ایلکای
دیگه هیچی مثل قبل نمیشه یا این بارم سراب بود.
زندگی من همیشه آونگی بود بین این دو حالت. یه طرف ترکیبی بود از امید سرشار و خوشبینی سادهلوحانه به تغییرهای سریع و شگفتانگیز، عصر جدیدی که قرار بود از راه برسه، اشتباهاتی که کمکم به صفر میل کنن و تحسین و آرامشی که با نرخی ثابت به زندگی سرازیر بشه، و طرف دیگه روزهای دلمردگی و ناامیدی از مسافری که خُلف وعده کرد و هیچ وقت نرسید. گرمی و سردیم، اگه نه به یه مویز و غوره، لااقل بسته بود به چند خبر خوب و بد. دوست داشتم آرزوهام یه شبه، یه ماهه یا دیگه یه ساله برآورده بشن و اگه نمیشد، خب، لابد به اندازهای که باید خوب نبودم یا شایدم اصلن قسمت نبوده و به هر حال، فرق چندانی بین این دوتا وجود نداشت.
[قبلترا، تصور این بود که اگه قند یه بیمار دیابتی رو به هر قیمتی کنترل کنیم و نذاریم از یه حدی بالاتر بره براش خوبه. بعدتر فهمیدن که بالا و پایین شدنِ زیاد هم چیز خوبی نیست. بهتره به کاهش ملایم و ثبات نسبی قناعت کنیم، چون سختگیریِ بیش از حد نوسان رو میبره بالا.]
تو دو سال اخیر خیلی چیزا عوض شد. قتل ژینا مقدمهای بود برای ورود به یه چرخهی پر افتوخیز دیگه. روزهای سرشار از هیجان و ترسی که بهمون نوید میداد قرار نیست چیزی مثل قبل بمونه. امیدی که زیر قیمت تو کلیفروشیها فروخته میشد و مایی که با شعف میخریدیم. فرصتطلبی خارجیها، محافظهکاری پدر و مادرامون، قدرتنمایی لخت طرف مقابل، ضعف جامعه مدنی و درگیریهای فرعی. کدوم یکی مهمتر از بقیه بود؟ نه من سوادشو دارم نه اینجا میشه گفت. چیزی که میخوام بگم اینه که اوج ما به حضیضش رسید. صدها اخراجی و محروم از تحصیل و زندانی و اعدامی. خیابونای خلوتی که گاهی بنظر میاومد دیگه هیچ وقت پر نمیشه مگه دوباره با پشتههایی از کشتهها.
[تو علم مواد خستگی گرمایی به حالتی میگن که ماده اونقدر پشت سر هم سرد و گرم شده باشه که ساختارش عوض بشه و از یه جایی به بعد بگه دما رو هر چقدر میخواین ببرین بالا یا پایین فرقی نمیکنه، من همینی که هستم میمونم.]
امید هیچ معجزی به مرده نبود. من اما به شکل معجزهواری قبل از اینکه خسته بشم از این چرخه نجات پیدا کردم. خیلی چیزا اونطوری که میخواستیم پیش نرفته بود، اما به یکی نیاز داشتیم که هر روز بگه «هر بار که زنی بدون روسری از خانه بیرون میرود انقلابی نو آغاز میشود.» زندگی من ادامه داشت، بین ماژیکها و برچسبها. بین باجههای تلفن عمومی و ایستگاههای اتوبوس. بین تابلوهای برق و صندلیهای مترو. زنزندگیآزادی به رنگ آبی و قرمز و سیاه. ادامه داشت، حتا تا زمانی که فهمیده بودم بخش بزرگ راهم قراره از اونجا جدا بشه.
و حالا که جدا شدم، خودم رو میبینم تو تعلیقی همیشگی. بین ریشهکنی کامل و غرق شدن تو خاطرات.خودم رو میبینم که از بردگی رویداد در اومدم و نشستم کنار فرایند و زل زدم به چشماش. نه یهشبه، نه یهساله، نه وقتی نشسته غصه میخورم، نه وقتی یهو خوشحال میشم و فکر میکنم همهچی خودبهخود درست شده، اما عصر جدید من ساخته میشه، مثل عصر جدید ما.
نظرات