قبل از این ‌که در ذهنتان با ریزش کلمات روبرو شوید و پیش از آن‌که حوصله‌ تان سر رود، بهتر است بی‌ مقدمه بگویم که «پدرو آلونسولوپز» فعلاً با سیصد قتل رکورددار جنایتکاران جهان است! فقط اندکی نگاهتان به عقب برگردد تا از درستی رقم مطمئن شوید. درست خوانده اید : سیصد قتل،حتی بی رحم تر از هنری لوکاس. اگر به چهره «آلونسو لوپز» نگاه کنید مثل من او را آدم بدبخت و بیچاره‌ای خواهید یافت و اگر ندانید کار اصلی وی چه بوده، آن وقت موضوع کاملاً عوض می‌شود واو یک چهره‌ی فعال اجتماعی و تا حدودی معترض و حق به جانب جلوه خواهد کرد. به آنهایی که بی‌وقفه و از روی ناچاری و عادت تا توانسته‌اند کشته‌اند و از مقتولین پشته‌های مخفی ساخته‌اند، قاتلان زنجیره‌ای می‌گویند. یکی از جراید راجع به خصوصیات این قبیل جانوران توضیحاتی داده و کمی از خصوصیات آن‌ها را این‌طور شرح داده است: «آن‌ها سفیدپوست، سیاه‌پوست و از نژادهای مختلف هستند. ضمناً در بررسی‌ها نیز روشن شده که این قاتلان سریالی بین بیست تا سی سالگی به جنایات خود دست زده‌اند. نداشتن اعتماد به نفس و اغلب ناتوانی جنسی در بیشتر این قاتلان جنایتکار دیده شده که پس از رسیدن به یک اوج، اقدام به جنایت کرده‌اند. فاصله میان انجام جنایات متعدد و اقدام به قتل افراد ناشناس از نشانه‌های بارز قتل‌های سریالی است. بد نیست بدانید که تعداد زیادی از این قاتلان از خوردن اعضای بدن قربانیان خود لذت می‌برند و برای آن‌که به اقدام خود "حالت عجیبی" بدهند، اعضای بدن قربانیان خود را قطع می‌کنند و بعد از ارتکاب جنایت به محل برمی‌گردند تا اقدام خود را عجیب‌تر نشان بدهند و سپس در مورد آن به خیالپردازی مشغول شوند.»

نوشته‌اند پدروآلونسولوپز مخوف‌ترین قاتل سریالی تاریخ است پس لازم است حروف انگلیسی نام او را نیز بخوانید: "Pedro Alonsolopez" می‌بینید که از همین حروفی است که بقیه اسامی را می‌نویسند. با این حروف سال‌ها زندگی کرده‌ایم اما اگر بدین گونه در کنار هم قرار بگیرند، آن وقت می‌شود:«هیولای آند»

او در "کلمبیا" به دنیا آمد و تا هشت سالگی در کنار خانواده‌اش زندگی می‌کرد اما به دلیل اختلاف با خواهرش، توسط مادرش که زنی فاسد بود، از خانه بیرون انداخته شد. ما بچه های هشت ساله را شب‌ها در کنار خودمان می‌خوابانیم تا مبادا احساس تنهایی یا ترس و یا سرما کنند، اما او از خانه رانده می‌شود و احتمالاً در همان ایام یا شب‌های بعد مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرد و آن وقت وارد زندگی دیگری می‌شود. او یعنی پدرو از نو متولد می‌شود و در زندگی دوم درست در مرز هجده سالگی، به یک تبهکار حرفه‌ای تبدیل می‌شود. فراموش نکنید که تا این تاریخ چندین بار گرفتار زندان بوده است. او برای این‌که به ما بفهماند می‌توانسته یک شخصیت مورد قبول جامعه باشد، دست به انتقام می‌زند، انتقام از آنهایی که نگذاشتند عمرش در مسیر طبیعی سپری شود. به گمان شما آیا او حق داشته ابتدا به سراغ آن سه نفری برود که به او تجاوز کرده‌ بودند؟ چون فرصت نداریم با یکدیگر بحث و تبادل نظر کنیم، بقیه ماجرا را می‌خوانیم: هر سه نفر متجاوز را می‌کشد و بعد نفس راحتی می‌کشد. حالا بهتر می‌تواند روزگارش را سپری کند. آنگاه بایستی پاسخ نیازهای سرکوب شده و تحقیر شده خود را بدهد و همین‌طور پاسخ نیروها و قوای شهوی و روانی انباشته شده در وجودش را که در هر فرصتی او را به سوی ویرانی و آدم‌کشی سوق می‌دهد. پِدرو برای شروع متوجه‌ی دختران جوان بی‌دفاع می‌شود. نوشته‌اند از کشتن به شدت لذت می‌برد و البته قتل دختران جوان را بیشتر دوست داشت.

“هیولای آند “یعنی همین جانوری که اسمش پدروآلونسولوپز است تا سال هزارونهصدوهفتادوهشت میلادی بیش از یکصد دختر جوان را در "پرو" به قتل می‌رساند. پس از آن به "کلمبیا" و "اکوادور" گریخت و در آن کشورها نه تنها علاقه‌اش به جنایت کمتر نشد بلکه این بار به صورت هفتگی اقدام به کشتن سه نفر می‌کرد! پدرو اعتراف کرده که چون دختران اکوادوری به هنگام جنایت چهره معصومانه و بی‌گناهی داشتند، از کشتن آن‌ها بیشتر لذت می‌برده است!

هیولای آند هنگامی که بازداشت شد، هیچ‌کس اعترافاتش را جدی نمی‌گرفت. شرح جزییات قتل‌ها مأموران را حیرت‌زده و گیج کرده بود به همین دلیل ترجیح داده بودند حرف‌هایش را باور نکنند و او برای این‌که ثابت کند آدم راستگویی است و اصلاً دروغ در کارش نیست، نشانی پنجاه گور از قربانیان مظلوم خود را داد تا خیالشان را راحت سازد و تازه آن وقت بود که حتی مراقبین او نیز به وحشت و هراس افتادند.

کمی بعد بازجویان در یکی از صفحات بازجویی خود در زیر اعترافات او نوشتند: «سیصد قتلی که پدرو به انجام آن‌ها اعتراف کرده، رقم واقعی نیست و به احتمال قوی او جنایات بیشتری را مرتکب شده است. هیچ بعید نیست انبوهی از مقتولین بی‌نام و نشان در گوشه‌ای از ذهن او خفته باشند.»

فقط سه صفحه‌ی دیگر از حوادث را اگر پشت سر بگذاریم، آن وقت این ماجراهای دردناک به پایان می‌رسد. تازه رسیده‌ایم به زوج قاتلی که به ستارگان قتل‌های زنجیره‌ای آمریکا شهرت یافته‌اند. این دو ده سال خون‌دل خورده و از جان مایه گذاشته‌اند تا موفق شده‌اند به این مقام عجیب و حیرت‌انگیز برسند. برای رسیدن به این مرحله‌ی خوفناک بایستی به کشتن ششصدنفر انسان بی‌دفاع و بخت برگشته اعتراف کرده باشیم. "اوتیس تول" ـ ottis toole ـ و "هنری لوکاس" ـ Henry Lucas ـ به راحتی نوشیدن جام شراب یا آب گوارا، چنین اعترافی کرده‌اند. این زوج قاتل، دو جانور درنده و خون‌آشامی هستند که بد نیست چند خطی را به آن‌ها اختصاص بدهیم زیرا برای بیزاری و نفرت بیشترکاملاً لازم و ضروری است.

هنری لوکاس در خانه‌ای به دنیا آمد که از همان کودکی با آزار دادن و مستی و فساد آشنا شد. او بارها به چشم خود دیده بود که چگونه مادرش به آزار و اذیت پدرش ـ که دائم در حال مستی بود ـ می‌پرداخت. و در همان سال‌ها بود که با خودکشی پدرش با این واژه عجیب نیز آشنا شد. از آن به بعد مادرش بدون هیچ پروایی تن به فساد می‌داد آن هم در برابر چشمان لوکاس! چند سال بعد در سنین نوجوانی یکبار لوکاس به جروبحث با مادرش مشغول شد و بالاخره در همان نزاع به شدت او را مجروح ساخت. مادرش سه روز در بیمارستان بیهوش بود. اما لوکاس دست از سر مادرش برنداشت و بالاخره انتقام پدرش را از او گرفت و سرانجام دست خود را به خون مادرش آلوده کرد. برای لوکاس این آغاز تباهی بود. دادگاه او را به چهل سال زندان محکوم کرد که سرانجام پس از ده سال حبس مورد عفو واقع و درهای زندان بر روی او گشوده شد.

چندی بعد بر حسب اتّفاق هنری لوکاس با «اوتیس» که به علت آدم‌کشی تحت تعقیب بود، آشنا شد و کم‌کم به شیوه‌ی جنایات او که مخصوص خودش بود، پی برد. شیوه‌ی کار او بدین ترتیب بود که در گوشه و کنار رستوران‌هایی که دختران و زن‌های جوان به شام دعوت می‌شدند، کشیک می‌دادند و همین که مهمانی به آخر می‌رسید، یکی از آن‌ها به عنوان طعمه انتخاب و به تعقیبش می‌پرداختند و در مکان مناسبی به او حمله‌ور می‌شدند. اوتیس با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر آن‌ها را می‌کشت و بعد با علاقه‌‌ی زیادی گوشت تنشان را جدا و با لذت می‌‌خورد! لطفاْ به من اعتراض نکنید اینها چیه می نویسید؟ به گمانم به جای هر اعتراضی اگر بقیه ماجرا را بخوانید بهتر است... اما هنری به این عمل راضی نمی‌شد و از این کار اوتیس به شدت نفرت داشت. او به این علت که فردی سادیسمی بود ترجیح می‌داد که با اجساد قربانیان رابطه جنسی داشته باشد و اگر طعمه‌ای به دست نمی‌آورد، در کنار حیوانات مُرده، باقی می‌ماند. اما تنها تفاهم میان این دو جنایتکار که آن‌ها را در انجام قتل‌های مشترک به هم نزدیک کرده بود، انتخاب طعمه‌ها بود که سنی بین شش تا بیست و پنج سال داشتند! این دو که به «قاتلان اتفّاقی» شهرت یافته بودند، بطور اتّفاقی از میان افرادی که در جاده‌ها و اتوبان‌ها در انتظار خودرو بودند، طعمه‌های خود را انتخاب می‌کردند.

چندی بعد این زوج قاتل که عاشق کُشتن بودند، زمانی از یکدیگر جدا شدند که هنری لوکاس خواهرزاده هفت ساله اوتیس را مورد آزار جنسی قرار داد. هشت سال بعد نیز جسد خواهرزاده هنری که پانزده سال داشت درحالی کشف شد که یکی از اعضای بدنش قطع شده بود. آن وقت بود که هنری فهمید قاتل خواهرزاده‌اش کسی جز اوتیس نیست.

سرانجام پس از سال‌ها جنایت در سال هزارونهصدوهشتادوپنج میلادی هنری لوکاس و پس از او اوتیس دستگیر و به دنبال یک بازجویی طولانی به انجام ششصد جنایت آن هم در بیست و شش ایالت "آمریکا" در طول ده سال اعتراف کردند، اما پلیس تنها توانست برای دویست جنایت این دو مرد پرونده تشکیل دهد و شاید مصلحت را اینطور دیدند که چهارصد جنایت دیگر را برای حفظ آبروی خود هم که شده، مخفی نگاه دارند.

هنری لوکاس که معتقد بود «خدای دست‌های مرگ» او را در انجام جنایات یاری رسانده بود، سرانجام در سی‌ام ژوئن سال هزارونهصدونودوهشت میلادی اعدام شد اما اوتیس آدم‌خوار دو سال قبل از او، در سال هزارونهصدونودوشش میلادی بعلت بیماری نارسایی کبد در زندان درگذشت. اوتیس موفق شد در روزهای پایانی عمرش تن «آدام ولش» یکی از تهیه کنندگان برنامه‌های تلویزیونی آمریکا را به شدت بلرزاند. اعتراف اوتیس وحشتاک بود. آدام ولش که مدتی بود پسر شش ساله‌اش مفقود و از یافتن او کاملاً ناامید شده بود، بار دیگر به وحشت افتاد زیرا اعترافات این دو جانی به قدری نفرت‌انگیز و هراس‌ انگیز بود که «آدام ولش» ترجیح می‌داد به هر سرنوشت شومی دچار شده باشد جز این‌که به دست این دو افتاده باشد! او باورش نمی‌شد اما اوتیس با خونسردی می‌گفت؛ چرا باور کن پسرتو من کشتم. تا این که چندی بعد و پیش از آن‌که وِلش در خلسه‌ای از ناامیدی و وحشت و اندوه فرو رود، هنری لوکاس به داد او رسید و برای این‌که حال رفیق سابقش را به نوعی گرفته باشد، برای آدام ولش پیغام فرستاد که: «به حرف‌های اوتیس توجه نکن او دروغ می‌گوید. اما من به تو راستش را می‌گویم و برای این‌که باورت شود حقیقت را می‌گویم همین جا اعلام می‌کنم که پسر کوچک تو را من کشتم. اگر باور نمی‌کنی سری به خانه من بزن و خاک‌های باغچه را به کناری بریز، آن وقت شاید باورت شود!

با این‌که بقایای جسد کودکی از باغچه غم‌انگیز منزل هنری لوکاس کشف شد اما آدام ولش هرگز حاضر نشد باور کند که فرزند دلبندش گرفتار این دو جانور بیرحم شده است. آری بایستی آدام ولش را دلداری بدهیم که اینها دروغ می‌گویند زیرا اگر باورش شود دیگر هیچ شبی بدون فکر و خیال سر بر بالش نخواهد گذاشت .

hasankhadem3