در ابتدای سخن، خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگار که ما را آفرید؛

فراق یا جدايي ؛ در اصطلاح صوفيه مقام غيبت را كه عاشق از وحدت با معشوق، محجوب باشد فراق گويند.

وصال ؛ در اصطلاح، كنايه از نهايت قرب الي الله است. وصول به حقّ و حقيقت، اسبابي است كه بعضي از آنها به نفس، و بعضي ديگر به بدن، و بعضي به هر دو باز مي گردد. وصول و وصال، مقام وحدت مع الله؛ و وصل، وحدت حقيقي را گويند كه واسطۀ ميان ظهور و بطون است. بعضي گويند: وصل عبارت از فناء سالك در اوصاف حقّ است و ادني وصال مشاهدۀ رب اين است كه سالك از تعين و هستي مجازي و پندار دوئي، جدائي حاصل كند.

عشق دو سوي دارد ؛ يك سوي به سمت فراق و بُعد و سمت ديگر آن وصال و يكي شدن و اتّحاد، آنچه در مفهوم وصال  نهفته است اين است كه دو موضوع يا دو موجود يا  دوعشق براي هم تلاش مي كنند تا به يكديگر برسند، آنچه درعرفان به نظر غزالي از وصال بحث مي كند اين است كه، وصال و حقيقت آن رسيدن عاشق و معشوق به هم نيست، عاشقي كه ازمعشوق قوت و جاني مي گيرد، عاشق نيست.

در حقیقت، وصال يعني عاشق و معشوق خالصانه در راه عشق به اتّحاد دست يابند و وجود عاشق در معشوق فاني شود و تمايزات بين عاشق و معشوق از بين برود، حقيقت وصال دست خواهد داد، اين اتّحاد زماني رخ مي دهد كه عاشق ازخود و هستي خود رها يافته باشد، "اين است وصال حقيقي".

«قوت كمال عشق از اتّحاد بود و درتفاصيل عاشق و معشوق نبود، آنكه وصال فراهم رسيدن داند از آن قوت خورد، نه عشق بود.عشق بايد كه هر دو بخورد تا حقّيقه الوصال در حوصلۀ عشق بود و امكان هجران برخيزد و اين كس فهم نكند چون وصال انفصال بود، پس انفصال خود عين اتصال بود.»

همان طور كه در اينجا اشاره شد وصال، اتّحاد و يگانگي است، غزالي در تبيين مفهوم وصال و فراق معتقد است كه فراق، جدايي بين عاشق و معشوق است، به عبارتي ديگر مقام تفرقه و دويي است و همچنين پندار وصال نيز تفرقه و دوئي است چرا كه عاشق در خيال خود به وصال معشوق دل بسته است درحالي كه حقيقت وصال فاني شدن عاشق درعشق است.

« فراق به تحقيق در عشق دوييست و وصال به  تحقيق يكي است، باقي همه پندار وصالست  نه حقيقت وصال.»

اين مسأله زماني رخ مي دهد كه عاشق و يا سالك در ابتداي مسير عشق خام است، و از خود و تعلّقات رهايي نيافته است، و گرفتار وابستگي ها و دلبستگي ها و منيّت خود است، اگر درعشق فاني شد ديگر فراق و وصال مفهوم نخواهد داشت.

« تا به خودِ خود بود احكام فراق و وصال، قبول و ردّ، قبض و بسط، اندوه و شادي، و  اين معاني برو روان بود و او  اسير وقت بود.»

 عشق، عاشق را از درون خود مي جويد، پس عاشق ازطريق دل و درون خود، مسير عشق را طي مي كند و درحقيقت وصال معشوق را در خود خواهد يافت:

«چون از او در خود، خود را ديد، راه او به خود ازو بود و برو بود، چون راه او به خود ازو بود و برو بود اين احكام برو نرود، احكام فراق و وصال اينجا چه كند، پس قبول و ردّ او را كي شود.»

آنچه در اين بحث شايد مورد توجّه غزالي باشد، دربارۀ چگونگي ارتباط بين اشتياق و وصال است، وصال نه تنها ازاشتياق عاشق به معشوق نمي كاهد بلكه آن را افزايش مـي دهـد و شـعله ورتر مي سازد، درست مانند هيزمي كه آتش اشتياق را برافروخته تر نگه دارد و اين نشان ازاشتياق راستين وصال است.

«سلوت در عشق نقصان بود، وجدش زيادت شود و هر اشتياقي كه وصال چيزي از وي كم تواند كرد معلول و مدخول بود، وصال بايد كه هيزم آتش شوق آيد، تا زيادت شود و  اين آن قدم است كه معشوق را كمال داند و اتّحاد طلب كند.»

البته شوق براي عارف، ذاتي و عرضي است، درحقيقت شوق و اشتياق صفت محبّت است، چون محبّت در درون عاشق حكومت مي كند و وقتي كه عاشق در ايام فراق به سر مي برد، شوق بر او تأثير گذار است.

«شوق و جنبش، حركتي است روحاني كه به جانب معشوق متوجّه مي گردد، و حركت و جنبشي است طبيعي و جسماني و حسّي به ديدار محبوب، هنگامي كه آن محبوب از سيما و شكل اوست. لذا وقتي عاشق به ديدارمحبوب نائل شد در آن حال سكون و آرامشي مي يابد، و متحيّر مي شود كه به چه جهت آن حركت و جنبش با آن ديدار باز مي گردد! و ملاحظه مي كند كه شوق افزوني مي يابد. با وجود اين حالت، عاشق را نوعي خوف و نگراني در هنگام  وصال عارض مي شود، و احساس مي كند كه اين خوف و هراس متعلّق به اوست و هجران و فراق را پديد مي آورد، و يك حركت اشتياقي را مي بيند كه سخت خواهان حالت وصال است.»

اين وصالي كه با شوق و اشتياق درعاشق بوجود مي آيد، ابتدا بايد وجود عاشق در تصرف عشق باشد، او را از خود رهانيده باشد و به جايي برساند كه عقل و علم از درك آن عاجز گردد، از طرفي وصال كار آساني نيست و به آساني ازعهدۀ كسي كه خام عشق است، برنمي آيد، به خاطرهمين موضوع است كه معشوق به آساني تن به وصال نمي دهد. وصال مابين عاشق و معشوق است و هر دو براي رسيدن به هم تلاش مي كنند. اما بايد شرايط آن هم وجود داشته باشد، اينكه عاشق بايد به رهايي از خود اقدام كند و ازطرف ديگر معشوق به فنا و وصال عاشق رضايت دهد، اين نکته روشن است، از نظر معشوق وصال زماني ممكن است كه وجود عاشق را در دست گرفته باشد.

«گريز معشوق از عاشق آن است كه وصال نه  اندك كاري است، چنانكه عاشق را تن در مي بايد دادن تا او، او نبود، معشوق را هم تن در مي بايد داد، تا عاشق او بود. تا درون او، او را بيخود نشمارد و كلي قبولش نكند، ازو گريزان بود، كه اگر چه او اين حقيقت نداند در ظاهر علم جان و دل او داند، كه نهنگ عشقي كه در نهاد عاشق است ازو  چه مي كشد.»

 مسأله اي كه مطرح است فراق يا به اختيار معشوق است يا به خواست عاشق، اگر فراق به معشوق برگردد نشان آن است كه عشقِ عاشق، مورد قبول معشوق نيست و معشوق هنوز توجّهي به عاشق نكرده است، و اگر به خواست عاشق است پس نشان آن است كه عاشق هنوزازخود رهايي نيافته است.

«اگر فراق به اختيار معشوق بود، آن است كه برگ يكي ندارد و اگر به اختيار عاشق بود هنوز ولايت تمام نسپرده است و رام عشق نشده است.»

 به نظر غزالي، عاشق وقتي از وصال عشق مبتدي خوشايند است كه:

« تا بدايت عشق بود فراق قوت از خيال بود و آن مطالعۀ ديدۀ علم است صورتي را كه درون مثبت شده است.»

حال، سؤال اينجاست كه اگرمعشوق به عاشق توجّه دارد تا عشق به غير را متوجّه خود نكند وهدف عاشق رسيدن به معشوق است پس چرا معشوق فراق رامي پسندد؟
غزالي اينگونه جواب مي دهد كه عاشق چون در ابتداي عشق با خود وصال دارد و خود را ترك نگفته است، اينجاست كه تفاوت عاشق در ابتداي مسير عشق با عاشق به كمال رسيده، تفاوت نهفته است، عاشق به كمال رسيده از خود فراق يافته و به وصال معــشوق رسيــده است و ديگر فراق است كه مــوجب وصـال  مي‌گردد.

«فراق بالاي وصال است به درجه اي، زيرا كه "تا وصال نبود، فراق نبود" كه بريدنش پس از پيوند است و وصال به تحقيق فراق خود است چنانكه فراق به تحقيق وصال خود است، الاّ در عشق معلول كه هنوز عاشق پخته تمام نشده باشد.»

عراقي، اين عارف بزرگ همچون غزالي، معتقد است وصال زماني دست مي دهد كه عاشق با هست و منيّت خود و جهان صوری، فاصله داشته باشد تا به ذات و عشق معشوق دست يابد و او را مشاهده كند.

 به عقيدۀ غزالي اگر فراق به اختيار معشوق باشد نزديكي به "«او»" امكان پذيرتر است تا اينكه اختيار فراق به دست عاشق باشد. حال اينجا عراقي نيز مي گويد كه عاشق با تمام دنياي صوري  و آنچه با ديدۀ ظاهري مي بيند خداحافظي كرده تا به وصال حقيقي معشوق دست يابد.

«سر به محبوبي فرود نيارد كه مقيد به قيد شكل و مثال، تا به قيد جمله صور از شهود او محو شود، محبوب را بي واسطه صورت و معني بيند.»

به عقيدۀ عراقي فراق از معشوق، عاشق را به احوالات مختلفي دچار مي سازد وفراق ازخود و غوطه ور شدن در معشوق، مزاياي ديگری دارد كه باهم تفاوتهايي هم دارند.

« مادام كه محبّ را شهود جمال محبوب در آينۀ صورت رو نمايد، لذّت و الم صورت بندد و اندوه و شادي ظاهر شود، خوف و رجا، قبض و بسط دامن گيرد اما چون لباس صورت بركشد و در محيط احديت غوطه خورد، او را نه از عذاب خبر بود و نه از نعيم، نه اميد دارد و نه بيم، نه خوف شناسد نه رجا... او را در بحري غرق است كه آنجا نه ماضي است نه مستقبل، بلكه آنجا همه حال در حال است و وقت در وقت.»

عراقي در اين باب مطالبي را كه ذكر كرده است با نظر غزالي يكي است و اين نشان از نزديكي آراء و انديشه های والای اين دو عارف بزرگ دارد كه از لحاظ عرفاني باهم يك عقيده دارند وموافق درك و معرفت عرفاني هستند و مسائلي از قبيل اينكه معشوق به آساني به وصال تن در نمي دهد، جفاي معشوق موجب و وسيلۀ ارتباط بين عاشق و معشوق است. ارزش فراق به مراتب بالاتراز وصال است، وصال آرزوي عاشق است و فراق خواست معشوق. برای روشنتر شدن موضوع، باید به دو مطلب ازعراقي وغزالي توجّه نماييم؛

«فراق به اختيار معشوق، وصال تر بود از وصال به اختيار عاشق، زيرا كه در اختيار، در وصال عاشق نظرگاه معشوق نيست، و او را از وي هيچ حساب نيست و در اختيار معشوق فراق را عاشق نظرگاه دل معشوق آيد و مراد و اختيار او را، و اين مرتبتي بزرگ است در معرفت، اما اين كس به كمال فهم نتواند كرد.»

اما نظرعراقي دربارۀ «فراق و وصال»:

«اگر همه، بُعد و فراق بود وغالباْ محبوب، فراق و بُعد خواهد تا محبّ از جفاي او پناه به عشق برد،
"  النار سوط يسوق اهل الله الي الله " اشارت به چنين چيزي تواند بود، پس محبّ را بُعد دوست مي بايد داشت و به فراق تن در بايد داد بلكه بايد فراق را دوست تر دارد از وصال، و بُعدش مقرب تر از قرب بود، و هجرت سودمند تر از وصل، زيرا كه در قرب و وصال به صفت مراد خود است و در بُعد و فراق به صفت مراد محبوب.»

همچنان كه ملاحظه شد عراقي نكاتي را بيان نموده كه غزالي آن را در اثر خود «سوانح العشاق» ذكر كرده است، بحث ديگري كه عراقي به آن اشاره نموده است، اينكه معشوق هرچه دوست دارد بايد او هم دوست داشته باشد، اگر بُعد و فراق است، فراق و اگر وصال است، وصال، ولي عاشق نبايد اعتراضي كند، بايد اطاعت نموده و فرمان برد.

«شرط عاشق آن است كه هرچه دوست، دوست دارد او نيز دوست دارد و اگر همه بُعد و فراق بود...پس  محبّ را بُعد دوست مي بايد داشت و به فراق تن در بايد داد.

اُريدُ وِصالِهِ وَيُريدُ هِجْري
 فَأتْرُكْ ما اُريدُ لِما يُريد

مقتداي خود بايد ساخت. امّا فراق را به عينه دوست ندارد بل از آن روي كه آن محبوب محبوب است و ما يفعل المحبوب محبوب.»

عراقي وصال را در فراق مي داند چرا كه معشوق آن را مي خواهد پس وقتي كه نظر معشوق اين است پس به وصال رسيده است و بر اين نكته، همچون غزالي تأكيد دارد؛ تا كسي به آن مرحله از معرفت نرسد نمي تواند ادعا كند.

« اگر محبّي بود كه محبوبي صفت او شده باشد، اگر بعد دوست دارد محبوب را دوست داشته باشد و اين غايت وصل بود در عين بعد، و فهم هر كس اينجا راه نبرد.»

دربارۀ فراق، حضرت مولانا جلال الدين رومي ابياتي از مثنوي را به اين موضوع اختصاص مي دهد و از زبان «ني» به شرح فراق خود از معشوق مي پردازد؛

«كــــز  نيستان   تا  مـرا  ببريده اند           
از نفيــرم  مرد و زن نالــيده اند

سيــنه خــواهم شرحه شرحه از فراق          
تا  بـگويم  شرح   درد  اشــتياق

هر كسي كو دور ماند ازاصل خويش          
باز جويد روزگار وصل  خويش

من   به هــر جــمعيّتي   نالان   شدم           
جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هركسي از  ظنّ  خود  شد  يار   من           
از درون  من  نجست اسرار مـن

سرّ مــن  از  نالۀ  من دور نيست            
 ليك چشم و گوش را آن نورنيست

تن  زجان  و جان زتن مستور نيست           
 ليك كس را ديد جان دستورنيست»

مطلبي كه مولانا در اينجا مي خواهد بيان كند به نسبت روشنتر است. او به طور كلي سخن از فراق مي گويد؛ جدا شدن چيزي از اصل خود، و ميل يا شوق او به بازگشت. نالۀ ني همه نشانۀ درد اوست، درد فراق و جدايي از نيستان و اشتياق او به بازگشت به وطن اصلي خود. البته، بديهي است كه ني زباني ندارد و نمي تواند سخن بگويد. نخستين برداشتي كه خواننده از اين ابيات دارد اين است كه ني در اينجا نمود چيز ديگري است. اما اين چيز ديگر چيست؟ كيست كه در حقيقت از جدايي خويش شكايت مي كند و از درد فراق مي نالد؟ آيا خود مولاناست، يا روح او، يا به طور كلي روح آدمي؟

«خوارزمي در كتاب جواهر الاسرار، كه تفسيري است بر مثنوي معنوي، مراد از ني را «شيخ كامل و پر مكمّل» مي داند كه «در مقام نفي وجود بشريّت و رفع قيود انانيّت مانند ني است در تحت تصرف نايي، يا به منزلۀ قلم در دست كاتب».

موضوع فراق و جدايي مختص به چند عارف و يا چند اثر نمي شود، بلكه به طور كلي اين موضوع يكي از مضامين رايج ادبيات عرفاني است كه يكي از عوامل پذيرش نظريۀ "نو افلاطوني" دربارۀ صدور روح از جانب حقّ تعالي بوده است، كه صوفيه اين نسبت را با استفاده و استناد به مضامين قرآني آورده اند و طبق آيۀ ( وَنَفَحْتُ فِيه مِنْ رُوحي ) روح انسان را صادر از روح الهي مي دانستند و بنا بر آيۀ (يا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّه ارجِعِي إلي رَبِّكَ راضيَّةً مَّرضيّةً ) مي گفتند كه هدف از سير و سلوك، بازگشت نفس ناطقه، در مقام اطمينان، به پروردگار است.

احمد غزالي با استفاده از تمثيل كه در قرنهاي پنجم وششم در ميان عرفا متداول شده بود، يعني تمثيل مرغان و پرواز آنها به سوي سيمرغ، مي نويسد؛

«اگر جان، مرغ آشنا باشد، چون آواز طبل «ارجعي » شنود، پرواز گيرد و بر بلندترین جاي بنشيند، و
« اهتزّ العرش بموت سعدبن معاذ»، از آن خبر مي دهد. و اگر " العياذ بالله " [جان] مرغ بي گانه  و از جملۀ « اوُلئِكَ كَالْأنْعام » بود، رخت او از زاويه به هاويه برند.»

اما در فراق، هرموجودي اشتياق دارد كه به اصل خود بازگردد؛ هرموجودي كه از اصل خود جدا شده و به غريبي و غربت مبتلا گشته است مشتاق به بازگشت و وصال است و اين اشتياق به وصال از روي عشق است كه پيمان آن در روز ازل، با سؤال « الست بربّكم» و با پاسخ «بلي» بسته شده است.

اما وصل به بيان عطّار نيشابوري، از نيست، يعني از دنياي فاني به هست، دست پيدا كردن و به بقا رسيدن ؛

«وصل چيست؟ از نيستي هست آمدن         
پس ازين هر دو برون، مست آمدن»

عطّار، انتظار وصال را در معناي عشق مي داند كه اگر انتظار و بلا و سختي و اشك ريختن نباشد، وصالي نخواهد بود و يا اصلاً معنايي ندارد؛

«ترا   اين  عــشق  آســان  مـي نمايد           
كــه  بر قدر تو  چندان مي نمايد

عــلاج عشـق  اشك  و  صبر بـــايد           
گـل  ار  چه  تازه  باشد  ابر بايد

خوشي عاشقان از اشك  و صــبر است          
همه سر سبزي بستان ز ابر است

اگر   عاشق    نماندي   در   جــدايي         
 نــبودي  عـشق  را هرگز روايي

اگر   مــعشوق   آســان   دست دادي          
 كـجا   ايــن   لذّت  پيوست دادي

اگــر   در عشــق   نبودي  انتظاري           
 نـماند   رونق    معشوق    باري

دمــي   در  انتظار   هــمدم       دل            
بسي  خوشتر بـود از ملك حاصل»