مسابقه انشای ایرون

 

چیز زنده‌ای میان دو مُرده
واگویه هایی درباره عشق و تصویر آن در سینما‎‎

ایلکای

 

ما در-کف-رفتن را مسخره می‌کنیم و آن را کار لوزرها می‌دانیم. جوان‌ها بهش می‌گویند کراش زدن. اما این، تنها معیار در دسترس ماست تا بفهمیم هنوز چیزی ما را پایبند به جهان نگه می‌دارد؟ لابد به همین خاطر هم در کف کسی بودن عملی شنیع محسوب می‌شود؛ آن‌چه که باید ما را دلبسته‌ی دنیا کند می‌تواند همه‌چیز باشد جز عشق - هر نوع جمع کردنِ دارایی. هر چیزی خوب است، جز عشق که باعث می‌شود مالکیت خصوصی به خطر بیافتد.

اما خود مفهوم عشق هم دقیقا اسیر مالکیت خصوصی شده است. به این دلیل در-کف-رفتن کاری است مخصوص افراد «ضایع» و بازنده که، آن‌ها مالکِ عشق خود نیستند. آن‌ها از دور نگاه می‌کنند بی آن‌که به چیزی دست بزنند. ارزش انسان به دارایی‌هایش است و شیفته‌ی ویترینی بودن، مضحک است. آن که مالک است، قدرت دارد.

از لاکان یاد گرفته‌ایم که ابژه‌ی میل گریزپا است؛ یا از آن جلو می‌زنیم یا عقب می‌افتیم. هرگز به آن نمی‌رسیم. خودِ میل‌ورزی است که میل ماست. پس در این معنا اتفاقا ما طرفدار در کف رفتن هستیم و نه عشق.

سینما در کف رفتن را به ما نشان می‌دهد. سینما در قرن بیستم مهم‌ترین ابزار چشم‌چرانی شد؛ حتی بالاتر از خود چشم‌ها. سینما ما را در کف هزاران نفر می‌برد و ما را ناکام، بی‌مالکیت، به خانه‌های‌مان برمی‌گردانَد. سینما واقعیت است و زندگی واقعی نیست. سینما تنها فضای باقی مانده است که می‌توان در آن عاشق شد بدون مالک شدن. قصه و خیال، در این معنا سازنده‌ی همان میل به میل ورزیدن هستند؛ و از این رو واقعی‌تر از خود زندگی. 

ما عاشق داستان‌هایی هستیم که در سرمان ساخته‌ایم از خود و معشوقه‌ی همینک حاضر. ما با فانتزی‌های‌مان رابطه‌ داریم و نه کسی. رابطه‌ای وجود ندارد. وقتی انگار رابطه‌ای در کار است، صرفا بوروکراسیِ مالکیت وجود دارد. فانتزی است که ما را به ارگاسم می‌رسانَد. فانتزی است که ما را هر دم بیشتر به دویدن به سمت معشوق راهنمایی می‌کند، و نه خود آن شخص.

بنابراین ما با تخیل است که بندی را بین خود و جهان گره می‌زنیم. تنها دلیل ادامه دادن‌مان به زندگی، زنده بودنِ خیالات‌مان است. آن هنگام که از خیال دست بشوییم، سینما را کنار بگذاریم، از چشم‌چرانی چشم بپوشیم، چنان با کله به امر واقعی سقوط می‌کنیم که دیگر چیزی ما را با دنیای واقعی ارتباط نخواهد داد. روان‌پریش خواهیم شد؛ سوژه‌ای که اتفاقا خود واقعیت را تجربه می‌کند بدون واسطه‌ای از نمادها، استعاره‌ها، و توهمات.

در-کف-رفتن، آن توهمی است که ما را زنده نگه می‌دارد. مالکِ عشق نبودن، دردآور است. مالک بودن اما مضمحل‌کننده‌ی خود عشق است. پس ما پیشاپیش بازی را باخته‌ایم. تنها در سرمان است که می‌توان بازی را همچنان ادامه داد، در نگاه‌های بی‌شرم‌مان. تنها در سینما می‌توان زنده بود.

عشق همواره عشق به یک مُرده است، به یک غایب است، به آن کسی است که نیست، هرگز نبوده است؛ به آن که لااقل وقتی که ما رسیدیم، دیگر نبود. این است حرف آقای سالور در چند کیلو خرما برای مراسم تدفین. صدری یک یادگاری می‌خواهد از معشوق مرده‌اش، تا یادش باشد که روزی قلبش برای چه کسی تندتر تپیده بود. عروج خالکوبی کرده است تصویر معشوق را روی دستش. یدیِ شاعر اما می‌نویسد و در نامه‌هایش است که تصویر معشوق را زنده نگه می‌دارد. این مردان که زورشان به همه‌چیز می‌رسد الا دل‌شان، در یک نقطه مشترک‌اند؛ آن‌ها تنهایانی هستند که با معشوقه‌ای مرده، با زیبارویی در خیال، با رخی پشتِ چادر، در ارتباط‌اند، در یک توهم زیبای لرزان‌اند.

تنها نامجو است که عشق را به سرانجام می‌رساند، تنها اوست که جبر جغرافیایی را به فرصتی تبدیل کرده است برای منتفع شدن از معشوق واقعی. اما همو هم همه‌ی آن‌چه دارد تا به معشوق عرضه دارد را، از دنیای عاشقانِ متوهم به امانت گرفته است.

این شاعران هستند که به سبب جداافتادگی‌شان از دنیا و از واقعیت، به ما کمک می‌کنند تا کامی هرچند کوچک از دنیای حقیرمان بگیریم. ما مدیون توهم آدم‌های تک‌افتاده هستیم. همه‌ی آن‌چه داریم، چیزی نیست جز چند کیلو خرمایی که باید برای مراسم تدفین خودمان بین آدم‌های دیگر پخش کنیم. بقول آن شاعر، بگذار برای داشتن تو، بزرگ‌ترین هیچ جهان باشم. عشق چیز زنده‌ای است میان دو مُرده.