سر شب همه چی عادی بود . زنها و دختران و بچه ها اون اطاق جمع بودند و من و قُباد پسر خالم تو این یکی اطاق سر خودمونو با موزیک و سیگار و جوک تعریف کردن گرم کرده بودیم . اما اون اطاق خیلی سرو صدا می کردند .حسابی کلافه شده بودیم . خواستیم بزنیم بیرون اما هوا سرد بود. قُباد گفت : خسرو سرم رفت برو ساکتشون کن!

-  اینا مگه حرف منو گوش می کنند ، ولشون کن ...یه موزیک با حال بزار صداشو زیاد کن حال کنیم .

-  حوصلم داره سر میره ، موزیکم دیگه حال نمیده.

-   حوصله داری یه دست دیگه پاسور بزنیم ؟

-  اصلاْ ... یه دور که باختی برای امشب کافیه! دلم یه سرگرمی تازه می خواد...چقدر صدا می کنید، آرومتر چه خبرتونه...!؟

-  می خوای برم برقو قطع کنم ؟

-  برای چی ؟

-  که یه کمی آروم بشن .

-  خودمون چی ، بشینیم تو تاریکی. بد شانسی ماشینم تعمیرگاهه وگرنه می رفتیم یه دوری می زدیم .

-  هوا خیلی سرده حال نمیده... چه خبره یه کم آرومتر!؟

پا شدم رفتم اون اطاقو گفتم سرمون رفت چقدر حرف می زنید؟ و نسرین دختر خالم گفت نی شما خیلی ساکتید؟ صدای موزیکتون خونه رو برداشته ، نشستید برای خودتون جوک تعریف می کنید و سیگار می کشید و آواز می خونید حالا گیر دادید به ما .

یکی دیگه گفت الان دیگه شام میاریم .

به قدری آنجا ازدحام بود که صدا به صدا نمی رسید . برگشتم پیش قُباد. دود سیگار اطاق رو برداشته بود . پنجره رو کمی باز کردم .

-  بیشتر باز کن ...

-  سرده هوا...

ـ مثلا ساکتشون کردی ؟

ـ اینا وقتی بهم میرسن همیشه همین جوره .

-  می دونم اما اگه یه کم بترسن حالشون جا میاد ...خسرو اگه لو ندی می خوام یه کاری کنم که حسابی امشب حال کنیم .

-  چی کار می خوای کنی ؟

-  اینارو باید یه ذره گوشمالی داد، یکی از ما خودمونو بزنیم به بیهوشی دیگه سرو صداها می خوابه ، سرمونم گرم میشه ...یه تفریحم می کنیم، چطوره ؟

-  من که نمی تونم ، یعنی همون اولش خندم میگیره خراب می کنم .

- اما من عمرا خندم بگیره ، یعنی قلقلکمم بدی محاله بخندم ، طوری خودم رو بیهوش نشون میدم که خودتم به شک بیافتی، یه بار سر کلاس فیزیک این کارو کردم معلم قرار بود از من درس بپرسه، یه بلایی سرش آوردم که کاشکی فقط اون جا بودی و می دیدی، بعضی ها خندشون گرفته بود معلمه هم گیج شده بود... فقط به شرطی که لو ندی ...

-  حسابی سرمون گرم میشه!

ـ چه جورم، خودش یه بازیه !

ـ الان یا بعدِ شام ؟

-  همین الآن مزه میده ، فقط چند دقیقست . من رو همین مبل می خوابم برو بگو قُباد از حال رفته، چه می دونم بگو بیهوش شده .. از این حرفا دیگه، جان من فقط لو ندی.

-  از مادرت می ترسم، یه وقت کار دستش ندی... اصلاْ بی خیالش یه دفعه نگران شدم.

ـ  وقتی حس کردم دارن می ترسن بلند میشم ، نگران نباش.

-  مادر منم خیلی ترسوئه یه وقت کار دستمون ندی  قُباد؟

-  نه خیالت راحت، جان قُباد فقط خرابش نکنی، من خودم حواسم هست ... من دیگه خوابیدم . برو بگو قُباد از حال رفته.

-  کار دستمون ندی .

- ای چه ترسویی تو ، می خوام یه شب خاطره انگیز درست کنم اگه گذاشتی،  حال گیری نکنیا. من خوابیدم  برو ...

و قُباد روی مبل افتاد و من نگاهی به او انداختم و بعد خودم را به اطاق دیگر رساندم و گفتم :

-  چه خبرتونه، چقدر شلوغ می کنید، پاشید بیایید این اطاق قُباد انگار از حال رفته .

مادرم گفت : چی شده ؟

و خاله ام زودتر از بقیه خودش را به اطاق ما رساند و پشت سرش نسرین و پروانه و بچه های کوچکتر وارد اطاق شدند .

-  چه هوای آلوده ای.. دارم خفه میشم .

پروانه پنجره را بیشتر باز کرد و موج هوای سرد مثل ماری داخل اطاق خزید و من نمی دانم چرا نسرین یکدفعه گفت : پاشو قُباد فیلم بازی نکن !

و مادرش که حسابی نگران شده بود کنارش نشست و گفت : قُباد چی شده ، بلند شو .

خیلی نگران مادرش بودم خصوصاْ که چند سال پیش سکته خفیفی هم کرده بود. بعد در حالی که کم کم رنگش به زردی می گرائید، خطاب به من گفت : چی شده خسرو این که حالش خوب بود، یه دفعه برای چی از حال رفت ؟

-  هیچی کمی حرف زدیم بعدش سیگارشو کشید و یه دفعه افتاد رو مبل . تا حالا سابقه نداشته از حال بره؟

-  نه، اصلا. یا ابوالفضل سکته نکرده باشه!

پروانه خواهرم بلافاصله به اشاره مادرم یک لیوان آب آورد و در حالی که چشمان خاله ام با نگرانی روی چهره قُباد می گشت، با دستش مقداری آب روی صورت پسرش پاشید امّا نسرین خواهرش که هنوز گوشه لبش تبسمی داشت که گاهی همه صورتش را می پوشاند ، انگار بو برده بود حقه ای در کار است. برگشت گفت : من که میگم داره کلک می زنه ...قُبادو من می شناسم، قُباد بسه دیگه... راستشو بگو بیهوشی یا داری بازی در میاری ؟

من زیر لب خندم گرفته بود اما مادر و خاله ام حسابی نگران شده بودند . بچه های کوچکتر هم دور مبلی که قُباد رویش افتاده بود جمع شده بودند و با تعجب نگاهش می کردند و نیشخند می زدند . یکی شون گفت قُباد خیلی کلکه! یکی دیگه هم برگشت گفت داره فیلم بازی میکنه، و مادرم به آنها تشر زد که کنار بروند اما بچّه ها گوش نمی کردند. نسرین و پروانه زمزمه کنان به اتفّاق یک لیوان آب قند آوردند و همانجا بالای سرش ایستادند . مادرم لیوان را از دست نسرین گرفت و خودش سر قُباد را کمی بالا آورد و در حالی که مادرش  عامل این وضع را سیگار کشیدن های مداوم و بی وقفه  قُباد می دانست پیاپی روی دستش می زد و یا ابوالفضل و یا فاطمه زهرا می گفت امّا مادرم از من کمک خواست تا قُباد را  بلند کنیم بنشیند .مادرش گفت : این بیهوشه ! مادرم گفت بیهوشه یعنی چی از حال رفته ... و صدایش زد قُباد جون صدامو می شنوی، دهنتو باز کن یه کمی از این آب قند بخور !

فقط مانده بودم چطور دارد به بازیش ادامه می دهد که خنده اش نمی گرفت . هنوز چیزی نشده کم کم داشت کار بیخ پیدا می کرد، خصوصا که بشدت نگران مادرش بودم . رنگش حسابی پریده بود و من که اوضاع را ناجور می دیدم قُباد را صدا زدم و گفتم : قُباد ، قُباد ، اگه صدامو می شنوی سرتو تکون بده ، مادرت حالش مساعد نیست ، کم کم داره نگران میشه ... آره !

و نسرین خواهرش گفت قُباد راستشو بگو کلک می زنی یا واقعا بیهوش شدی !؟

فقط مانده بودم چرا خنده اش نمی گرفت، به خودم گفتم عجب بازیگری میشه! و همان وقت مادرم به زور کمی آب قند به حلقش ریخت و لحظاتی بعد همین که صدای زنگ خانه بلند شد یکدفعه همه ترسیدند . پدر قُباد بود که حضورش مرا هم از ادامه این بازی منصرف نمود. طوری به قُباد فهماندم که بازی را تمام کند : باباتم اومد ... بلند شو دیگه  بسه، همه رو داری نگران می کنی !

توی راهرو اصغر برادر کوچک قُباد به پدرش گفت چه اتفّاقی افتاده و هنگامی که اقا مرتضی پدرش وارد اطاق شد همراه با ترس سلامی داد و ما هم پاسخش را دادیم . جلوتر آمد با من دست داد و در حالی همه حواسش متوجه قُباد بود، احوالپرسی مضطربانه ای با مادر و پروانه خواهرم کرد و پیش از آن که فکر و خیال برش دارد، مادرم سعی کرد او را از نگرانی بیرون آورد: چیزیش نیست از حال رفته ... و بعدش مرتضی پدر قُباد گفت : از بس که سیگار می کشه ؟ کی از حال رفته ؟

-  پنج دقیقه نمیشه. 

-  زنگ نزدید اورژانس ؟

من گفتم : اورژانس برای چی الان به حال میاد !

-  از کجا می دونی الان به حال میاد، مگه به تو خبر داده ، انگار بیهوشه !

-  نه آقا مرتضی نه سکته کرده، نه بیهوشه، کمی بی حال شده، ما اینجا داشتیم با هم تفریح می کردیم، موزیک گوش می کردیم ، گپ می زدیم، اتفاقاْ خیلی هم سرحال بود، نگران نباشید من این  قولو بهتون میدم که هیچ طوریش نیست !

اما مادرش حسابی ترسیده بود و از آقا مرتضی همسرش تقاضا کرد زودتر به اورژانس زنگ بزند .

نسرین خواهرش هم که انگار باورش شده بود  موضوع جدی است همراه پدرش رفت داخل آن اطاق تا به اورژانس زنگ بزنند . پروانه خواهرم سعی می کرد خاله اش را دلداری دهد و مادرم هنوز امیدوار بود با پاشیدن دوباره مشتی آب به صورتش او را به حال بیاورد. اوضاع طوری بهم ریخته بود که انگار از یک بازی و شوخی داشتیم وارد یک دهلیز هراس انگیزی می شدیم . من که دیدم وضع تعریف چندانی ندارد احساس کردم دیگر وقت آن است که فتیله ی این سرگرمی و شوخی عجیب قُباد را پایین بکشم . لذا قبل از آن که با اورژانس تماس بگیرند خودم را به آن اطاق رساندم و گفتم:

-  چیزی نیست حالش داره جا میاد ، اورژانس نمی خواد .

پدرش گفت : به حال اومد ؟

-  داره بهوش میاد .

-  بالاخره دکتر باید ببیندش ، خدای نکرده سکته خفیف نکرده باشه .

و در حالی که به اطاق دیگر نزد قُباد می رفتیم با اطمینان به پدرش گفتم : خیالتون راحت باشه ، من قول میدم چیزیش نیست ، بیایید خودتون ببینید .

و یکد فعه سرو صدای مادر قُباد که حسابی ترسیده بود و تنش گهگاه می لرزید، بلند شد و پرسید زنگ زدید اورژانس و من که از دست قُباد عصبانی شده بودم گفتم : قُباد، قُباد بلند شو، بسه دیگه ، اینا دارن می ترسن .

-  شما که گفتی داره به حال میاد .

-  قُباد شنیدی چی گفتم ... آره!! یه تکونی به خودت بده مادرت ترسیده می فهمی چی میگم ؟

بعد سرقُباد را آرام روی مبل گذاشتم و هنگامی که مادرم داشت خواهرش را دلداری می داد دهانم را بردم زیر گوشش و با حالتی عصبی گفتم : تمومش کن لامصب، بلند شو وگرنه همین الان لوت میدم .

پدرش جلو آمد و دستش را روی صورت قُباد گذاشت و گفت : صورتش سرده ... قُباد پسرم صدامو می شنوی ؟

و خطاب به من گفت : شما که گفتی داره به حال میاد این که بیهوشه . نسرین برو زنگ بزن اورژانس .

و من مانع شدم و گفتم : ببخشید با اجازه قُباد، اصلا نگران نباشید قُباد بازیش گرفته هیچ طوریشم نیست !

مادرش که رنگ به صورت نداشت گفت : خسرو چی میگی بازیش گرفته یعنی چی، قُباد از حال رفته، رنگشم پریده...

و من با خنده گفتم : باور کنید داره شوخی می کنه . خودش گفت من خودمو می زنم به بیهوشی، این فقط یه بازیه .

و نسرین با خنده گفت : مامان دیدی مارو مسخره کرده ؟ من می دونستم  کلک زده مارو گذاشته سر کار، قُبادو من می شناسم!

و مادرش که کمی امیدوار شده بود او را صدا زد: قُباد این شد کار نمیگی من سکته کنم ، بلند شو خجالت بکش . ببین چه بساطی درست کردی .

و من هم تکرار کردم : قُباد بسه دیگه بلند شو می دونم خندت نمیگیره ، حرف نداری اما دیگه تمومش کن ..!

و پدرش که هنوز کمی عصبی نشان می داد گفت : قُباد الان وقت شوخی نیست، ببینم خسرو راست میگه یا زنگ بزنم اورژانس ؟

وقتی قُباد را آرام رها کردم کمی روی مبل جابجا شد و احساس این که می خواهد بازی را تمام کند تقریباْ به سراغ همه آمد و خیالشان تا حدودی راحت شد، اما قُباد انگار حاضر نبود از این نقش ناجوری که کم کم داشت اعصاب همه خصوصاْ مرا بهم می ریخت بیرون بیاید . طوری دو باره روی مبل افتاد که هر کسی او را می دید وحشت زده می شد و فقط من بودم که می دانستم یک بازی و سرگرمی نه چندان جالبی بیش نیست . تعجب من از این بود که با وجود وضع نگران کننده ای که خودش هم می شنید و‌هم احساس می کرد از جایش  بلند نمی شد . اعصابم را بهم ریخته بود و چند بار با صدای بلند صدایش زدم که اگر بلند نشود به اتفّاق مادر و خواهرم خانه را ترک می کنیم . اما قُباد باز هم هیچ عکس العملی نشان نداد . پد رش به شک افتاد که قُباد دارد شوخی می کند و من قسم خوردم فقط یک بازی و سرگرمی است که خود قُباد پیشنهاد کرده بود . گفت یه کمی اینارو بترسونیمشون  چون خیلی سرو صدا می کردند! همین . بخدا داره شوخی می‌کنه .

پدرش گفت: آخه این شد کار ، یعنی چی بچه هارو بترسونیم؟

- چه می دونم ، قُباد بلند شو دیگه بسه دیگه بابا . دیگه داری شورشو در میاریا .

قُباد بی هیچ عکس العملی همچنان بی حرکت روی مبل افتاده بود امّا ناگهان پلکهای چشمانش کمی از هم باز شد. انگار فقط مرا نگاه کرد چون هیچکس متوجه حرکت خفیف پلک هایش نشد. من هم فوراْ گفتم، قُباد بلند شو بسه دیگه همه دارند می ترسن. و مادرش سر پسرش را به سمت خودش گرداند. انگار او هم حرفهای مرا باور نکرد و نسرین که هنوز فکر می کرد این بازی قُباد است گفت یه پارچ آب سرد بریزیم روش تا دیگه از این شوخی ها نکنه ..!

آقا مرتضی پدرش کنارش نشست و دستش را لمس کرد و به چهره بی حرکتش خیره شد و گفت : قُباد صدامو می شنوی یا نه ؟ اگه داری شوخی می کنی تمومش کن که دیگه دارم از دستت عصبانی میشم ، بلند شو خالت اینجاست ناراحت شده ، شوخی بسه دیگه ، می خوای کار دست مادرت بدی؟

و پروانه گفت : شاید راستی راستی سکته کرده باشه .

مادرش گفت : یا پنج تن ! خدا اون روز رونیاره!

و من هم که حسابی عصبانی شده بودم دست قُباد را گرفتم و محکم تکانش دادم و او را به چپ و راست گرداندم و گفتم : بسه دیگه قُباد شورشو در آوردیا . همه رو ناراحت کردی شوخی هم اندازه داره ، حالا که بلند نمی شی من که رفتم ، خودت می دونی، مامان پاشو بریم ، پروانه حاضر شو، زود باشید...

اما قُباد باز هم هیچ عکس العملی نشان نداد .

دقایق همچنان با شور و هیجان و عصبانیت و زمزمه و سرو صداهایی که از آن اطاق به این اطاق سرازیر شده بود می گذشت و سرانجام به تقاضای مادر قُباد نسرین به اورژانس زنگ زد . من باور داشتم قُباد وضعیت داخل خانه را احساس می کرد و عجیب بود که هیچ عکس العمل مناسبی نشان نمی داد و حتی با حضور اورژانس داشت به بازی مسخره اش  ادامه می داد! قُباد شورش را در آورده بود و با این که او را لو داده بودم اما هنوز داشت به بازی نگران کننده خود ادامه می داد. می دانستم طوریش نیست اما حضور پزشک  دلهره ی عجیبی هم به جان من انداخته بود و حتی در اوج ناباوری به خودم گفتم نکنه راستی راستی بیهوش شده !؟ اما آن مردی که او را معاینه می کرد حرف دیگری زد. گفت : خیر بیهوش نیست، این جوون نیم ساعته که بر اثر سکته فوت کرده!...