ناصر منظمفر در ۱۲۸۸ در تهران زاده شد، و تنها دو سال داشت که با خانوادهاش به آلمان مهاجرت کرد. او در ۲۳ سالگی به تشویق یکی از دوستان آلمانیاش به نام «ریشاد کرفگن» وارد ارتش نازی شد و پس از دیدن دورههای مختلف نظامی درجهی ستوانی گرفت. در آن هنگام جنگ دوم جهانی در گرفته بود؛ بنابراین ناصر جزو نفرات لشکر هفتم تیپ پیادهی ۲۵۸ به جبههی روسیه اعزام شد. او خاطراتش را از آن روزها و عقبنشینی ارتش آلمان در مقابل شوروی در دو شمارهی مجلهی «اطلاعات هفتگی» به تاریخهای ۲۰ و ۲۷ فروردین ۱۳۵۵ منتشر کرد.
از تیپ ۱۳۴ زرهی آلمان نازی فقط اسمی باقی مانده بود و چند افسر و گروهبان و سرباز که همه با عجله خود را آماده میکردند که از تیررسی دشمن دور شوند. گروهبان هورست اولین کسی بود که با من حرف زد و همه آماده شدیم که با دو سه کامیون باقی مانده هرچه زودتر از چنگ دشمن فرار کنیم. در فاصلهی یکی دو دقیقهای که به حرکت کامیونها مانده بود ستوان اسمیت گفت: «باید هرچه زودتر از این جهنم رفت، زیرا در غیر این صورت ما باید بمیریم و یا باید به اسارت درآییم که از نظر من هر دو کار یک نتیجه دارد. از تمامی تیپ ما سه کامیون باقی مانده که یکیاش نقص فنی دارد و ۷ افسر و ۴۲ گروهبان و سرباز و مقدار بسیار کمی اسلحه و مهمات. مقاومت ما در این تپه هیچ نتیجهای ندارد. حداکثر تا یکی دو روز دیگر این تپه را از دست میدهیم!»
اسبابکشی خیلی سریع و توام با احتیاط انجام گرفت. سوار کامیونها شدیم. در جلوی کامیون فقط دو سه تا از افسران نشستند. من و گروهبانها و سربازها در عقب کامیون نشستیم. گروهبان هورست که با هم آشنا شده بودیم در کنار من نشسته بود. گروهبان هورست ماجرایش را برایم تعریف کرد:
ــ در طول این چند روز بر من حوادث بسیاری گذشت؛ چندین بار از گروهان خود دور شدم و دوباره با مشکل زیاد توانستم به اینجا برگردم، به واحدم ملحق شوم، تقریبا سه چهار ساعت پیش از آمدن شما من به واحد ملحق شدم. اگر کمی دیرتر میآمدم آنها از اینجا دور شده بودند. در یکی از این فرارها بسیار خسته شدم زیر یکی از سایبانهای خانهای پنهان شدم تا کمی استراحت کنم، در مقابل من اسبی ایستاده بود که از سرما میلرزید، ولی گردنش را کشیده بود و با اصرار و سماجت میخواست مقدار زیادی از کاه زیر سایبان را بخورد، با علاقه حرکات او را تماشا میکردم و در دلم میگفتم خوش به حال این اسب که غذای سیری میخورد. در همین لحظه شش سرباز فراری از راه رسیدند و بدون اینکه یک کلمه با هم حرف بزنند و یا تصمیمی بگیرند انگار که از مدتها پیش در مورد عملی که در حال انجام آن هستند با هم مشورت کرده باشند یکی با طپانچه سر اسب را هدف قرار داد و گلوله درست به میان دو چشم اسب قرار گرفت و اسب به زمین افتاد و شش سرباز با سرنیزههای خود به سرعت به جان اسبی که آخرین لحظات حیات را سیر میکرد افتادند و هرکدام سعی کردند قطعهای بزرگتر از گوشت را قطع کنند و با خود ببرند. آنها گوشت را لای پارچهای پیچیدند و آن را زیر بغل خود گذاشتند. هر شش سرباز خوشحال بودند. تمام عملیات کشتن اسب و تقسیم گوشت و ... بیش از ده دقیقه به طول نینجامید. اینها از آن جهت سرعت عمل به خرج دادند و آن ناحیه را ترک کردند که هر آن ممکن بود عدهای دیگر از راه برسند و گوشتها را از آنها بگیرند. کار آنها موجب شد که من هم از پناهگاه خود بیرون بیایم، زیرا دیگر آن نقطه مکان امنی برای پنهان شدن من نبود هر آن امکان داشت اسیر شوم، اما قبل از رفتن هوس کردم مقداری از گوشت اسب را برای خودم بردارم. جلو رفتم با سرنیزهام قسمتی از گوشت گردن اسب را بریدم و پا به فرار گذاشتم و بعد از چند ساعت فرار خودم را به یک منطقهی جنگلی رساندم. آنجا آتش روشن کردم و گوشت اسب را کباب کردم و یک غذای سیر خوردم، البته آنقدر با عجله و ترس غذا خوردم که دچار دلدرد شدیدی شدم و در واحدم چند تا قرص خوردم تا این دلدرد کمی آرام شد.
حرفهای گروهبان هورست که تمام شد یک سرجوخهی جوان شروع به صحبت کرد و گفت:
ــ من در این چند روزی که داریم به سرعت از پا درمیآییم و ناچار به عقبنشینی شدیم، چندین بار از واحد خودم دور شدم و چندین بار از شدت گرسنگی به مرغ و کبوتر حمله کردم و مرغها را کشتم و از شدت گرسنگی گوشت مرغ را خامخام خوردم تا کمی جلوی گرسنگی فوقالعادهی من گرفته شود.
یکی از افسران که حرفهای ما را میشنید با قیافهای خشمگین رو به گروهبان هورست کرد و گفت:
ــ اینقدر از غذا و گرسنگی حرف نزنید، بس کنید.
هنوز حرف ستوان تمام نشده بود که کامیون ما توقف کرد و همه با سرعت پیاده شدیم. اول فکر کردیم که مورد حمله قرار گرفتیم، ولی وقتی پیاده شدیم، دو تا جیپ آلمانی دیدیم که مربوط به یکی از واحدهای نابودشدهی آلمانی بود. افسران ارشد همه سوار جیپ شدند. یکی از آنها بنزین تمام کرده بود و یک گالن از بنزین ذخیرهی داخل کامیون را در آن ریختند و من و چند افسر دیگر از قسمت عقب کامیون به قسمت جلو آمدیم و افسران ارشد سوار جیپ شدند و به بازگشتمان ادامه دادیم. هنوز چهار پنج کیلومتری از بازگشت ما نگذشته بود که رانندهی ما شروع به صحبت کرد و گفت:
ــ خدا کند به قسمتهای مینگذاریشده نرسیم، ما الان دقیقا نمیدانیم که چند گروهان از خودیها راه بازگشت در پیش گرفتند و آیا آنها برای اینکه از تعقیب نیروی زمینی دشمن در امان باشند جادهها را مینگذاری کردهاند یا نه؟
ستوان که در کنارم نشسته بود گفت:
ــ متاسفانه وقت و فرصت این نیست که از مین استفاده کنیم، اما از اینها که بگذریم دشمن از چهار طرف حمله کرده و ما را شکست داده است. من به این فکر میکنم که ممکن است دشمن از طریق هوایی نیرویی سر راه ما پیاده کرده باشد که بازگشت ما سختتر بشود.
گروهبان راننده با صدای نالهمانندی گفت:
ــ ستوان! شما را به خدا اینقدر حرفهای شوم نزنید. ما باید هرچه زودتر به کشورمان برگردیم و لآقل آلمان را نجات بدهیم.
هنوز حرفهای گروهبان تمام نشده بود که دو جیپ جلوی کامیونها که چند تن از افسران ارشد درون آن نشسته بودند با صدای وحشتناکی به هوا پرت شدند و مینی که جیپها از روی آن رد میشدند منفجر شد. گروهبان راننده پا را روی ترمز گذاشت، آنقدر این کار را سریع انجام داد که من و دو ستوان دیگر سرمان محکم به جلوی کامیون خورد. فوری از کامیون پیاده شدیم و سنگر گرفتیم. پلی که در مقابل ما بود منفجر شد و گروهبان هورست فریاد زد:
ــ همه سنگر بگیرید...
چند دقیقهای در همین حالت توی سنگر ماندیم و، چون خبری نشد گروهبان هورست داوطلب شد که به طرف پل برود و جریان را تحقیق کند، و عدهای از گروهبانها و سربازها از همان سنگرِ کامیون او را محافظت کردند. نیم ساعت بعد او با عجله به طرف ما آمد و گفت:
ــ معلوم نیست که چه کسانی در پل مینگذاری کردند، احتمالا این کار دشمن است، ولی آنها از این محل دور شدند. از سرنشینان دو جیپ از پی هم به دره سقوط کردند فقط یک سرگرد و یک گروهبان زنده ماندهاند که البته حال هردویشان بسیار وخیم است و با امکاناتی که ما داریم اصلا نمیتوانیم آنها را نجات بدهیم مگر اینکه زودتر از درد و رنج خلاصشان کنیم.
دو تن از گروهبانها داوطلب شدند که بروند و زخمیشدگان را با خود بیاورند تا بلکه بشود آنها را نجات داد.
یکی از افسران گفت:
ــ با این پل چگونه میشود کامیونها را حرکت داد؟!
این را که گفت صدای یک تیر او را به زمین انداخت و همهی ما سنگر گرفتیم.
شلیکها پراکنده بود، اما در واحد ما سرگردانی ایجاد کرد. گروهبانها و هورست که میخواستند نتایج انفجار پل و سرنگون شدن دو جیپ آلمانی را ببینند با شنیدن صدای تیر فوری سنگر گرفتند. چند دقیقهای وضع به همین حالت بود. چون از ادامهی تیراندازی خبری نشد ما تصمیم گرفتیم که به حرکت ادامه دهیم. یکی از افسران ارشد گفت:
هرچه زودتر حرکت کنید. به احتمال زیاد این نزدیکیها ما میتوانیم به یک واحد تازهنفس آلمانی برسیم و خودمان را نجات بدهیم!
حرکت کردیم. هریک از ما چه افسر و چه گروهبان چند اسلحهی سبک و مقداری آذوقه که در کامیون وجود داشت برداشتیم، وقتی از دره رد میشدیم، سرگرد تیپ ۱۳۴ را دیدم که در خون خودش غرق شده بود. یکی از گروهبانها یک اسلحهی کمری را از کنار دست یکی از زخمیشدگان برداشت و راه افتادیم. هورست راهنمای ما شد. از دره که بیرون آمدیم و از کنار چند تپه گذشتیم وارد یک منطقهی جنگل شدیم و اینجا بود که در یک چشم به هم زدن رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد و هیچکداممان فرصت پیدا نکردیم حتی گلوله شلیک کنیم. گویی برای هر کدام از ما جداگانه هدفگیری شده بود.
چند ساعت بعد شاید هم یک روز بعد من خودم را درون یک قطار صلیب سرخ دیدم که به آلمان میرفت و وقتی ماجرا را پرسدیم معلوم شد که در جنگل مورد حمله قرار گرفتیم و عدهی زیادی از ماها زخمی و عدهای نیز کشته شدند.
در این قطار گروهی از زخمیشدگان جبهههای گوناگون آلمان در نبرد روسیه به وسیلهی هواپیما منتقل شده و با قطار به سوی بیمارستانهای برلین در حرکت بودند. از جمله افرادی که در واگن من بود یکی هم سروان کورت مایر بود که در جنگ فرمانده برای ما حرف میزد و از خاطرات خود میگفت. یعنی قرار شد هر کداممان وضع زخمی شدن خود را برای همدیگر شرح دهیم تا سرمان گرم باشد. بعضی از افسران ارشد بسیار نگران و ناراحت بودند، زیرا از نظر آنها آلمان در جنگ موقعیت خوبی نداشت و وضعش بدتر میشد.
سروان کورت گفت:
ــ شاید یک ماه یا دو ماه پیش ما در دهکدهای نزدیک دریای سیاه و شهر نیکولایف توقف کردیم. چون هنگام ظهر بود دستور صرف غذا دادم. ناهار را در آشپزخانهی صحرایی آماده کردند. غذای ما عبارت بود از سوسیس و سوپ نخود. من نیز سهمیهی غذای خودم را گرفتم؛ ولی از آنجایی که حالم خوب نبود و زیاد عرق میکردم هیچگونه اشتهایی نسبت به این غذا نداشتم در حالی که این غذای مورد علاقهی من بود و بسیاری از افراد من این موضوع را میدانستند. معذالک به هر ترتیبی بود مقداری از آن را خوردم، زیرا گرسنگی معدهام را آزار میداد. بعد از غذا قرار شد مدتی استراحت کنیم، زیرا وضعیت جغرافیایی واحد ما طوری بود که میبایست در آن محل توقف بیشتری داشته باشیم. هنوز خوب چشمم گرم نشده بود که مخبری به سرعت به ما نزدیک شد و فریاد زد: «روسها دارند میآیند!» مخبر را نزد خود خواندم و از او خواستم دقیقا به من بگوید که روسها را کجا دیده و چگونه تشخیص داده است که به سوی ما در حرکتاند. مخبر در جواب من گفت: «قربان! من همین حالا از جبهه میآیم و دیدم که عدهای سوار تانک و زرهپوش به سوی این دره در حرکتاند.» افراد من زنجیروار ایستادند. یک بررسی فوری روی آنها انجام دادم و بعد تمامی نیروی موجود را به دو قسمت تقسیم کردم: عدهای را در خانههای دهکده پنهان نمودم و عدهای را به همراه خود در جاده به مقابله با دشمن واداشتم. ابتدا به سوی ما حمله کردند. من به نیروی خود دستور دادم سعی کنند آنها حتیالمقدور نزدیک شوند و همین که برای ما هدف مشخصی شدند و در تیررس قرار گرفتند فریاد زدم: «آتش...» و سربازان من خیلی سریع به سوی آنها آتش گشودند. در نتیجه دو تن در همان لحظهی اول به زمین غلتیدند و بقیه آمادهی عقبنشینی شدند که سربازان من به شلیک ادامه دادند و بقیه را به هلاکت رساندند.
این پیروزی کوچک در روحیهی ما تاثیر بزرگ داشت، به طوری که خودمان را آماده کردیم که تانکها هم از راه برسند. ما روی تپهای قرار داشتیم در حالی که پایین تپه دو تانک دشمن به این سو و آن سو حرکت میکردند. از وضع ظاهر چنین استنباط میشد که آنها در جستوجوی ما هستند. یک مقدار سرگردانی در حرکاتشان دیده میشد، میخواستند به جایی حمله کنند، اما محل دقیق را نمیدانستند. من با خود گفتم اگر آنها پیش نیایند ما پیش میرویم و نباید فرصت را از دست داد. ما هنوز چند خمپاره و نارنجک و گلولهی ضدتانک داشتیم. البته کافی نبود، ولی با توجه به وضع سرگردانی که تانکها داشتند، ما میتوانستیم یک کارهایی انجام دهیم. فکرم را به مرحلهی عمل درآوردم. با احتیاط کامل یک گروه را به حالت خزیده برای سنگرگیری روانه کردم. خودم فرماندهی را به عهده گرفتم و بالاخره به کنار دیوار خرابهای رسیدیم که آن محل ظاهرا مناسبترین محلی بود که میشد در پناه آن به تانکهای غولپیکر دشمن حمله کرد... شانس با ما یار بود، زیرا وقتی به سوی تانکها آتش گشودیم از تانکها شعلهی قرمزی بلند شد و سرنشینان به سرعت از آن بیرون جستند و ما آنها را اسیر کردیم. سه تانک دیگر را به همین ترتیب گرفتار آتش اسلحهی خود کردیم. در این نبرد بسیار موفقیتآمیز به خودِ ما هیچ آسیبی نرسید و در واقع پیروزی بزرگی نصیب ما شد. علتش هم این بود که من تصمیم قاطع گرفتم و سریع آن را اجرا کردم. این چیزی است که در جنگ بسیار مهم است. خبر پیروزی شادیآفرین ما به ستاد فرماندهی رسید و به جبران این عمل تهورآمیز و شجاعانه مدال درجه یک جنگی به من اهدا شد و به درجهی سروانی رسیدم. بعد از این پیروزی که در مقابل شکستهای پیدرپی واحدهای آلمانی چندان امیدوارکننده نبود، از فرماندهی تقاضا کردم که برای معاینه به پزشکی در شهر نیکلایف که در آن وقت در تصرف آلمان بود رهسپار شوم. این شهر در ۴۰ کیلومتری دهکدهای که ما در آنجا به سر میبردیم قرار داشت. در حینی که به سوی شهر در حرکت بودم به اندازهای عرق کرده بودم که انگار دلوی آبِ سرد به رویم خالی کرده باشند. وقتی خودم را به پزشک رساندم، دکتر پس از معاینه با تعجب تمام به من گفت: «شما سروان، باید الان مرده باشید!» پرسیدم: «چرا؟» جواب داد:
«برای اینکه بیش از ۴۱ درجه تب دارید.» بیماری من به نظر آن پزشک بسیار خطرناک تشخیص داده شد و توصیه کرد با اولین قطاری که به سوی آلمان حرکت میکند به آلمان رهسپار شوم و در آنجا در بیمارستانی بستری شوم. به این دلیل است که حالا با این قطار صلیب سرخ راهی آلمان شدهام تا آنجا در یکی از بیمارستانها بستری شوم.
قطار صلیب سرخ که گروهی از مجروحین جبههی جنگ روسیه را به آلمان میبرد در اغلب ایستگاهها توقف میکرد و چند مجروح خطرناک را سوار میکرد. این مجروحین وقتی سوار قطار میشدند وضع جنگ را در جبهههای مختلف تشریح میکردند. روی هم رفته خبرها همه یأسآور بودند و افسران ارشد با ناراحتی به نتیجهی کار میاندیشیدند. در همین زمان بود که خبر رسید نبردی سهمگین در شرق آلمان روی داده و ادامه دارد، ولی هنوز به مرحلهی نهایی نرسیده و هیچگونه پیشبینیای نمیشود کرد. مجروحانی که در داخل قطار با هم حرف میزدند همه از وضع بد جبهههای آلمان سخن میگفتند. بیشتر مجروحین توی راهروهای قطار دراز کشیده بودند، زیرا در هر توقف تعداد زیادی مجروح سوار میشدند. وضع بعضی از مجروحین به حدی بد بود که پزشکان امید نداشتند تا بیمارستانهای برلین زنده بمانند. پرستارها و پزشکان از شدت کار بسیار خسته بودند. قطار ما در مرز آلمان توقف کرد و این البته عادی بود، اما وقتی توقف طولانی شد همهمان احساس کردیم وضع غیرعادی است. ماها همه مریض بودیم و روی نیمکت و کف واگن و توی راهروها دراز کشیده بودیم و فقط عدهی بسیار کمی که میتوانستیم به کمک چوبدستی حرکتی کنیم از پنجرهی واگن به بیرون سرک میکشیدیم. خبرها را همین افراد در واگن پخش میکردند. یکی از افسران وقتی به داخل واگن بازگشت با تاسف گفت:
ــ خرابی آلمان شروع شده، اینجا من چند ساختمان ویران دیدم!
بالاخره مقامات صلیب سرخ با تلاش بسیار موفق شدند قطار را پس از سه ساعت توقف که علتش نامعلوم بود حرکت دهند و ما به این ترتیب وارد برلن شدیم و آنجا به وسیلهی آمبولانس به بیمارستان منتقل گردیدیم. چند روزی از اقامت ما در بیمارستان نگذشته بود که بمبارانهای برلین شروع شد و خبرهای یأسآور میرسید که دیگر تقریبا قطعی شده بود آلمان در جنگ شکست خورده است، زیرا دول متفق از چهار سو نیروی آلمان را تحت محاصره قرار داده بودند. سرهنگ مایر که تختش کنار من بود بیش از من در جریان نتایج جنگ قرار داشت، سومین روز اقامت در بیمارستان بود که با من شروع به صحبت کرد و گفت:
ــ جبههها هر روز حالتی دیگر دارند؛ در برخی جاها سربازان مقاومت را از دست داده و در برخی دیگر ارتباطشان با واحدهای دیگر کاملا قطع شده است. تغییرات در جبههها خیلی سریع است و اگرچه سعی میشود تا سرحد امکان از بدتر شدن اوضاع جبهه جلوگیری شود، اما این تلاش بیفایدهایست.
سرهنگ مایر هر روز چند دقیقهای برای ما صحبت میکرد. او همیشه در جریان آخرین خبرهای جنگ بود. یک روز با تاسف گفت:
ــ ارابهی جنگی آلمان در جبههی روسیه چرخهایش در رفته و کاملا از کار افتاده است.
روز دیگر گفت:
ــ متفقین دارند آلمان را پارهپاره میکنند. نیروی ما در جبههی روسیه به باد رفت. دیگر چیزی نمانده که با آن بشود جنگید.
ما در بیمارستان صدای انفجار میشنیدیم و بمبهایی که هواپیماها بر فراز برلین میریختند. بالاخره روزی رسید که خبر دادند آلمان کاملا شکست خورده است و همه چیز نابود شده است.
مایر وقتی این خبر را شنید، قلبش گرفت و دکترها وقتی آمدند گفتند این افسر با سکتهی قلبی مرده است...
پایان.
ناصر منظمفر، خاطرات یک ایرانی از جببههای جنگ آلمان و شوروی، اطلاعات هفتگی، شمارهی ۱۷۸۶، جمعه ۲۷ فروردین ۲۵۳۵ [۱۳۵۵]، ص ۴۹.
بسیار جالب بیشتر به نوشته فیلم میماند. شراب قرمز بیشتر نوشته هایتان را با اشتیاق میخوانم. مرسی