قسمت اول

 

مرتضی سلطانی


(پیشاپیش بابت استفاده از برخی الفاظ عذرمیخام، بخاطر وفاداری به واقعیت ازشون استفاده کردم. انصافا، رویهمرفته واقعا خودم آدمِ بددهنی نیستم و بویژه جلوی خانمها خجالت میکشم از این الفاظ استفاده کنم. بنظرم ارزشِ خاصی هم محسوب نمیشه استفاده از این الفاظ.)

دیروز عصر کارگران مرد را جمع کردم و جزو ۲۹ حروف برایشان گفتم: "آقایونِ اراذل و خفاش، فردا قراره دخترِ آقای احمدیان (صاحبکار) یه صبح تا عصر بیاد، بابا جونشم نیست. خدائیش میتونسته بره عشق و حال و گشت و گذار، ولی گفته میخام بیام پیش کارگرا. طرف از فرانسه اومده چند روزی ایران. کلاسِ کارو حفظ کنید لامصبا."

محمد گفت: "فرانسه چیکار میکرده؟ عزا عمه شو میگرفته؟"

گفتم: "درس و مشق اش اونجاست: نمیدونم ارشد چی چیه.."

مظاهر گفت: "ارشدِ پادگانه؟"

گفتم: " هارهارهار. ارشدِ نمیدونم چی میخونه، تو دانشگاه رو میگم ریقوندی. اسمشم ژیلاست."

علی گفت: "پس فکر کردی همه مثِ ما زندگیشون ... یرم به طاقیه".

بعد محمد و علی تقریبا همزمان گفتند: "خوشگله؟"

مظاهر گفت: "آره دیگه"

پرسیدم: "تومگه دیدیش مظاهر؟"

توضیح داد: "نه. ولی طرف بچه مایه داره، دخترم که هست، خارج هم که هست، خب اینا یکیشم میتونه حتی قیافه آدمو عوض کنه، خوشگل کنه"

علی با خنده گفت: "ریدم تو گشتاورِ مغزت مظاهر"

من هم سفارش کردم: "مظاهر، همون تیپ خوبتو بزن این شلوارم عوض کن. چیه این شلواره آخه؟ مالِ سالِ ده رُبع کَمه!"

گفت: "ندارم که. پول بده تا بخرم."

گفتم: "آخه عن آقا، چطور تا فاطی می اومد سر کار هر روز تیپ میزدی می اومدی، حالا نداری. واسه خودت میگم که طرف کِیفتو بکنه وگرنه اصلا کون لختی بیا."

علی گفت: "جووون مظاهر کون لختی بیا...." و گفت: "حالا طرف پا میده؟"

محمد بجای من جواب داد: "آخه به یه مشت شَل و پیت مثل ما، واسه چی پا بده آقایِ کُسخلیان؟!"

مظاهر گفت: "آدم باید «سُویه» داشته باشه"

محمد گفت: "به جان خودم این شُل کله(مظاهر) جلو طرف شرفمونو میریزه تو وایتکس"

مظاهر: "حالا هی بمال واسش ببینیم نیگاتم میکنه اصلا"

محمد به مظاهر گفت: "چرا برزخ میشی، تابلوئه که اصلا بلد نیستی با دخترا اختلاط کنی، همشم به یه بهونه میری بیرون سالن کار میکنی که چشمت به دخترا نیفته. فاطی هم سرِ همین گُرخید ازت" علی هم گفت: "

کاپِ اول کسخلِ خاورمیانه مظاهر"

مظاهر هم کم نیاورد: "گُندایِ منم نیستید شما دو تا."

همهمه و بگومگو شد که گفتم: "بابا ک..شعر تلاوت نکنید بینیم بابا."

سکوت که شد ادامه دادم: "جلو این دیوثِ ماکاریوس(صاحب سردخانه) هم سوتی ندین، جاکش به این بهونه میاد زاغِ بچه ها رو چوب بزنه، یه چشم پلشتیه ها"

در مورد ژیلا نگران بودم بچه ها با ضایع بازیِ محضِ خودشیرینی، اوقات این دختر و خودمان را تلخ کنند و فکر کند کارگر جماعت بیشعور است. با اینکه ندیده بودمش حس میکردم باید هم زیبا و جذاب و هم باشعور باشد: گرچه در اعماق ذهنم پولدار بودنش مرا نسبت به بی تکلفی و از موضع بالا نبودن رفتارش بدبین میکرد.

همان صبح علی الطلوع رفتم در راهروی  سردخانه علی بدو بدو آمد من را کشید کنار و سرم را چرخاند به سمتی که سه چهارمتری دورتر مظاهر ایستاده بود: که گویا نونوار کرده بود و داشت موهایش را با وسواس شانه میکرد. به علی گفتم: «چرا موهاش اینقدر خیسه؟»

علی گفت:« همین دیگه... کسخل یعنی موهاشو آب شونه کرده، انگار خر کله شو لیس زده! وای تازه لباسِ "مانتی گل" پوشیده بخدا: هر چی میگم بابا تو اوشگلون تپه هم دیگه اینا مد نیست. ..»

از این حرفش خنده ام گرفت. مظاهر هم که شک کرده بود گاهی با تردید نگاه میکرد و بالاخره برای محکم کاری چند فحش آب نکشیده بارِ علی کرد. چیزی نکشید که همه رفتیم توی سالن و مشغول کار شدیم.

ده دقیقه ای نگذشته آمدم توی راهرو سرک کشیدم ببینم این ژیلا این دختر نادیده ی صاحبکارمان که قرار است بیاید، چرا نیامد که یک آن دیدم که ژیلا از آن ته، از میان نور محو درِ راهرو  آمد جلو، و موقتا رفت توی تاریکی: انگار که سایه ها او را بلعیده باشند، و بعد از تاریکی بیرون آمد و توانستم چند متری مانده که برسد چهره اش را ببینم. رایحه ی بسیار خوش بوی عطرش که زده بود پیش از خودش رسید و گویا شکی نمی ماند که همینطور که می آید دالانی میسازد که در آن دیوار و باکس های آهنی و درِ سالن ها و کارتن ها و هر چیزی پر از شکووفه های عطرآگین میشود. انصافا چهره اش حتی از تصوری که داشتم هم زیباتر بود: زیبایی دست نخورده ای که با آرایشی ناچیز و بی تکلف تزیینش کرده بود: و اجزای ظریفِ سیمایش، که چشمانی روشن و فکور تکمیلشان میکرد.

لب های گوشت آلود سرخش هم به لبخندی صمیمانه گشود، وقتی که برای سلام پیش آمد و با من دست داد: "سلام آقایِ مرتضی. ببخشید دیر اومدم سرِ کار" و همین که انگشتانم به دستان لطیفش خورد انگار که روی شیشه لغزیده باشد دستم شروع کرد به عرق کردن (مثل حساسیت دست زمخت و پر از زخم من در تماس با سطحی لطیف و شیشه مانند) دستم را تند پس کشیدم. دیدم که سری چرخاند و با کنجکاوی مشتقانه ای دور و بر را نگاهی کرد و این بار لبخندی که زد به شوق کودکی می ماند که به دنیایی رازآمیز پا گذاشته. تازه فهمیدم دندانهایش را سیم کشی ارتودنسی کرده و این مجبورش میکند گاهی لبهایش  را بهم بچسباند و باز کند؛ و لعنت به من حتی همین هم به او می آمد. 

و او با آن موهای براق و نرم و تمیزش و همه این وجود، انگار زیباتر از آن بود که واقعی باشد گفت "من امروز اومدم کار کنما. نیگا..." و واقعا هم کفشی محکم و مخصوص کوهنوردی به پا داشت. با دست تعارفی زدمش تا جلوتر از من برود  توی سالن برای کار. و همانطور که از کنار من گذشت نگاهی به ژاکتم انداخت و در حین رفتن گفت: "نه، مشکی هم خیلی بهت میاد." من نگاهی به ژاکتم کردم و لبخندی برای این ظرافت جالب رفتارش به لبم آمد و برای تحسینش البته.

بعد طبق اصرار خودش قرار شد کمک دست محمد، دهانه ی کارتن های کوچک را با ضربه و فشار جفت کند تا محمد چسب بکشدشان.

میشد دید که با اینکه کار برایش سخت است اما به طرزی مبالغه آمیز تلاشش را میکرد و این تقلایی زیبا بود برای اینکه باور کنیم یکی از ماست.  من رفتم جایی دیگر مشغول شدم اما حواسم گاهی پی او بود. پس احتمالا بیشتر برای خودم بهانه میگرفتم که رفتم کنارش و تا دیدم انگشتش را که بریده با پوشالی کاغذی پوشانده، همین را بهانه کردم:«خب الان ببخشیدا اینجا میدونی لابد که پر ِگرد و غباره. زخم ات عفونت کنه تکلیف چیه؟!»

بعد با قدری دلواپسی نگاهم کرد:«خداییش اینارو به بچه های دیگه هم که اینقدر اوخ شدن میگی؟!یعنی قشنگ منو نُنر فرض کردیا.» و زود اضافه کرد:« حالا کارم چطور بود؟» گفتم:« خوب بود، البته زور زیاد حروم میکنی چون دستت روون نشده. نه که بگم سوسولی ها، هر کی روز اولش همینه» و آرام کنار گوشش گفتم:« خب حالا انگشتت هیچی، ولی با خونم امضا میکنم امشب از مچ درد و کتف درد تا صبح خوابت نمی بره. بابات هم خب به من گفت حواسم باشه. بدبختی مچتم باد میکنه کم کم و دردش شب خواب برات میذاره ها» نگاهم به مچ باریک دستش بود که اینرا گفتم،و ناگهان دیدم که چه زیبا و دلنشین است که زیر پوست سفید و شفاف

دستش مویرگ های سبزِ ظریف و محوی هست، که مثل جوانه های یک گیاه رسته بودند: و چنان زیبا جلوه میکرد که حتی نتوانستم بفهمم کلمه های اولش چیست و از اینجا شنیدم که "شما میدونی من 27 سالمه دیگه!" و از بد حادثه لابد از گوشه چشمش دید که محمد دارد با لب زدن به اشاره به من می فهماند که ژیلا ببرم یک جای دیگر برای کار چون کلی کارتن چسب نکشیده عقب افتاده. ژیلا اینرا که دید غمگنانه آرام "ببخشید"ی گفت و رفت آن ته سالن و پشت باکس ها و کارتن ها از نظر ناپدید شد.

چند دقیقه بعد، رفتم و دیدم در راهرویی که باکس ها و کارتن ها ساخته اند رفته آن ته ناپیدایی ایستاده، یک پایش را تا کرده و چسبانده به دیوار پشتش و با دستمال کاغذی مچاله ی دستش اشک هایش را پاک میکند، بعد چشمان سرخ و اشک آلودش را به سوی من چرخاند و فوری در میان اشک لبخندی زد و گفت: " آقا برو خجالت میکشم جلوت گریه کنم" پرسیدم:« خب چی شده از حرف من ناراحت شدید؟»

باز لبخندی زد آرام با نوک انگشت اشکهایش را سترد و گفت:« نه آقا مرتضی...خب البته تو هم نگی می فهمم ننرم. می بینی اشکم درِ مشکمه.» درآمدم که:« باباتم به بدی نگفتا. یه جور نگفت که یعنی تو بچه ای..» سکوت. و من با جمله ای سکوت را پاره کردم:« حالا واقعا میای الان سر کار یا می خای وایسی گریه کنی از زیر کار در بری؟» بعد لبخندی دوباره از سر اشتیاق به لبهایش نشست و آرام به من گفت:« عزیزم...(با شوخ طبعی): نه .. ازت راضیم»

و دوباره با بی تابی و ذوق راه افتاد و از کنارم گذشت تا جلو بیفتد اما بعد از سه چهار قدم ناگهان پشت به من ایستاد و به همان حالت و با حرکتی ربات گونه سه قدم دوباره عقب آمد، بعد چرخید و آرام و ناغافل من را بغل کرد و کنار گوشم گفت:« مرسی آقا مرتضی» و با یکی از دستهایش که به پشت کمرم حلقه کرده بود دو بار آرام به کمرم زد: چیزی مثل ضربه ای از روی محبت و تشکر. بعد تازه متوجه شدم کاملا نادیده گرفته که کل موهایش پر از گرد و غبار است و دستانش هم کثیف شده و خون کنار ناخن انگشت هایش خشکیده.

ادامه دارد

از روزنوشت های سالهای کار در سردخانه و رتوش شده - زمستان ۱۳۹۴