در ابتدای سخن، خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگار که ما را آفرید؛
یكی از مسائلی كه همواره پیش روی مسلمانان "چه عارف و چه فیلسوف" بوده، طرز تلقی آنان از "رابطۀ انسان و خدا" بوده است. در این مقاله كوتاه سعی بر آن است تا به اجمال به بیان این دو دیدگاه بپردازم.
ملاصدرا فیلسوف مسلمان معتقد است كه "رابطه انسان و خدا مانند رابطه قطره به دریا" است.
ما انسانها از اوییم و به سوی او باز میگردیم. از آنجایی كه فلسفه ملاصدرا مبتنی بر وحدت وجود است، او خداوند را ذی وجود و كامل ترین وجود میداند. ولی شعار اصلی فلسفه او وحدت وجود و كثرت موجود است. بدین معنا كه خدا به منزله یك وجود ناب و اصیل مانند خورشیدی است كه مخلوقات دیگر هر یك به اندازه وسعت خود از نور او بهره بردهاند.
در این طرز تفكر، ما همگی انوار آن خورشیدیم كه با فاصله گرفتن از این خورشید از بهره وجودی كمتری برخوردار خواهیم بود.
به عنوان مثال انسانها در بهره مندی از وجود مطلق كه خداوند است بیشتر از حیوانات نصیب بردهاند، همین طور در نمودار مخلوقات حیوانات از بهره وجودی بیشتری نسبت به گیاهان برخوردارند.
در مقابل فلاسفه، عرفا معتقد به وحدت وجود و وحدت موجود به صورت توامان هستند. آنها معتقدند وجود ناب و مطلق در هستی خداوند متعال است و ما بندگان هیچ بهرهای از وجود نبرده ایم. همان طور كه ذكر شد فلاسفه معتقد به تمثیل انوار خورشید بودند حال آنكه عرفا ما را در برابر خورشید ذات حق همانند سایهای میدانند. فلاسفه ما را در تمثیل دریای الهی قطرهای كوچك فرض میكردند، حال آنكه عرفا ما را همچون موج تلقی میكنند. به طور كلی میتوان گفت عرفا برای ما مخلوقات هیچ بهره وجودی را در نظر نمی گیرند. آنها انسانها را در مقابل عظمت و جبروت خداوند متعال بی مقدار در نظر میگیرند.
با توجه به این طرز فكر است كه هدف و سعادت انسان ها در بین عرفا رسیدن به مقام معرفت است. معرفت به اینكه انسان ها در مقابل خداوند هیچ اند و از هیچ وجودی بهره نبرده اند. تماما وابسته به خداوند هستند و بدون او هیچ ارزشی ندارند.
میتوان این نكته را دقیقا در مثال آنها از خورشید و سایه ملاحظه كرد. سایه به خودی خود هیچ وجود مستقلی ندارد.
هیچ كس نمیتواند ادعا كند سایهای وجود دارد بدون اینكه نوری به جسم كدری تابیده باشد. موج را هرگز نمیتوان از دریا جدا كرد.
در اولین نظر ممكن است به نظر آید این دو دیدگاه با یكدیگر متناقضند و هر نفر یكی از این دو را بهتر از دیگری بیابد. اما نكته ای كه علامه طباطبایی بدان اشاره میكند آن است كه این دو دیدگاه متناقض و یا در مقابل یكدیگر نیستند.
به راحتی میتوان این دو نظریه را با یكدیگر جمع كرد. همان طور كه علامه طباطبایی در مجموعه تفسیر المیزان كه كتابی تخصصی و موشكافانه است از نظر فلاسفه دفاع كرده است اما در كتابی دیگر و از جایگاه عرفا از نظر دوم حمایت كرده است.
كلید حل مسئله در اینجاست كه دیدگاه عرفا و فلاسفه از دو ساحت متفاوت است. هر كس میتواند به یك مسئله از چند دیدگاه نظر بیفكند.
از نظر عرفا و با توجه به اهداف و پایههای فكری آنان"كه معتقد به كمال و جمال ذات الهی هستند" ما انسان ها آنقدر بیمایه میشویم كه در مقابل خدا از هیچ وجودی برخوردار نیستیم.
در مقابل فلاسفه كه بیشتر بر پایه عقل متكیاند و روایات و مثالها را برای خود به صورت استنتاجی حل و فصل میكنند به دیدگاه وجودهای با شدت های متفاوت قائل شدهاند.
قطره، اگر به دریا برسد دریا می شود، گر به دریا نرسد قطره، همان قطره می ماند ولی دریا همچنان دریاست.
پاسخ من به این مقاله نادره سه روز دیگر یعنی سه شنبه بوقت کالیفرنیا خواهد بود یاران را به خواندن مکرر این مقاله و نقدی که من مشغول نوشتن بر آن هستم دعوت میکنم دست مریزاد نغمه گر عشق منتظر نقد بر مقاله باشید ... محمود سراجی
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر استاد بسیار عزیزم و نازنین پدر مهربانم جناب دکتر سراجی
پدر عزیزم، از حضور پر مهرتان در این محفل انس که همواره به سوی عشق طی طریق می کند بینهایت سپاسگزارم و دست مهربانتان را به گرمای مهر و می فشارم و می بوسم.
مشتافانه و بی صبرانه منتظر نقد ارزشمند و گرانبهای شما بر مقاله ام هستم تا نکاتی که اطلاعات اندکی از آنها دارم را بیاموزم.
قطعاً رهنمونهای ارزشمند و گرانبهای شما باعث پیشرفت بنده تا این مرحله شده است.
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بی سر و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچو آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب ...
سپاس جناب نغمه گرعشق گرامی بسیار بهره بردم. برقرار باشید ،،،
با مهر پروین علیزاده
با سپاس از شما جناب نغمه گر عشق،
اگر چه در حضور دوستان، استادان گرامی شاگرد دم در نشینی هستم و صلاحیت ورود به چنین بحث های حساس را ندارم ولی بد ندانستم جسارتی نمایم و دوخطی بنویسم.
ابتدا ابیاتی از دفتر استاد سراجی ( مزامیر عشق) می آورم:
قطره جدا گشتــــــــه ز دریـــــــای راز
پرده دری کــــــــرده به افشــــــای راز
سرّ عظیـــــــــــم است در این افتراق
شرح غم هجـــــــرت و و این اشتیاق
قطره و دریا همــــــه یکســـــــان بـود
این به یقیـــــــن مظهــــری از آن بـود
قطره و دریــــــــا بود انبـــــــاز هـــــــم
قطره همان است که دریاست نه کم
به قول استاد هر چیزی که در یک قطره عیان بینی، در دریا خفته است.
در پاسخ به خانم ایرانی راد عزیز باید بگویم، که اگر یک قطره را در جایی به حصر در آوریم، در حالت موجود اگر کل دریا نباشد هیچ معنای وجودی از آن نمی توان تصور کرد. فرض کنیم همان یک قطره را در ظرفی نگهداریم و دریا را کاملا از صحنه وجود حذف کنیم.، چگونه می توانیم برای آن هویتی مستقل جدا از دریا تصور کنیم. اگر بر سطح شیبداری قرار دهیم، حرکتی نخواهد داشت چون حرکت جوهری آن غلطیدن و یا بخار شدن و سپس باریدن به سمت خاستگاه و اصل خویش است که همان دریاست. اصلا سیالیتی برای آن متصور نبودیم. ( همان پای چوبین که مولانا اشاره می کند).
در فرهنگ عرفان وحدت وجودی ما، کوزه یک حد است. یک حصار است. حصاری که بخشی از دریا را در خود محصور کرده است و فکر می کند دریاست! در صورتیکه اگر دریا بود صفت حد بودن کوزه معنایی نداشت. اصلا کوزه و خورد کردن کوزه مفهومی نداشت. اگر آب درون کوزه دریاست پس هویت مستقل وجودی دارد و نباید محدود شود! سیرانی هم به سوی اصل خویش که دریا باشد نداشت. در عین حال که قطره خود به گونه ای منشاء دریاست ولی اگر برای خودش وجود مستقلی از دریا داشت، دریای مستقلی تلقی می شد و دیگر عظمت دریا مضمونی نداشت.
حالا آنطرف داستان برگردیم، اگر قطره جدا نشود، چگونه وجود و قدرت نهفته در دریا در مقیاس های کوچک عیان باشد؟
باز به قول استاد سراجی، اینجا دیگر قادر و مقدور به هم می ریزد.
شاد و برقرار باشید
آفرینش؛
داستان از اینجا آغاز گشت که؛ جلوه گری زیبا و بی نیاز خود را در آیینه وجود نظاره کرد، جلوه درخشان خویش را نگریست.
اندیشید دریایی چنین بی نهایت را سزا نیست حضوری به تنهایی.
پس اراده کرد و فرمود: کُن... و زندگی آغاز گشت و شد آن چه که فرمان رفته بود؛
کُن.... فَیَکُن........
و انفجاری عظیم روی داد ] بیگ بنگ [... زمان شکل گرفت و حضوری عظیم رخ نمود و چنین بود پیدایش هستی.
و با شروع سر فصل قصه ی باز شده ی هستی، دیگر حکایت داستان ها یکی نبود که بی نهایت بود.
صانعی بود که صنع خویش را به نظاره نشسته بود.... نوری بود که تابیدن گرفت و انوار خویش را در بی نهایت به نظاره نشست.
دریایی بود گسترده که قطراتی در بی نهایت مقیاس شمارش به عالم پراکند و ذوق پیوستن به خویش را در دلشان به ودیعه نهاد.
با شروع سر فصل قصه ی باز شده ی هستی، نام من هم بر این حکایت جاری گشت؛ انسان!
و جلوه گر خلّاق از وجود خویش بر من دمید و من او شدم ] نَفَختُ فیه مِن روحی[
همه او بود و جز او هیچ نبود؛ نه قدیم بود و نه قِدم.
حضوری بود محض .... و حکایت آغاز گشت............
و منِ قصه نویس سبحان نام داشت.
هستی از دَم آغاز گشت:.........................
خدایی بود قادر و یگانه، بر عالَم نظر کرد، بر گِلی دمید و از روح خود آن را جان داد و بر هر چه زیبایی بود نظر افکند و آن گِل آدم شد و آن آدم بر زیبایی ها نظر افکند و عاشق شد. عاشق هر چه بود، عاشق هر چه دید و بر درون نظر افکند و خدا را دید و عاشق شد، در وجودش چیزی تپیدن گرفت. آن تپش از قلب بود و احساس بودن.
باز با نگاهی به بالا، چیزی در جانش به جریان افتاد و آن خون بود به سرخی شفق و جاری همچون رود.
و او از جا برخاست، به دنبال نیرویی ناشناخته به هر کجا سر کشید و همه چیز را با مهر در آغوش گرفت، سیراب نشد و باز به راه ادامه داد.
هنوز در راه، به هر کجا او را می جوید و ادامه می دهد.
او من است و من اویم..... و ما هنوز در راهیم.
راه دیدن، جُستن، شنیدن و آگاهی یافتن............ پس ای دوست تو هم به ما بپیوند تا او را بجوییم، در هستی، در خویش، در طبیعت، در معنا و ....
***************
نگاهی عاشقانه به هستی محض را تقدیم می کنم به حضرت دوست که مرا هستی بخشید ...........و به استادم جناب دکتر محمود سراجی که روحم را بیداری بخشید و چراغی در راهم شد تا بینا شوم..........با ارادت مهری
دوست فرهیخته و عزیزم نغمه گر عشق سپاس از اندیشه ی زیبا و عمیق شما دارم که ما را به وجد آورده و شوق نگاهی عاشقانه به حضرت دوست را هر چه بیشتر در قلبمان به جوشش در می آورد...باشد که همواره قلمی توانا و نگارنده داشته باشید و ما را هم از شهد گوارای این نگارش ها مست و بیخود از خودی ظاهریمان سازید. مهری
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر دوست بسیار عزیز و گرامی ام خانم علیزاده
از حضور پر مهرتان در این محفل انس تقدیر و تشکر می نمایم، شایسته دیدم پیرو شعر زیبایتان که از مولانا نقل فرمودید توجهتان را به توضیحاتی در این باره جلب نمایم؛
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
مولانا از طریق سمبولها، علامات و اشارات دنیای کثرت، راه را بسوی تصویر بزرگ یعنی حقیقت وجود حق می گشاید که از دید عرفانی مولانا، وحدت وجود حق با تمام جهات خدایی نه داخل در اشیاء و نه برون از آن است، بلکه از جهت فعل در اشیاء و از جهت ذات برون از اشیاء است.
وجودی جز وجود حق مطلق
خیال اندر خیال اندر خیال است
و جهان را با همۀ پدیده های پیدا و نهان آن بیانگر و نمودی از اسماء و صفات حق می دانست که وجود حقیقی، حق تعالی است و بقیۀ موجودات و پدیده ها تجلی آن یک اصل اند.
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سرو بی پا بدیم آن سرهمه
متحد بودیم و صافی همچو آب
یک گهر بودیم همچون آفتاب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره بیرون کشید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فرق
مولانا پیوند اتصالی حق با اشیاء را به سخن خودش"بی تکیف –بی قیاس" و منزه بودن ذات حق را از هرگونه غیریت ومبراء از جهات عدمیه که اتحاد با اشیاء ندارد بیان میدارد.
اتصالی بی تکیف بی قیاس
هست رب الناس را با جان ناس
روحی است بی نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی مکان و سرتا قدم مکانش
مولانا برای رسیدن به حقیقت وجود حق، عشق را یگانه دستاویز، هدف اصلی و غایت در این ره می دانست.
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نگفت
شافعی را در او روایت نیست
مالک از سرعشق بی خبر است
حنبلی را در او روایت نیست
بوالعجب سوره ایست سوره عشق
چهار مصحف در او حکایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل است
عشق را ابتداء و غایت نیست
هرکه را پر غم و ترش بینی
نیست عاشق ازین ولایت نیست
نیست شو، نیست از خودی، که ترا
بتراز هستیت جنایت نیست
نگرش فلسفی مولانا، نگرشی است بس ژرف، پویا، فراخ و پهن که به همۀ مسائل و مقوله های فلسفی، درک درست و منطقی داشته و همه چیز را زیر و زبر می کند و می رود تا به حقیقت آن پی برد. او بر مهمترین و پیچیده ترین مسائل فلسفه درنگ کرده است، چنانچه مسألۀ جبر را یک حقیقت دانسته که می فرماید:
نقش باشد نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چو پیش سوزن کارگه
گاه نقش دیو و گه آدم کند
گاه نقش شادی و گه غم کند
و اختیار را مجازی و اعتباری می داند:
این نه جبر است معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
...................................................
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر دوست بسیار عزیزم و اندیشمند و متفکر والا مقام جناب طیبی نازنین
دوست عزیزم جناب طیبی نازنین از حضور پر مهرتان در این محفل انس که همواره راهی سفر عشق است به سهم خود تشکر و قدردانی می نمایم، با اجازه از محضرتان پیرو سخنان ارزشمند و گرانبهای حضرتعالی تو ضیحاتی را ارائه می نمایم؛
عشق جان مرده را میجان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
گفتهاند کل مثنوی را در نی نامه یعنی هجده بیت اول مثنوی میتوان خلاصه کرد و اگر بخواهیم این هجده بیت و یا به عبارتی؛ کل مثنوی را خلاصه کنیم و عصاره آن را در جان کلمه بریزیم بیشک چیزی برازندهتر از «مفهوم عشق» نخواهیم یافت.
یکی از زیباترین مأمنهایی که عشق یافت، دل مولانا جلالالدین محمد بلخی بود. او که تا 38 سالگی خود در جرگه درگیران بحث و مقال بود با جرقهای که با دیدن مردی از سرزمین عاشقان در روح و جان مستعد او زده شد، زنده شد و نور این شعله، روح بیتاب او را تابناک و درخشان کرد و به شاهراهی هدایتش کرد که به حق واصل میشد؛ چون نوری که دل او را روشن ساخته بود تمام هستیاش را در سیطره محبتی خاص قرار داده بود که بیگمان بازگشتی به دنیای کوچک مادی در آن متصور نبود.
بنا به عقیده مولوی، ساکنین روی زمین از یک سرزمین واحد آمدهاند و از راه تعلیمات میتوانند از راه دل و با در نظر گرفتن حالت جدیدی از هماهنگی به عنوان هدف، به یکدیگر وابسته شوند و بدین ترتیب جدایی، چندخدایی، دوگانگی و افتراق از بین میرود:
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بیسر و بیپا بُدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
«مولوی پس از گفتوگو با شمس متقاعد شد که در زیر شکل و قالب، دریای حقیقت وجود دارد که هر انسان مقدس، جامع و پیامبری آن را کشف کرده است. این دریای حقیقت بهطور مرموزی سرچشمه رشد و تکامل انسان را در داخل ضمیر ناآگاه پنهان کرده است. مولوی معتقد است که خویشتن واقعی او یعنی آنچه پدرش یا محیط در او پرورش داده است، نیست بلکه آن چیزی است که عالم در او آفریده است.انسان پیوسته درباره دنیای بزرگ و بیانتهایی که در قالب تن جا خوش کرده اندیشیده است.
عشق را «پدیده نخست» میتوان خواند. همانطور که میدانیم قدیم در برابر حادث و به معنی آنچه که برای پدید آمدن آن نتوان زمانی تعیین کرد، گفته میشود و حادث تمام پدیدههای هستی است، که برای پیدایی و زندگی آنان میتوان آغازی تعیین کرد. عشق نیز نه به مفهوم عامیانه و محدودی که همگان از آن فهم میکنند بلکه به مفهوم برتر و گستردهتر، آن مایه و پایه استواری و ماندگاری جهان مادی و معنوی است و نیرویی است که هستی را به کمالجویی و حدوث تازهتر و کاملتر از ناقص برمیانگیزد.
«پس عشق نسبت به ذات پروردگار که آن را قدیم اول باید خواند حادث و نسبت به هر پدیده دیگر قدیم است زیرا که عشق مایه بهوجود آمدن جهان هستی و اجرای اراده قدیم اول و مبدأ کل است.»
دیرینگی عشق نسبت به عرفان این نکته را به اثبات میرساند که عرفان برآمده از عشق است. گویاترین گواه این معنی را در حکمت فلوطین و تفسیر وی از عشق معنوی و پیوند آن با خیر و نیکویی و جمال میتوان یافت.از دید این فیلسوف عارف آدمی دارای مقام علوی بوده و جای در ملکوت اعلا دارد و بر اثر دلبستگی به تعلقهای دنیوی و سر نهادن بر خواهشهای نفسانی که خاستگاه انواع آلودگیها و زشتیها و پلیدیها است به نزول ارزشها و فروافتادگی از مقام انسانی گرفتار آمده و از اصل خویش جدا مانده است.
آنان که از این جدایی سینهای شرحه شرحه دارند و آرزوی پیوستن به اصل و مبدأ کل را در سر میپرورانند، ناگزیر از تزکیه و تهذیب نفس و پرهیز از هوسهای نفس هستند تا سبکبال و سبک بار راه وادی دوست را پیش گیرند.
مولوی نیز در مثنوی منشأ اصلی روح و هبوط آن به دنیای ماده و نیز بازگشت دوباره به منزلگه حقیقی را مطرح میکند. به اعتقاد او انسان با ایثار و تواضع امکان دست یافتن به واقعیت خود را مییابد و همواره از نیروی درونی انسان و شکوه شگرف آن سخن گفته است.
دفتر اول که با شکایت و حکایت نی آغاز میشود، شکایت از دوری است.
................................................................
................................................................
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر دوست بسیار عزیز و ارجمندم سرکار خانم اسکندری نازنین
در اینجا لازم می بینم از حضور پر مهرتان مجدداً تشکر و قدردانی نمایم، در مورد سؤالی که مطرح نموده بودید توضیحاتی را پیرامون موضوع "وحدت وجود"به عرض میرسانم، امید است که پاسخ سؤالتان را داده باشم.
وحدت وجود ديدگاهی است كه بدوا از عرفان سرچشمه گرفته است. حتی اگر در قالب نظريه ای فلسفی نيز ارائه شده باشد ، باز هم منشاء عرفانی آن نبايد فراموش گردد. برخی از انديشمندان بحث وحدت را هسته اصلی همه اقسام انديشه های عرفانی شمرده اند. يعنی در عرفان همواره با نوعی وحدت انگاری مواجهيم. عارف كسی است كه درجه ای از شهود وحدت را دارا باشد. يعنی عارف كسی است كه تجربه عرفانی وحدت را تجربه كرده و چشيده و در عمل و در طريق وحدت قدم زده است. اما تجربه هر عارفی امری كاملا شخصی است كه تن به بررسیها و كاوشهای ما ناعارفان نمی دهد؛ چرا كه به ساحت تجربه ايشان راهی نداريم. بنابر اين ، عرفا صرفا از طريق تعبيرات زبانی قادرند كه مكاشفات و تجربيات خويش را به غير عارفان منتقل كنند. پس ، بايد بين دو ساحت تجربه و تعبير تمايز قائل شد.
در عرفان اسلامی ، اوج عرفان معرفتی یا بقول معروف نظری را در ابن عربی و نهايت عرفان محبت و عشق را در مولانا جلال الدين رومی میيابيم. يكی از غرب جهان اسلام يعنی اندلس برخاسته و ديگری از شرق جهان اسلام يعني بلخ طلوع كرده است. اما مكتب ابن عربی ، بدون ديدگاههای ربيب و شاگرد برازنده و خليفه وی يعنی شيخ صدرالدين قونوی هيچ جا شناخته شده نيست. به قول جامی فهم درست مقصود ابن عربی از وحدت وجود كه اصل اصيل و ركن ركين عرفان وی است جز به تتبع تحقيقات صدرالدين امكان نمی يابد.
يك نكته مسلم است و جای چون و چرا ندارد و آن اين كه هر دو شخصيت مورد نظر ما تجارب عرفانی عظيمی دارند. هر دو به مقام ولايت رسيده اند. حال اگر ديدگاه آن دو را در باب ولی و انسان كامل بنگريم ، می بينيم كه شيخ صدرالدين چنين می گويد: انسان كامل واسطه تجلی حق در اين عالم است و هنگامي كه او اين عالم را ترك نمايد و به عالم آخرت انتقال يابد ، اين عالم تباه و از معانی و كمالات خالی میشود.
جلالالدين نيز در توصيف ولی چنين میسرايد:
پس به هر دوری وليی قايم است
تا قيامت آزمايش دائم است
در بحث وحدت وجود دو امر مطرح است يكی اثبات وحدت و ديگری توجيه كثرت. آن چه بيشتر اهميت دارد و كار سختتری است همين دومی است به خصوص در اين ديدگاه بايد دو گانگی حق و خلق و رابطه آن دو طوری تبيين شود كه با وحدت وجود سازگار افتد. اگر سخن از وحدت است ما كيستم و او كيست ، چگونه می توانيم در اين ديدگاه دوگانگی خالق و مخلوق را توجيه كنيم.
شيخ صدرالدين بحث را از وجود شروع می كند. مفهومی كه نه تنها موضوع علم فيلسوفان است ، بلكه همه افراد عادی نيز از آن تصور واضحی دارند. اما شيخ اين سؤال را مطرح مي كند كه حقيقت وجود كه همه موجودات در آن شريك و سهيمند چيست؟ در اين جا به ذات پنهان و ناشناخته وجود می رسد كه همه موجودات ، با همه تنوعات و كثرت خويش ، جلوهها و تعينات آن می باشند. وی آن وجود پنهان را مطلق ، نامتعين و باطن می داند و اين وجودات كثيری را كه با آنها مأنوسيم ، مقيد ، و متعين و ظاهر می بيند. چنان كه می نويسد: وجود را از دو بعد می توانيم مورد بررسی قرار دهيم: اول آن چيزی كه وجود صرف است و غير از وجود چيزی نيست. به اين اعتبار وجود همان خداست و از اين وجه هيچ كثرت ، تركيب ، صفت نعت ، اسم ، رسم ، نسبت و حكمی در او راه ندارد. وجودی است صرف. از بعد دوم وقتی كه اين وجود را ادراك يا شهود میكنيم يا ما را مورد خطاب قرار داده و يا خود مورد خطاب قرار می گيرد ، وجود او مقيد به صفاتی می شود كه لازمه هر يك از اعيان ممكنه متعین است. اين تعين و تشخص خلق و ماسوی الله ناميده می شود ولی به خدا نسبت داده می شود چرا كه او هر وصفی را می پذيرد و به هر اسمی مسمی می شود.
در باب چگونگی پيدايش كثرت از وحدت ، فلاسفه مشايی قاعده ای دارند كه الواحد لايصدر عنه الا الواحد. از واحد جز واحد صادر نمی شود. آن گاه ايشان نظام عالم را بر پايه سلسله مراتب عقول ده گانه كه هر يك بر ديگری مترتب است ، توجيه می نمايند. اما شيخ صدرالدين می گويد كه وحدت حق در مقابل كثرت قرار ندارد ، از اين وحدت جز موجود واحد ، ظاهر و پديدار نگشته و او همان است كه از قلم اعلی تا جهان ماده را فرا گرفته است و صدر تا ذيل عالم را احاطه كرده ؛ سپس می گويد: سخن ما در اين كه از موجود واحد جز يك موجود پديد نمی آيد غير از آن است كه حكما راجع به اين قاعده گفته اند. و در جای ديگر اين امر را چنين توضيح می دهد: خدای تعالی چون واحد است از او جز واحد سر نمی زند. چرا كه محال است كه واحد غير واحد را ظاهر سازد.
منبسط بوديم و يك گوهر همه
بی سر و بي پا بديم و آن سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب
بی گره بوديم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سايه های كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
به هر حال بحث وحدت وجود كه اساس عرفان است سر از پارادوكس هايی در مي آورد كه ورای طور عقل است و تنها با شهود فهميده می شود. يكي از بارزترين اين پارادوكس ها همان ظهور در عين بطون و بطون در عين ظهور است كه قونوی آن را چنين مي سرايد:
ز پنهانی هويدا در هويداست
ز پيدايی نهان اندر نهان است
در اين جا بحث را با غزلی از مولانا جلال الدين كه مملو از اين پارادوكس هاست به پايان مي بريم:
وه چه بي رنگ و بی نشان كه منم
كی ببينی مرا چنان كه منم؟
گفتی اسرار در ميان آور
كو ميان اندرين ميان كه منم؟
كی شود اين روان من ساكن؟
اين چنين ساكن روان كه منم؟
بحر من غرق گشت هم در خويش
بوالعجب بحر بی كران كه منم؟
اين جهان و آن جهان مرا مطلب
كين دو گم شد در آن جهان كه منم
گفتم ای جان تو عين مايی گفت
عين چه بود در اين عيان كه منم؟
.......................................................
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر دوستان عزیز و یاران و همراهان گرامی
دوستان عزیزم لازم دیدم که به عرض برسانم به دلیل اینکه کسالت مختصری برای استاد بسیار عزیزم و نازنین پدر مهربانم جناب دکتر سراجی پیش آمده، که امیدوارم هر چه سریعتر بهبود یابند، نگارش و انتشار نقد ارزشمند حضرت ایشان بر روی مقاله "حدیث قطره و دیا" ی این کمترین یکی دو روز به تأخیر می افتد.
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
با سلام و سپاس از زحمات شما دوست عزیزآقای مهندس .وبا آرزوی سلامتی برای استاد و پدر بزگوارمان جناب دکتر سراجی عزیز.