یکی از داستان های جلد دوم کتاب "حضرنامه ابرقو

 

وستندواچ

رسول نفیسی


بالاخره آنچه که نمی بایست اتفاق بیافتد اتفاق افتاد؛ واقعه ای که رابطه میرزا صالح و خانم قهرمانی را برای همیشه تیره کرد.

ماجرا از این قرار بود که ساعت "وستندواچ" آمیرزا صالح گم شد. نه این که "گم شد که شد" بلکه فقط گم شد. آمیرزا صالح و شش معلم دیگر "تصدیق ششمی" بودند و آمده بودند شیراز برای شرکت در "کلاس صد و بیست ساعته" تا به عنوان دیپلمه قرارداد آن ها را تمدید کنند. معلم ها در خانه شش اطاقی خانم قهرمانی اجاره نشین بودند تا دوره تمام شود.  میرزاصالح زوایای اطاق و خانه را با دقت مخصوص خودش زیر و رو کرد، ولی ساعت پیدا نمیشد. تفحص دوباره و سه باره هم بی فایده بود. مظفرآقا که کنکاش اورا میدید بالاخره مداخله کرد و گفت:

- ساعت که بخودی خود گم نمیشه. این زنیکه که روزهای پنجشنبه میاد خونه تمیزی، اسمش چیه، مش کبری، ترتیب ساعت راداده. امروز چه روزیه؟ جمعه.

میرزا صالح به یک باره متوجه بعد ترسناک دیگری شد و آن این بود که کسی، غریبه ای، ممکن است به حریمش شبیخون زده باشد. او چه در خانه خودش و چه در اینجا حریمی داشت که نمی بایست متعرض آن شد. اطاق او و ادوات و ابزار مختصر اوکه هریک هم تاریخچه خودش را داشت در حوزه دوستی و خانوادکی و هم اطاق گری بایستی صد در صد محفوظ بماند و فرضا اگر احتیاج به چاقوی چار و شش اوبود که شیشه ای را از پایی در آورند و هیچ ابزار دیگری هم دور و بر نبود، او حاضر بود برود و چاقویی بخرد و بیاورد ولی چاقوی اجدادی را وارد امورات روزمره نکند. تنها بارهایی که چاقوی چار و شش در عمل دیده شده بود زمانی بود که او قلم نی ها را برای خطاطی سر میکرد و قط میزد.

میرزا صالح بدون تامل و در حالی که رگ های گردنش بیرون زده و صورت او را سرخ لبوئی کرده بود درب اطاق خانم قهرمانی را زد و ماجرا را با عصبانیت تعریف کرد.

-آخه شمو از کجا ایجور مطمئنی؟ گناه مردم را که نمیشه به این آسونی شست. مش کبری از ده سال بیشتره که دس زیر دس و بالم می کنه من کمک میکنه. هیچ وقت کج دستی ازش ندیده ام. حالا چطو یه دفعه وسط هوا و زمین بیاد و ساعت شمارا قاپ بزنه؟

- آدرسش کجاس تا برم خودم ازش بپرسم؟

- شمو کاربه آدرس این بنده ی خدا نداشته باش. اگر اصرار داری اجازه بده من خودم سر فرصت میرم و با کلام دلالت ازش میخوام که ساعتو را پس بده.

چنین هم کرد. همان روز عصر رفت سراغ مش کبری که مطمئن بود بیگناه است... وقتی که خسته و دلخور برگشت نیابتی به او مژده داد و با حالتی که میخواست صحت صحبت های قبلی خود را در مورد میرزا صالح تاکید کند و در حالی که مستقیم به چشمان خانم صاحبخونه نگاه میکرد گفت:

- ساعت پیداشد! نگفتم؟ گم نشده بود. آقا ساعت را گذاشته بود سر طاقچه. لیزخورده بود افتاده بود توی کفش اداری آقا... اگر روز اداری بود زودتر فهمیده بود.

خانم قهرمانی مستقیما چیزی نگفت بلکه در حالی که "بعض افراد لایشعر و بی انصاف که به مردم بیگناه تهمت میزنند" را مورد خطاب قرار میداد قرقر کنان به اطاق خود در ته حیاط مشجر رفت. آمیرزا صالح چنین مینمود که نمی شنود.

با وجود این که در گم شدن ساعت کسی مقصر نبود، شوک وارده و ترس از این که چنین اتفاقی ممکن است در عالم واقعی هم رخ دهد،  میرزا صالح را دو چندان وسواسی کرد. او اگر برای نیم ساعت هم از اطاقش خارج میشد آن را قفل میکرد و شب ها در را از تو می بست. دیگر معلم ها هم ملاحظه او را میکردند و از گم و پیداشدن ساعت کلامی برزبان نمی آوردند.