مسابقه انشای ایرون

 

قرار نیست...

 

ونوس ترابی

دستی به موهایم می کشم. کاش مامان بیرون برود و بگذارد تنهایی با دنیای جدیدم که مثل لایه های نوار کاست به هم پیچیده است٬ کنار بیایم. موهای جلوی سرم تا دو بند از بالای پیشانی عقب کشیده است.

مامان می گوید: «جزر و مد را دیدی؟ با ماه صورتت عقب و جلو میاد!»

مامان اصولاً دروغ های ناز و آبدار می گوید. اما من یاد آقای فارابی، دبیر سر خانه جبر و احتمالات با آن سر نیمه تاسش می افتم که در گرمای تابستان، همیشه یک جور عجیبی برق می زد و نمی دانم چرا به یاد کاسه حلبی حبیب سلمونی توی دهات آقاجان هم می افتادم که اندازه یک بند انگشت الکل درونش می ریخت تا انواع تیغ و قیچی را توی کاسه بگذارد و ژست تمیزی بگیرد... تیغ... تیغ های تیز و بوی الکل و درد و تاریکی و تاریکی همه جا ترسناک است.  ولش کن! خوبیش این است که پیشرفت کرده ام و دیگر از لمس این محوطه نیمه خالی چندشم نمی شود.

شال را پایین تر می کشم و بند ماسک را پشت گوشم می زنم. برای قدم زدن در حیاط هنوز محتاطم و همه اش فکر می کنم همسایه ها مدام در بهار خواب هایشان کشیکم را می دهند. می آیم دمپایی بپوشم که یادم می افتد عینک آفتابی نزده ام. مامان از آشپزخانه با صدایی که در نهایت اضطراب سعی می کند شرایط را عادی جلوه دهد، از هوای ابری می گوید. گوشم بدهکار نیست و یکهو بی آنکه بخواهم از دستش عصبانی می شوم. می چپم توی اتاق و بینی ام را در دسته گل نرگس فرو می برم تا بوی شیرینش آرامم کند و حرفی نزنم که دل مامان را بشکند.

عینکم سر جایش نیست و تمام میز توالت را زیر و رو می کنم و هرچه "لامصب" و "لعنتی" است درونم جیغ می کشد. صدایم خس خس خجالت آوری پیدا کرده و در را می بندم تا مامان نشنود. دارم سعی می کنم متعادل باشم اما این شال لعنتی تمام سر و گردنم را خیس عرق کرده است. یادم می افتد به مگس هایی که در عالم بچگی می گرفتیم و در تار عنکبوت می انداختیم. نمی دانم چه حکمتی بود که عنکبوت ها در اکثر اوقات ککشان هم نمی گزید و بزم شاهانه حاضر و آماده را نگاه هم نمی کردند. اما مگس نیمه جان در تقلایی دلهره آور دست و پا می زد. ترس درد و تمام شدن از خود مرگ و نیستی انگار دیوانه کننده تر است. می دانم دارم تقاص پس می دهم. کاش مامان آن روزها هم دنبالم راه افتاده بود و نمی گذاشت آنقدر معصوم ظالم باشم.

شال را با دست راستم چنگ می زنم و روی زمین می اندازم. گلویم سوزش می گیرد. انگار با ناخن، پوست گردنم را خراشیده ام. نمی دانم کجا باید دنبال خراش بگردم. سوزش لامروت کروکی هم می دهد اما میان لایه های پوستی در هم پیچیده و چروک خورده، انتظار ندارم رد یک خراش را بگیرم و باید بی خیالش شوم. فقط دوباره شال را از روی زمین می قاپم و دور سرم می پیچم تا مبادا مامان خراش را ببیند و با یک دست پنبه و نمی دانم چه کوفت و زهرماری که بوی بیمارستان می دهد، دور خانه دنبالم راه بیفتد.

عینک را پیدا نکرده ام هنوز و از این دست و پا زدن بی فایده، سرم دارد گوشت آبگوشتی نن جون را در هاون مرتب می کوبد. نن جون در ۱۰۲ سالگی مرد. همه می گفتند آبگوشت و نماز و آجیل و خنده رمز عمرش بود. لگنش در ۹۵ سالگی شکست و رفتیم لباس سیاه خریدیم اما نن جون همه اش می خندید و سراغ گوشت و هاون و گرما را می گرفت. آدم هایی هستند که نمرده٬ برایشان باید سیاه بپوشی. لگن جوش می خورد و نمی خورد٬‌ نن جون آرام بود و بی دندان پودر گردو بادام در دهان می چرخاند! نه آینه می خواست نه نگران روزهای نیامده بود. همان روزها همه اش با خودم می گفتم اگر من جای نن جون بودم که ۲ سال در رختخواب باید می خوابیدم و اطرافیان باید تر و خشکم می کردند٬ خودم تمامش می کردم. اما حالا چرا جرئتش را ندارم؟ در این ظلمات چه چیزها که به کله ام نمی زند.

بوی نرگس هم افاقه نکرد و می دانم روزم سگی سگی شده است. روی تخت دراز می کشم اما باز صدای ناله دستگیره در می آید... آخ چرا مامان راحتم نمی گذارد؟ روانداز را بر سرم می کشم و خوب کارساز است و مامان بیرون می رود. موسیقی فیلم "پیانو" روی تکرار است و نیم ساعت یک بند ریتم تکراری در گوشم دو دو می زند. به زنی فکر می کنم که انگشت هایش جای دهانش حرف می زنند. همین یعنی همه حرف ها و عاشقانه ها و کلام ها. گیریم که خودش هم لالمانی گرفته باشد. کوپن ناله امروز ته کشیده است. نیاز به هوای تازه و کمی سرما دارم. یاد عینکم می افتم و با درماندگی مامان را صدا می زنم. انگار که پشت در منتظر بوده باشد، هنوز الف آخر را تمام نکرده و به نون نرسیده، بوی تنش زودتر از خودش می آید. کار خودش است... عینکم را دوست ندارد و قایمش کرده است. بعد انتظار دارد از کوره در نروم و عرق نکنم و صدای خس خس و جیغم به هوا نرود. تسلیم می شود و عینک را با یک لیوان آب پرتقال دستم می دهد. با مامان ها که نمی شود قهر کرد! از پسش بر نمی آیم و انرژی اش را هم ندارم.

لیوان را روبرویش می گیرم و با سکوتم یادش می اندازم که "نی" نیاورده است. از صدای هُپ هُپ صندلش خنده ام می گیرد. تقریباً می دانم که از اتاق من تا آشپزخانه رفت و برگشت حدوداً سی و پنج هُپ هُپ طول می کشد که البته نمی دانم وقتی می دود بیشتر می شود یا کمتر. امروز که نی را نیاورده بود به سمت آشپزخانه دوید و نتوانستم درست بشمارم. چقدر ظالم می شوم گاهی و دلم برای مامان می سوزد. هورت کشیدن آب میوه از کانال نازک یک نی، صدای خفگی می دهد اما هرگز این موضوع را به مامان نگفته ام.

شروع می کند از چیزهای مثلاً خوب حرف زدن و انگار که تعمدی باشد، قسمت تُنُک بالای پیشانی ام را نوازش می کند تا خالی شدنش را عادی جلوه دهد. می داند که اگر مثل روزهای اول با پشت دست هایش روی صورتم بکشد، دیگر کنترل جیغ هایم دست خودم نیست. انگشتر حلقه اش خنکایی دارد که مرا یاد یک وحشت آنی، یک سوزش عمیق ناگهانی می اندازد اما نمی توانم برایش توضیح دهم یا دستکم طوری بگویم که درک کند و باز گریه خفه شده اش را به جانماز نبرد. کاش همینجا جلوی خودم اشک بریزد. کاش با من حرف بزند. کاش همراه من فحش بدهد. کاش نخواهد همه چیز را زیبا و عادی جلوه دهد. کاش بیاید برویم حیاط و هردو با هم جیغ بکشیم و یک دل سیر گریه کنیم و فحش بدهیم. کاش بگوید چرا تاوان خوشگلی بیست و پنج سالگی او را من دارم می دهم وقتی به کسی فقط یک «نه» گفته ام. نمی آید و عوضش همیشه در چند قدمی ام  با آن هُپ هُپ مضطرب که وجدانم را ناخن می کشد، نگهبانی می دهد.

لیوان را روی پیشخوان سنگی آشپزخانه می گذارم  و مامان، به آرامی عینک را روی صورتم تنظیم می کند. با آنکه حرکاتش با تأنی مهربانی همراه است، یک آن خود را عقب می کشم اما صدای "شین" کش داری که با "جانم" تفت داده، خلع سلاحم می کند، دست هایم آویزان می شوند و با هرچه قدرت در خودش سراغ دارد، تن نرم و عزیزش را به استخوان هایم فشار می دهد. گریه ام نمی آید. تنها می خواهم وجود مهربان اش را با این دلسوزی سنگین قبول کنم. قرار است یک عمر اینطور باشد. قرار است تا آخر عمر بچه اش بمانم و تر و خشکم کند. قرار نیست لباس عروس بپوشم و پشت سرم اشک و یک کاسه آب با گل های پرپر شده بریزد. قرار نیست جایی بروم که او نباشد. قرار نیست قربان صدقه خوشگلی ام برود و برایش از جوانی بگویم که عاشقم شده است. قرار نیست کنارش خجالت بکشم و شال و ماسک و عینک بزنم. مامان، جوجه اردک زشتش را دوست دارد. اما خودمانیم... اینجا دیگر قصه نیست و قرار هم نیست جوجه اردک زشت به قویی زیبا و سفید تبدیل شود. هم مامان این را می داند و هم من.

عینکم را دوست ندارد چون روی صورتم بند نمی شود و مدام روی لب هایم می لغزد. قرار است بینی خوش فرمی برایم بسازند که این سوراخ های بزرگ که مثل دو چشم وحشت زده به کس و ناکس زُل می زنند را بپوشاند. گاهی که روی زانوهای مامان به خواب می روم، قربان صدقه شمع آب شده چشم هایم می رود. بعد من میان خواب و بیداری یادش می اندازم که کل صورت من مثل یک شمع آب شده است و لایه های مذابش روی چشم هایم ماسیده اند. بدش می آید و دستش لرزشی محسوس می گیرد. دلم می سوزد و خفقان می گیرم.

قرار است لایه های ماسیده روی چشمم را جوری درست کنند که نه اخمو به نظر بیایم و نه خواب آلود. اما کور خوانده اند...قرار نیست از عینکم دست بکشم. اما باید کاری برای گلو و حنجره ام بکنند. می خواهم با مامان حرف بزنم. اگر ندیدنش دقم ندهد، این صدای خس خس و جیغ جیغو و لال مانی گرفته که نمی تواند صدایش کند کارم را می سازد. قرار نیست دخترک چروکیده اش را بچپانند در بازیافت و از آن طرف دستگاه برایش یک نو  و تر و تازه بیرون بزند و تحویلش بدهند. قرار نیست دست های کسی قلم بشود، خاطره شیرین تفنگ های آب پاش تابستان از یاد برود یا وحشت تازه ام از آب حتی، ته بکشد. اصلاً قرار نیست قراری باشد... تنها قرار است من و مامان عادت کنیم... من به تاریکی و سوزش... مامان به صورت من.

«برای تمام خواهران مظلوم وطنم که قربانی تروریسم اسید بوده اند.»