بعد از گذراندنِ یک تابستان پر کار و انبوه از ماجرا در ژاپن ـــ لیلای خسته از این سفر را به دستِ مادرم سپرده و راهی کشورِ نروژ شدم. سالهاست که برای خلوت نشینی و عهد بستنی دوباره با سکوت ـــ به مناطقِ شمالی این سرزمینِ زیبا میروم. این بار گذرم به جزایری افتاد که در آنجا کارم کمکی به ماهیگیرانِ محلی شده بود و انجام دوهای استقامت، آن هم به تنهایی و به دور از قیل و قالِ چپ و چولهی پاریسی! در تمامِ این جزایر دور افتاده ـــ منازلی قدیمی وجود داشته که بازماندهی ساکنینِ قدیمی آن مناطق است. آنجاها را از نو تعمیر کرده و به رایگان در اختیارِ هوادارانِ آرامشِ طبیعی قرار می دهند.
عصرها به خانه برگشته و پس از حمام کردن و شام خوردن؛ جلوی پیانوی قدیمی نشسته و چند قطعه ـــ تقدیمِ دم فروبندی در زندگی میکنم. این کار باعث میشد که انگیزهای برای نوشتن پیدا کرده و هیچ لحظه تا قبل از خواب را بیخود تلفِ لاطائلاتِ دنیوی نکنم.
در آستانهی شصت و چهار سالگی ـــ میدانم که دارم پیر میشوم، از گذرانِ عمر وحشتی نداشته ـــ بدنم هنوز شاداب بوده و اما ذکر و فکرم؛ اهلِ گریز به درونِ ندانستههای زیادی است. بستگی به حالم داشته و به محلی که حضور دارم. این خانه مرا به سمتِ یک تاریکی لذیذِ ادبی میبرد.
شما از کدام دسته افراد هستید؟ شبها راحت به خواب رفته و بی آنکه حتی یک لحظه بلند شوید ـــ تا صبح در خواب تشریف دارید؟ نکند بگویید که بلی آقا، من شبها قبل از خواب کتاب خوانده و بلافاصله از خستگی غش میکنم، مطمئن هستم که که کسی که اینجور کتاب بخواند ـــ چیزی از مطالبِ آن کتاب نفهمیده و خواندنَش ـــ به دردِ عمه جانَش میخورد، راهِ حل اینجا است، این چند جمله را بخوانید، احتمالا از اواسطِ خواندن ـــ خواب به سراغِتان آمده و واردِ دنیای شگفت انگیزِ رویاها خواهید شد.
ــ شامگاهِ قدیسان ـــ غروبِ مورد علاقهی من در سال است، تنها روزی است که میتوانم با کیفِ پر از اعضای بدنِ انسان، غرق در خون؛ در خیابانها راه رفته ـــ بدون اینکه کسی مرا قضاوت کند.
ــ گریه امانَم نمیداد، با لرز و اندوه به دوستم گفتم: مهناز؛ میتوانی رازی را حفظ کنی؟ من دیشب مامان را به قتل رساندم، او گفت: می دانم... من آنجا بودم، همه چیز را دیدم.
ــ نمی دانم چه شده بود که نیمه شب سگم با صداهای عجیبی که از خودش در میآورد ـــ خودش به درِ منزل کوبیده و با ناخنهایش خِش خشِ ناجوری تولید میکرد، او می خواست تا اجازه دهم؛ او وارد شود، در نیمه راه یادم آمد که من سگها را دوست ندارم، من هیچ وقت سگ نداشتم.
ــ دیشب سهراب ـــ برادرم در حالی که صدایش خیلی بد شنیده میشد ـــ دوباره به من تلفن زد، راهِ خانه را گم کرده بود، میگفت که باید بروم و او را پیدا کنم، درخواستِ وی برایَش عادی بود، این کار را وقتی که هنوز در قیدِ حیات بود نیز با من انجام میداد.
ــ پیدا کردنِ یک جسدِ دفن شده در باغِ من و شما؛ وحشتناک است، از آن بدتر وقتی است که بفهمی این خودت هستی که به قتل رسیده و داری جنازهی خودت را تماشا میکنی.
ــ تمامِ روز مجبور بودید که با یک مشت ارباب رجوعِ احمق روبرو شده و کارِ شاق انجام دهید، شب که به خانه رفته تا استراحتِ مطلق کنید ـــ می فهمید که کلیدِ برق کار نمی کند، سایهای عجیب با سرعت و فریادهای دلخراش به شما نزدیک میشود.
ــ تعجب کرده بود که چرا از بدنَش ـــ دو سایه به روی دیوار دیده می شود، آخر فقط یک لامپ روشن بود.
ــ ۱۳ خرداد سالِ ۱۴۱۳ خورشیدی، آخرِ شب در دفترم مینویسم: روزِ ۳۱۳؛ اینترنت هنوز کار نمی کند.
ــ دخترم شروع کرده بی تربیتی کند، به او گفتم که هر بار بی ادبی کند ـــ یک بچه گربه می میرد، الان حیاط ما پر از قبرهای کوچک بوده اما بچه باید عواقب کارهایش دیده و درس گیرد.
ــ موجودات کوچکی که از طریقِ گسیختگی جهان دیگری به وجود آمده و به زمین پناه آوردند ـــ با چهار دست، پا و یک سرِشان کنجکاو و خندهدار به نظر میرسند، اما طعم و مَزهای عالی دارند.
ــ سردترین سرمایی را که میتوانید حس کنید وقتی است که در منزل تنها بوده و به یک بار احساس میکنید که کسی پشتِ سرِتان بوده نفسِ او ـــ به پشتِ گردنِتان میخورد، چه سرمایی.
ــ در سرداب فریاد زدم: من از ارواح نمی ترسم، آن موجودِ وحشتناک ـــ ناپدید شد، خیالم راحت شده بود اما چند لحظه بعد زمزمه ای پشت گوش چپم شنیده می شد که می گفت: اگر گفتی من چی هستم؟
ــ پیرمردی وجود دارد که در گوشهی چشمِ من ـــ جا خوش کرده است، همیشه همانجا است، بی حرکت و بی سایه، یک ریز حرف میزند، شِکوه میکند، حتی ضجه زده و گاهی با ناله میگرید، شبها با ترس؛ به رختخواب میروم، چون با وجود اینکه نمیتوانم وی را ببینم، اما میدانم که هنوز آنجاست، فردا دوباره حرف خواهد زد.
ــ آمادهی رفتن به سرِ کار بودم که احساس کردم صورتم زخم شده است، وقتی به آینه خیره شده تا ببینم بریدگی چقدر نمایان است ـــ قسم میخورم که لبخندِ صورتِ انعکاسی خود را در کنارِ صورتِ خودم ـــ دیدم.
ساعتِ خواب است. باران و باد به گوشههای خانه سر کشیده و از پشتِ پنجره ـــ خاموش وار مرا مینگرند. ما عجیب زادهها خوب همدیگر را میشناسیم. تختِ چوبی وایکینگهای قدیمی ـــ صاحبینِ اصلی این مناطق؛ برای من به اندازه است. چند جملهای دیگر را که باید بعد از ۱۲ نیمه شب خواند؛ به ذهنم می رسد، اما خسته ام، پتوی چهار خانه را تا به زیرِ ریش کشیده و با فریادهای سِرژ ـــ نهنگ پیرِ خلیج... به خواب میروم.
نروژ، سرزمینهای شمالی، پاییز ۲۰۲۳ میلادی.
نظرات