مرتضی سلطانی

چیزی از شروع صبح نگذشته که شیفت را تحویل پرستار صبح میدهم ، از خانه ی دکتر میزنم بیرون و به کوچه و صبح پا میگذارم. صبحی که روشنی اش دود زده است و چرب!

نگاهم میگردد به آن روبرو، آن دورترها: تا خط افق، جایی که توده ی سیاه دود و آلودگی، مشئوم و شبح وار، انگاری به روی نمای رشته کوه ها مُهر شده: مهری که نشان حماقت ما بر آن نقش شده. و یحتمل فقط ما می توانیم موهبتی را که از ‌پس میلیاردها سال زمان و از پی همنشینی بسیاری از غول آساترین رویدادها، تکامل ها و حتی تصادفات سازنده و هزاران دلیل و محرک ریز و درشت دیگر، در یکی از میان میلیونها منظومه ی خورشیدی و میلیاردها سیاره، ممکن شده و ما نامش را «حیات» یا «زندگی» گذاشته ایم، در اندک زمانی نابود کنیم!

این فکر و خیالات جمله ای قصار را یادم می آورد و برای اینکه یادم بماند که یادش آورده ام، همان در حین راه رفتن، توی گوشی موبایلم جمله را سیو میکنم تا وقتی مثل الان که دارم این روزنوشت را مینویسم بتوانم آنرا نقل کنم: جمله ای ست از «کارل ساگان»: «اگر دیدی کسی با تو مخالف است بگذارد زنده باشد، در میان میلیاردها کهکشان، انسان دیگری نخواهی یافت!»‌.

دیگر داشت خیابانها را ماشین و رانندگان خواب آلود پر میکرد که من گوشه ی یک ایستگاه اتوبوس واحد نشستم: درست آنجایی که خنکایِ سایه ی یک سرو زیبا افتاده بود بر آن، تا پایم قدری جان بگیرد. البته سر شانه هایم را هم آرام ماساژی میدهم و گردنم را هم نرمش؛ هر دوشان از درد تیر می کشند: بخاطر اینکه از شب تا صبح پنج بار و در تایم های نسبتا بالا دکتر را ماساژ دادم. با آنکه او دکتر است اما حالا او بیمار است و من پرستار‌. زندگی هم چیز غریبی ست: تا همین دیروز او یک جراح چشم موفق و حاذق بود و انسانی سرپا و سالم: اما حالا به مهلک ترین بیماری ای که از میان میلیونها نفر یکی ممکن است گرفتارش شود، دچار شده است: "ام ال اس" که حتی فکر به این اسم تنم را می لرزاند.

سیگاری میگیرانم و سرحوصله میکشم، در حالیکه حالا دو کودک هم توی ایستگاه هستند: چهره های بامزه ای هم دارند: با لباس فرم مدرسه و موهای آب شانه کرده و در حالیکه - اگر اشتباه نکنم - یکی شان دارد قسم میگذراد فیلم «پوکِمون» بهتر از نسخه ی کارت‌ونی و انیمه ای آنست و آن یکی هم احتمالا حاضر است با خونش امضا کند که نسخه کارتونی «پوکِمون» سگش شرف داره به نسخه ی تخمیِ سینمایی اش «بینیم بابا»...

اما همینطوری، حین پک زدن به سیگار، چشمم میخورد به پیرزنی تکیده و پشت خمیده که آرام از لای شکافِ در چوبی خانه یِ قدیمی اش می آید بیرون و پاکشان و حوصله دار، آرام روی سنگی نیمکت مانند می نشیند که جلوی دیوار خانه اش گذاشته اند. تا نایلون های توی دستش را بازکند که آشغال گوشت است و استخوان مرغ، معلوم نیست از کدام سک و سوراخی یکباره سه چهار گربه خودشان را میرسانند به این زن سالخورده و به دستهای مهربان و بخشنده ی او. تا پیرزن سهم هر گربه را دقیق معلوم میکند که حق ضعیف هایشان ضایع نشود، گربه تن شان را به پای پیرزن می مالند. دیدن سیر شدن این حیوانات بی پناه و گرسنه خوشایند است: و ناخوشایند به یاد آوردن میلیونها انسان و حیوان گرسنه!


ته سیگارم را با پا له میکنم و همین که برمیخیزم چیزی نمی گذارد کمر راست کنم: بغضی ناغافل در گلویم گره میخورد و ناگهان درونم را گرانبار می بینم چنان که انگار «غم لشگر انگیزد» و احساس میکنی بسیاری بهانه های غم و غصه انگار سر چهارراهی در ذهنت بهم رسیده اند: از یک طرف تصویر مادر پیداست. که غریبانه این زمانه ی گرگ را گذاشت ارزانی خودمان و رفت. رفتنش چیزی را در من مثل یکجور جراحت غمبار باقی گذاشت. دلم از این میسوزد که زندگی همیشه به او زیادی سخت گرفت و چندان خوشی ندید. 

از یک طرف دیگر غصه ی برادرم هست و این ماجرای پیدا کردن خانه در این دوره ی سخت او برادرم است: کسی که در قلبم جای دارد و غصه و دلهره ای که میکشد من را هم اندوهگین ممیکند: با دو بچه ی کوچک و دست خالی آنهم با این ارقام بیرحانه ی اجاره بها و ... آنوقت دایم میگوییم چرا این ظالمین نمیروند: چون خودمان به زبان بهشان ناسزا می گوییم اما در عمل مثل آنها رفتار می کنیم...
 و البته روی این غم ها یاد بابا و البته دکتر هم تلنبار شده. دکتر دردی تازه تر در دلم گذاشته: حقیقتا وضعی دردناک دارد: او همان بیماری استیون هاوکینگ را دارد. مراقبت از او هم آسان نیست: باید انسانی را تصور کرد که تمامی اعصاب حرکتی اش از کار افتاده و تنها می تواند چشم هایش را حرکت بدهد و بس. او تا پیش از آنکه این دوران سخت آغاز شود جراح چشم بوده. حتی توفیر هم داشته با بسیاری از همکارانش که روح شان را به شیطان فروخته اند!

مردی هم هست باورمند به خدا و با ایمان، که حتی در همین حال هم همیشه سر وقت مقید است که نمازش را بخواند و موعد نماز صبح که میشود با یک سنگ تیمم اش را انجام میدهم و بعد در هنگام خواندن نمازش هم هر وقت قرار است به سجده برود با حرکت چشمش به من می فهماند و من مهر را میگذارم روی پیشانی اش ...

وضعیتش آدم را یادِ «کتاب ایوب» در تورات می اندازد که آنهم حکایت مردی بود با ایمان که ناگهان رنج و بیماری و الم و بیچارگی چون آذرخشی در یک چشم برهم زدن همه چیزش را نابود میکند. بخودم میگویم حتما دکتر هم این پرسش رنج آور را چون ایوب از خدای خودش پرسیده که «چرا من؟» مسلما آدم وقتی پیش وجدان خودش هم آسوده باشد که دستکم انسان شرزه و شر و بدخواهی نبوده، برایش سوال میشود که چرا چنین ضایعه ای باید از بین اینهمه انسان عدل نصیب او میشد؟ چه عدالتی در اینکار هست؟

و در این پرسشها او هم همچون ایوب، تردید و تزلزلی را نشان میدهد که در عادلانه بودن راه و رسم هستی که آفریده ی خداوند است، احساس می کند: حتی چه بسا سخت بر سر ایمان خویش می لرزد... و حق هم دارد که مثل ایوب نخواهد از پیش بدیهی بگیرد که حکمتی الهی در پس این تلخی هاست که آدم فانی به فهمیدنش توانا نیست. البته بنظرم همانطور که امثال دکتر و شخصیت ایوب چنین کشمکش درونی حادی را تجربه می کنند، نوعی دلهره ی عمیق را هم حمل می کنند: دلهره از چیزی که آنرا به زبان هم نیاورده اند: دلهره از بی معنایی رنج. یعنی این احتمال که چه بسا تمامی این درد و رنج تحمیل شده به او یکسره خالی از هر معنا و قصدی باشد: مثلا از اینکه نوعی امتحان الهی و از این حرفها اصلا در کار نبوده باشد و...

در حقیقت ایوب در کنار تمامی آن شِکوه هایی که حاوی خواست و تمنای درونی اش برای اتمام این رنج جسمانی ست، از سویدای جان می خواهد در نهایت بتواند این رنج را معنادار تلقی کند و برایش معنایی متصور باشد. چیزی از این تلخ تر نیست که با وجود شعله ی ایمانی که در قلب و روحت هست دریابی که تمامی رنج تو فقط محصول تصادفی جلوه های امکانی زندگی بوده نه چیزی که بتوان برایش قصد و معنایی متصور بود و بتواند والاینده باشد و شایسته پاداش نیز!

ایوب و دکتر و تمامی این غصه ها را باید همانجا روی نیمکت اتوبوس بگذارم و راه بیفتم چون حقیقتا تاب و طاقتش را دیگر ندارم؛ اگرچه هنوز بغضی دردناک را با خود حمل میکنم که بعید نیست هر لحظه چشمانم را از اشک خیس کند: که واقعا برای مرد گنده ای مثل من آنهم جلوی خلایق واقعا مایه ی خجالت بنظر میرسد. این است که راه می افتم و بغضم را قورت میدهم و آرام نفسم را به بیرون فوت میکنم: چه خوب میشد اگر همه ی آن غصه و بغض درونم را نیز میشد با همین فوت توی هوا  بفرستم و محوش کنم.

و دیگر حتی در حین رفتن از دور و بر خودم هم انگار خبریم نیست و فقط تصویری از چهره ی مادر و تداعی رنجبار آنهای دیگر پیش چشمم است: تحملش سخت است: مگر ما موجوداتِ از پوست و گوشت از چه آلیاژی هستیم که با هیچ غصه ای نشکنیم؟! اما دوست ندارم این شکستن که بسیار کم هم برایم پیش آمده، توی پیاده رو و جلوی چشم مردم باشد.

بالاخره می پیچم به کوچه ای که سرویس بهداشتی و وضوخانه ی مسجد آنجاست... که البته درش قفل است. ولی از شانسم شیرآب کوچکی بیرون وضوخانه پیدا میکنم و چندین بار آب به صورتم میزنم: آنقدر میزنم تا حسابی خنگ شوم. بعد در حین رفتن می توانم سرمای خوشایندی که به پوست خیس صورتم میخورد را حس کنم: چشمانم را می بندم و آرام چند بار نفس میکشم: این، آرامشی می آورد که آن حال پرغصه ام را بسیار آرام درونم محو میکند: حالا بغض و آن غم و غصه ی درونی انگار در جایی عمیقتر در درونم رسوب می یابد: آنجا در ژرفای درونم و به درون چاهی میرود که هر لحظه میتواند دوباره سر ریز کند!

اما در نقطه ای از همان ژرفای درون خود روزن بسیار کوچک نوری را نیز حس میکنم که بر وجودش یقین دارم: اینکه هر قدر غصه ها قوی و برآشوبنده بوده اند، زندگی در من نیروی زورآورتر بوده! و میشنوم که بربلندای نادیدنی درختی در پیاده رو گنجشک ها چه زیبا جیغ می کشند!