مرتضی سلطانی

این قضیه آن روزی ست که من و مهدی گُنده (چون ۱۹۵ سانتی متر قد داشت و ۱۵۰ کیلو وزن بهش میگفتیم مهدی گُنده) 18 ساعت یک پشت توی سردخانه و سالن کار کرده بودیم. درحالیکه از همان صبح و در وسط سرمای بیرحم زمستان آن سال، تا خود عصر، پای حوضچه آهنی ای بودیم که توی آب یخ زده اش لیمو شیرین و نارنگی پاکستانی و پرتقال می شستیم و سبد می کردیم. بعد هم از عصر ماندیم برای بار زدن ترانزیت و مرتب کردن سالن.

و البته روزی بود که من از همان صبح تا مغز استخوانم یخ کرده بودم از سرما فقط سگ لرز میزدم و عاجز شده بودم. و تا خود چهارنیمه شب که رسیدم خانه و چسبیدم به بخاری یک لحظه هم این دست و پایم گرم نشده بود طوری شد که چون پهلوهایم یخ زده بود وقتی رسیدم خانه نتوانستم مثانه ی پرم را خالی کنم و شاش بند شده بودم.

این وسط البته خدا حلال کند یکساعتی هم شد که با دعوت عثمان که شبپای افغان سالن مان بود رفتیم یک کوچه آنسوتر (در شهرک صنعتی جی بودیم) توی سردخانه سپاهان سلامت پیش نجیب الله که نگهبان افغان آنجا بود. و فقط آنجا بود که شد پای آن بخاری گازوئیلی گرم شویم و البته از گرمای محبت نجیب برخوردار شویم که برایمان از یکی از سالن های سردخانه موز صادراتی آورد و از همان چایی های آبزیپویی که پاسبان ندیده رنگشان پریده بهمان داد و با سازش برایمان زد و "ملاممد جان" را خواند. سازی که دسته اش را با تخته صندوق درس کرده بود و کاسه اش را با پیت حلبی روغن و سیم.

و البته نجیب و عثمان برایمان از "طالب"ها گفتند و از کوه و کُتَل و ارتفاعات هندوکش. اما این وسط دو دست حکم هم زدیم. و آنچه در ادامه می آید دیالوگ هایی بود که بعد از بازی پیش آمد و در حالیکه من در یک حالِ خجسته ی مِلویی بودم توی مایه های خلسه و مثل آدمهای مست تبسمی روی لبهایم بود با چشمهای بسته و داشتم با گرمای بخاری عشق میکردم مهدی یکباره قفلی زد روی من و بند کرد به من:

مهدی: «آقای مُری خان، آخرش یعنی نمی خای خودت حرف بیای که اون دستُ با دزدی گرگی بردید؟»

من: «چی رو؟»

مهدی: «حکم افغانی که زدیمو.»

من: «آخه من که الان اصلا نمی دونم کدوم دستو میگی! کسخل شدی تو؟»

مهدی: «کدوم؟ اون دست بود که رو خال سره شیریکت عثمان خال فرار رد کردی: خاج. که دست بعد فوری عثمان رسوند به فانِ شیریکش خاجُ تو هم یه حکم ماسوندی روش و شیش دست جفتمون نشسته بودیم دست آخر(رو به نجیب الله) نجیب گوش بده قشنگ: برگه آخر که رسید..که دیگه همه هم تخمامون کشیده: حکم نداشتیم دیگه ... حکم دیگه سرش گرد بود، مری گفت: اینم اینجاست، همون خال درشت شد سر شد هفت دست نشستید به سنگ تموم. حالا اینم اینجاستش چی بود: آشخورِ خاج، سرباز. که حتی آقای مری خان گفتی اینم اینجاست، سرباز خاج تازه از دژبانی اومده.»

من: «وای وای مهدی گنده خیلی بوتَخِ ات بالاست. یه سناریو چیدی واسه خودت. جون مهدی گنده من سرباز پیک سر کردم بابا. بعدم حالا فرض محال دزدی گرگی بوده چرا همونوقت نگفتی؟»

مهدی: «خب من اونوقت اعصابم تخمی بود رو بدبازی خودم. روی اون دو باری که ...یرم به طاقی بازی کردم.»

من: «خب همینه دیگه ..یرم به طاقی بازی می کنی تا چارتا خال درشت حکم میاد دستت، رو حسابِ گُندایِ باقر همینجوری شفقی فقط حکم پایین می کردی. که حتی دو تا حکم از شما می رفت یکی از ما. چون عثمان حکم نداشت: خب تخمی میزنی به گا میرید بعد بند می کنی به من. به جون خودم مهدی قاطی کردی اصلا رد دادی باور کن.»

مهدی: نه رد دادم نه سیگاری بار زدم نه ورم مغزُ پیزی هندی گرفتم..»

من: «اووه من حالا کِی اصلا من گفتم ورم مغز و پیزی گرفتی یا سیگاری چاقیدی فوری بهت برمیخوره!»

بعد نجیب درآمد که:«دِ یک دوستی گران هم که نباشه باز بیشتره تا از دو صد دشمنی. دوست بمانید.»

من: «قربون دهنت به این آقای مهدی خان بگو. آقای مهدی آقا دو رو نباش. که آدم ببینه رفیقش از جلو ناهیده از پشت جاوید! ولله من که این روی تو هیچوقت ندیده بودم. آقای مهدی با تواما دایورت کردی رو گُندات حرفامو.»

مهدی با نگاهی عاقل اندرسفیه چشمکی به من زد که یعنی خودت میدانی که میدانم و گفت: «خلاصه آقای مرتضا خان نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. دزدی گرگی تو حکم کار درستی نیست. تازه یعنی هی ام ادعات کون خرُ پاره کرده که این بازیه و چه میدونم نباید حرص خورد واسش و این اختلاطا. بعد می بینی همچین سفت و سور حساب حکم ها و همه خال ها رو داری همچین شق و ..یر تو کون نشستی پا بازی که انگار جونت بسته س بش.»

من: «نه. جون مهدی گفتم سفت بگیرم بازی عنش در نیاد بی مزه شه. ولی خب آره یه وقتا هم باور کن ناخواسته سفت و سور میشینم چون شیریک بابام که میشستم شوخی تو کارش نبود.. ببین مهدی گنده نجیب عثمان، یعنی بابام خدابیامرز قهارترین حکم بازی بود که تو عمرم دیدم حساب همه برگه ها هم داشت جخ همینجوریشم کم حرفه بود، دیگه تو بازی که اصلا حرف نمیزد، میگفت حکم بازی یعنی لال بازی، کسی حرف میزد گِرا میداد به شیریکش بابا سه سوت دستو میرفت تو، میگفت اگه بچه بازیه من پاشم برم. یعنی اونطوری چون عادتم شده شاید بی اونکه حالیم باشه سفت میگیرم جون مهدی.»

خلاصه بحث تا حدودی فرو نشست که باز چند دقیقه بعد که داشتیم برمی گشتیم سالن برای ادامه کار مهدی دوباره کلید کرد که من دزدی گرگی کردم و از میان حرفهایش فهمیدم که اصلا دارد سعی می کند با همان زبان خودمانی خودش بهم بفهماند که معنایی که حکم بازی برایش داشته و چه بسا برای امثال من، یعنی اینکه جدی اش می گیریم و برایمان بردن توی حکم خیلی مهم است همه اش از اینجا آب میخورد که چون هیچ جایی در زندگی مان برنده نبوده ایم و همیشه ندیده گرفته شده ایم، می خواهیم در این یک جا هم که شده لااقل برنده باشیم و فکر کنیم کسی هستیم!

یک توضیح: بوتخ یا خیلی بوتخ ات بالاست واژه ایست که بیلیارد بازها استفاده می کنند وقتی که کسی با اینکه شانسی و تخمی تخیلی زده ولی شارهایش را پاکت می کند یا اصلا یک جور دیگر و با اِفه ی دیگری چوب زده اما تصادفی و تخمی تخیلی یک شار دیگر را یا به نحو تخماتیکی که اصلا نیتش نبوده همان شار را که میخواسته پاکت کند حالا ولی روی شانس تخمی ای که آورده  پاکت می کند.