرخه ام ترمزش نمی گرفت درمسابقه ها برنده می شدم. از اینها مهمتر فوتبال دستی داشتم و پاتوق بچه ها گاراژ خونه ما بود.

ما بچه ها همه با هم بزرگ شده بودیم و غریبه نداشتیم. همه چیز اونجا برای ما طبق روالی مشخص پیش می رفت و اتفاق مهمی نمی افتاد تا اینكه یك روز یك دانش آموز جدید وارد كلاس شد. اسمش پیام بود. پیام فیلی. از بستگان جنگزده یکی از کارمندهایی جنوبی بود ولی سر و لباس مرتبی داشت و اصلا بهش نمی اومد که جنگزده باشه.

این چهره جدید مدتی بازار من رو كساد كرد. بچه ها تلاش می كردند كه زود دوستش بشن و تا زنگ تفریح می خورد دورش حلقه می زدند.

از اون بدتر وقتی بود كه معلوم شد فیلی هم مثل من فوتبال دستی داره و از مال من سالم تره. بچه ها دیگه نمی آمدن گاراژ ما و دوچرخه سواری تنهایی هم حالی نداشت.من یک بند غر می زدم، این چه جور جنگزده اس که فوتبال دستی داره.

پدرم برام توضیح داد که جنگزده لزوما به معنی فقیر نیست ولی با اون تصاویر تلویزیونی که از جنگزده ها پخش می شد، کماکان برای من جا نمی افتاد که پیام جنگزده باشه.

در همون ایام ماه رمضان رسید. وقتی كه می شد تا دیروقت در شهرك بازی كرد چون همه می رفتند مسجد که انقلابی به نظر بیان و كنترل ما از دستشون خارج می شد.

شب دوم یا سوم رمضان بود كه دیدم پیام وسط حلقه ای از بچه ها ایستاده و گرم صحبته.

رفتم جلو روبه رو اش ایستادم و زل زدم در چشماش، با تعجب گفت: چته ناراحتی؟

عمه ات ناراحته بچه پر رو خالی بند، تو نه جنگزده ای نه هیچکدوم از حرفایی که می زنی راسته.

دستش رو گذاست روی سینه ام و گفت: منو اینجوری نبین، می زنمت كف و خون بالا بیاری ها.
 
دستش رو پس زدم و گفتم: من دعوا ندارم بیا جلو می خوام یه چیزی به خودت بگم بقیه نشنون.

تا سرش رو جلو آورد محكم با پیشونی زدم توی دماغش. بیچاره در جا نشست و دماغش رو گرفت. خون از دو ور دستش می ریخت و بچه ها هول شده بودند كه براش دستمال پیدا كنن.

با صدای بلند داد زدم: ببین بچه پر رو این دفعه خالی بستی دماغت رو شكستم دفعه بعد گردنت رو می شكونم. بعد هم سرم رو انداختم پایین و از بچه ها دور شدم.

خوشبختانه دماغش نشكسته بود ولی فردای اون شب یكی از بچه ها رو به عنوان پیك فرستاد كه بهم بگه بعد از افطار ، بریم پشت مسجد حسابمون رو تسویه كنیم. پیغام فرستادم پشت مسجد نمی شه همون جای دیشب خوبه، اولش هم باید با هم حرف بزنیم، اگه ثابت کنه جنگزده اس گردنش رو نمی شکونم.
 
اون شب دوباره حلقه بچه ها دور پیام تشكیل شد و من مثل شب قبل رفتم وسط و گفتم:

آوردی عکسات رو خالی بند؟

به جای جواب دادن شروع کرد به بالا زدن آستین هاش.

دیدم ماجرا جدیه و ممکنه بدجور ازش کتک بخورم چون هم قدش بلند تر از من بود و هم زور بازوش برام ناشناخته، به همین دلیل حربه شب قبل رو به کار بردم و گفتم:

ببین آقا پسر قبل اینكه آستیناتو بزنی بالا باید به چیزی بهت بگم كه نمی خوام بلند بگم یه چیزی كه دیشب دعوا راه انداختی نذاشتی بگم اول اونو می گم بعد دعوا كنیم.

بیچاره خیلی ساده بود دوباره سرش رو آورد جلو كه بگم و من دوباره با پیشونی زدم همون جای قبلی.

باور نكردنی بود عین شب قبل صاف خورد وسط دماغش، یک میلیمتر هم اینور و اون ور نبود نشست دماغش رو با دست گرفت و خون از دو طرف مشتش جاری شد.

منم پیروزمندانه صحنه رو ترك كردم.

روز بعد عده ای از بچه ها دوباره طرفدار من شدند و توازن برقرار شد. نزدیك غروب پیغام اومد كه امشب كتك كاری می كنیم به قصد كشت ولی دماغ فوله، چون من دماغم حساسه و زود خون می آد. مكان و ساعت دعوا تعیین شد و وقتی خانواده ها همه در مسجد چمباتمه زده بودند و دری وری های آخوند اجاره ای كه اعضا انجمن اسلامی شهرك آورده بودند رو گوش می كردند. ما پشت ریلهای قطار جمع شدیم. تقریبا همه بچه های شهرك بودند.

بعضی ها حتی خواهر و برادرهای پنج شش ساله شون رو هم آورده بودند.

بیشتر بچه ها پشت سر پیام حلقه زده بودند ولی هفت هشت نفری هم من رو حمایت می كردند. بیشتر از آنكه دلم بخواد پیام رو بزنم دوست داشتم دو سه نفر از بچه های پشت سرش رو می زدم كه هی داد می زدن "پیام خوردت می كنه..." اینها همون هایی بودن كه تا قبل از اومدن پیام همیشه دور و بر گاراژ خونه ما پلاس بودند و تا می اومدم بیرون التماس می كردن كه فوتبال دستی بازی كنند. منم همیشه با دعوا و سر و صدا كلید گاراژ كج و كوله ای كه پدرم خودش ساخته بود و هر لحظه ممكن بود بریزه پایین رو می گرفتم و راهشون می دادم داخل.

تازه این همه ماجرا نبود. درس بعضی هاشون ضعیف بود و من سر امتحان همیشه بهشون تقلب می رسوندم مخصوصا سر درس ریاضی. واقعا قدر نشناس بودن.

اونایی كه پشت سر من ایستاده بودن هم داد می زدن و به پیام می گفتند "پوستت رو می كنه دروغگو."

بچه ها هر چی بیشتر داد می زدن و بازار دعوا رو داغ تر می كردن میل من برای دعوا كمتر می شد. از كتك خوردن نمی ترسیدم، می دونستم چی كار كنم كه حتی اگه خرد و خاكشیر شدم، بازنده جلوه نكنم. پیش از اون بارها كتك خورده بودم و زبونم نجاتم داده بود.

پیام هم برای اومدن به وسط میدون تعلل می كرد. یه چیزی اون وسط اشتباه بود. یه چیزی كه نمی تونستم به بچه ها بگم. من و پیام چند ساعت پیش از افطار همون روز همدیگه رو تصادفی دیده بودیم و هیچكس جز خودمون از این موضوع خبر نداشت.

...

اون روز جمعه بود. تنها روزی كه فیلم سینمایی از تلویزیون پخش می شد. اون سالها، در طول هفته همه منتظر می شدند كه جمعه برسه و فیلم عصر جمعه رو تماشا كنند. خیلی وقت ها فیلم تكراری پخش می شد كه اغلب ژاپنی بود و بیشتر بچه ها تا عنوانش اعلام می شد از پای تلویزیون پا می شدن و می اومدن بیرون دوچرخه سواری و فوتبال.
 
ولی اون روز فیلمش ژاپنی نبود. و خیابون های شهرك سوت و كور بود. ما هم نشسته بودیم پای تلویزیون و فیلم می دیدیم كه یكی زد به در شیشه ای اتاق كه رو به باغچه بود. پدرم در رو باز كرد و من از ته اتاق دیدم كه آقای عبدی دایی پیام پشت در ایستاده. لحظه ای بعد در بیشتر باز شد و پیام رو هم دیدم كه كنارش ایستاده، برق از سه فازم پرید. گفتم این بچه ننه حتما به دایی اش گفته كه زدم توی دماغش و الانه كه پدرم دخلم رو بیاره.
 
تراشیده شدن موهای سرم با تیغ كمترین مجازاتی بود كه انتظارم رو می كشید. نمی دونم چرا بابام همیشه علاقه داشت من رو با تیغ انداختن سرم تنبیه كنه! یكی دو بار بهش گفتم، تو كه اینقدر دوست داری سر بتراشی خب می رفتی سلمونی می شدی، بیشتر هم بهت می اومد. یادم نیست جوابش چی بود احتمالا دو تا سیلی...
 
به هر صورت پیام پشت در خونه ما بود و من از وحشت قالب تهی كردم. پدرم با احترام ازشون دعوت كرد بیان داخل و من رعشه گرفتم و دویدم داخل آشپزخونه كه در صورت لزوم از در عقبی فرار كنم.

چند لحظه بعد فهمیدم كه ماجرا ربطی به من نداره. پدرم كارمند مخابرات بود و خط تلفن ما تنها خطی بود - به جز خط تلفن دفتر بابام - كه به اصطلاح صفرش باز بود و شماره هایی غیر از شماره های داخلی شهرك رو هم می گرفت.

آقای عبدی كه گوشی تلفن رو برداشت، پدرم از اتاق خارج شد و من كه دیگه لزومی به مخفی شدن نمی دیدم از آشپزخونه بیرون اومدم و در راهرو با بداخلاقی به بابام گفتم:

مردم احمق وقت نشناس، خب روز عادی بیان اداره زنگ بزنن، باید گند بزنن توی عصر جمعه ما كه می خواییم فیلم ببینیم؟

بابام انگشتش رو گذاشت روی بینی اش و گفت هیس، توله سگ نفهم...

یكی دو دقیقه آقای عبدی صحبت كرد و بعد شنیدم كه پیام صحبت می كنه. پشت خط مادرش بود. پیام می گفت كه اینجا پیش دایی اش خیلی راحته و همه بچه ها عاشق اش شدن و شرایط عالیه...

می خواستم برم داخل بزنم توی سرش و بگم بچه پر رو من دارم هر شب دماغت رو می شكونم كجا شرایط عالیه، ولی خب نمی تونستم جلوی بابام این كار رو بكنم.

تلفنشون كه تموم شد بابام رفت داخل اتاق و داد زد طاهره - اسم مادرم - چایی بده.

ماه رمضان بود ولی ظاهرا كسی جز مادرم روزه نبود. مادرم كه اونم از پای تلویزیون پا شده بود زیر لب غر می زد و چایی می ریخت...

یه مشت روزه خور جمع شدن من باید با زبون روزه بهشون چایی بدم.

چایی رو كه ریخت با سگرمه های درهم گفت:

علیرضا بیا این چایی ها رو ببر...

با خودم گفتم، ای خدا همینم مونده به این پسره نكبت دروغگو چایی تعارف كنم!

به مامان نگاه كردم یه جوری كه ناراحت نشه گفتم: نمی شه خودت ببری مامان جون؟ من از اینا خوشم نمی آد.

تا اینو گفتم دو زاری اش افتاد و گفت، توله سگ نكنه با این پسره كتك كاری كردی می ترسی بری توی اتاق؟

اینو كه گفت سینی رو برداشتم و در حالیكه زیر لب مامان رو فحش می دادم رفتم داخل اتاق، فكر كردم الانه كه با دیدن من برق از سر پیام بپره ولی اون انگار می دونست كجا اومده. یه غمی توی چشماش بود كه ربطی به دعواش با من نداشت.

بابام گفت پسرم، پیام رو كه می شناسی؟

توی دلم گفتم خنگ خدا، توی مدرسه ای كه سی تا شاگرد بیشتر نداره و كلاسی كه همش هفت نفر توش هستن چطور می شه یكی جدید بیاد و از چشم آدم پنهون بمونه...

سر تكون دادم و گفتم، بله می شناسم.
 
بابام با لبخند ادامه داد: هوای پیام رو توی مدرسه داشته باش.

گفتم چشم و به پیام لبخند معنی داری زدم، پیام هم لبخند كم رنگی زد و سرش رو انداخت پایین.

بابام هم شست اش خبر دار شد و فهمید كه بین ما كدورت هست، بلافاصله اضافه كرد:

كلید گاراژ رو بردار برید با پیام فوتبال دستی بازی كنید پسرم؟

مثل جن زده ها جواب دادم نه خیلی ممنون الان نمی شه...

خوشبختانه آقای عبدی هم اومد به كمكم و گفت: نه ما زود رفع زحمت می كنیم.

مراسم چای كه تموم شد آقای عبدی و پیام پاشدن كه برن، در آستانه در مجبور شدم با پیام دست بدم، خیلی سرد و شل...

وقتی که رفتند بابام بهم خیره شد و گفت توله سگ با این پسره دعوا كردی؟
 
نه به خدا!
 
پس چرا یك كلمه با هم حرف نزدین؟

خب حرفم نیومد!
 
ببین این پسره رو نزنی ها، خیلی اذیت شده، خونه زندگیشون دود شده رفته هوا، مادرش هم حالش اصلا خوب نیست، نكنه اذیتش كنی ها...

یعنی جنگزده است؟

آره عزیزم جنگ زده است خیلی هم وضعشون خوب بوده اما حالا به این روز افتادن بیچاره ها...

...

بچه ها لحظه به لحظه احساساتی تر می شدند و یا اسم من رو عربده می زدند یا اسم پیام رو... ما دو تا هم اون وسط گیر كرده بودیم، دلم می خواست به جای پیام اون بچه ها رو بزنم ولی زورم به همشون نمی رسید. اگه از ترس آبرو نبود اصلا نمی رفتم.

به آرامی آستین هام رو بالا می زدم و با اینكار برای خودم وقت می خریدم كه یكهو فكری به ذهن ام رسید. داد زدم:

بچه ها ساكت، ساكت همه ساكت شدند، ادامه دادم:
 
اونایی كه پشت سر من هستند برن پشت سر پیام.
 
چرا؟
 
برید اونجا می گم!
 
همه كه رفتند پشت سر پیام به پیام گفتم:
 
آقا پسر بیا من و تو جلو بریم با هم یه خورده حرف بزنیم.
 
صدای بچه ها بلند شد: توی دعوا كه حرف نمی زنن، مشت و لگد می زنن.
 
داد زدم:

خفه شید یك دقیقه، من امروز یه چیزی شنیدم كه باید از دهن خود پیام بشنوم. ما جلو می ریم شما با فاصله پشت سرمون بیاین حرفمون كه تموم شد با هم كتك كاری می كنیم.

هر كس جای پیام بود با اون كلكی كه شب های قبل زده بودم جلو نمی اومد ولی انگار فهمید كه قصد كلك زدن ندارم اومد جلو و كنارم راه افتاد.

آروم بهش گفتم:

دماغت خوبه، درد نمی كنه؟
 
گفت: نه فقط حساسه دست بهش می خوره خون راه می افته تابستونا هم همش خون دماغ می شم.
 
من فهمیدم كه حرفای تو همش راسته و جنگ زده هستی. ازت معذرت می خوام ولی فكر كنم به خاطر اینا كه جمع شدن باید كتك كاری كنیم.

بچه ها از پشت سر می اومدن و داد می زدن بسه بسه ، شروع كنید. یكی از طرفدارای پیام هم زد توی گوش طرفدار من و نیمچه دعوایی راه افتاد ولی بقیه زود جلوشون رو گرفتن كه دعوای اصلی رو ببینن..

ببین پیام بیا دعوای الكی بكنیم.

پیام كمی فكر كرد و گفت: نه چرا دعوا كنیم؟ بهشون بگو كه حرف من رو باور كردی، اصلا بذاریم دورمون دایره بزنن بعد با هم دست می دیم خوبه؟

به نظرم اصلا خوب نبود، بهتر بود یه دعوای الكی می كردیم ولی قبول كردم و ایستادیم.

دوباره همه حلقه زدن دورمون.

یه عده داد می زدن و شعار می دادن یه عده هم صدای سگ و گربه و خر از خودشون در می آوردن.

داد زدم: ساكت، اونا كه پیام رو تشویق می كردن من رو تشویق كنن اونا هم كه من رو تشویق می كردن پیام رو، تا شروع كنیم.

یكی دو نفر غر زدن ولی باقی برای اینكه زودتر دعوا شروع بشه به حرفم گوش كردن

من و پیام كه آستینامون رو قبلا بالا زده بودیم رفتیم وسط ولی به جای كتك كاری با هم دست دادیم و من داد زدم: شماها فقط اومدین دعوا ببینین طرفدار هیچكدوم از ما دو تا نیستین و گرنه جاتون رو عوض نمی كردین.

همه سكوت كردند... پیام داد زد: بچه ها ما آشتی كردیم، دعوا تمومه.

منم اضافه كردم: پیام راس می گه جنگ زده اس و از امروز هر كی بهش چپ نگاه كنه با من طرفه. دعوا تمومه، می تونین برین خونه هاتون.
 
خب ما خیلی ساده بودیم كه فكر كردیم با این خطابه اون جماعت پراكنده می شن. یكی از بچه ها سنگ برداشت و پرت كرد سمت ما كه خورد به آرنجم و داد زد:
 
كس كش ها گذاشتنمون سركار، جفتشون رو بزنیم.

هر كی با هر چی دستش بود حمله كرد به ما

اونشب از بچه ها كتكی خوردیم كه هنوز هم وقتی یادم می افته دردم می آد. وقتی بلاخره خودمون رو نجات دادیم و به باغچه خونه ما رسیدیم دیدم كه دماغ پیام برای بار سوم خون افتاده. شیر آب رو باز كردم و با شلنگ صورت پیام رو شستم.

تو واقعا دماغت حساسه ها.
 
آره بد شانس هم هستم، همش می خوره توی دماغم...
 
باید چی كار كنی؟
 
می گن یه رگه توی دماغم باید برم بسوزونمش.

اون شب پیرهن پاره ام رو قایم كردم و گفتم كه لنگه كفشم توی مسجد گم شده، ولی برای خراش هایی كه روی صورتم افتاده بود نتونستم دلیل قانع كننده پیدا كنم و مثل همیشه مجبور شدم كه اعتراف كنم.

پیام در پایان اون سال تحصیلی از شهرك ما رفت مادرش از بیماری سرطان جان به در برد ولی خودش سال بعد در حادثه اتوبوس در جاده اصفهان / تهران مرد. اون تنها كشته شده یك اتوبوس مسافری بود كه به علت خواب آلودگی راننده چپ كرد.
 
آقای عبدی به پدرم گفت كه:

داخل اتوبوس خون دماغ می شه، می ره ته اتوبوس جای شاگرد راننده دراز می كشه، اتوبوس که چپ می كنه، از بین تمام مسافرها فقط اون كشته می شه.
 
 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 

فاتی

سگ ایرانی

ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید