در موضوعات و ماجراهای عاشقانه گاهی هم رقیب عشقی پیدا می‌شود و این چیز تازه ‌ای نیست اما این بار دو برادر رقیب عشقی یکدیگر هستند که البته کم پیش می‌آید. دو برادر به نام‌های "احمد" و "جواد" یکی بیست و هفت ساله و آن دیگری سی ساله. آن‌ها هرچه کردند موفق نشدند که یکی به نفع دیگری کوتاه آید و کنار رود و همین باعث شد تا کم‌کم احساسات و عواطف عاشقانه‌ی‌شان به رقابت سرسختانه‌ای تبدیل شود. به نظر می‌رسد "افسانه" دختری که دل آن دو را برده بود خودش بیشتر سرگردان و بلاتکلیف مانده بود. از ظاهر ماجرا پیدا بود که به "جواد" بیشتر علاقه داشت و "احمد" این را وقتی فهمید که در شب حادثه بطور اتّفاقی به دیدار جواد برادر بزرگش رفت اما همین که افسانه را آنجا دید بشدت عصبانی شد. وقتی خون احمد کاملاً به جوش آمد چاقویی به دست گرفت و آنگاه شبی وحشتناک و هراس‌انگیز و خونین را بوجود آورد. دو برادر در مقابل چشمان وحشت ‌زده‌ی افسانه همدیگر را به همراه فحش و ناسزا هدف چاقو‌های خود قرار دادند و هرکدام چند ضربه‌ی کاری دریافت کردند. صحنه درگیری آنقدر دلخراش بود که افسانه با جیغ و داد آنجا را ترک نمود و فوراً اورژانس خبر کرد. وقتی آمبولانس رسید آن دو سرتا پا خون‌آلود و بی‌رمق بر زمین افتاده بودند و همان وقت بود که جواد برادر بزرگتر ناچاراً کوتاه آمد و به نفع احمد کنار کشید و برای این‌ که دیگر حرف و حدیثی نباشد به گور سرد که همه ‌چیز از جمله عواطف عاشقانه را می‌کشد، پناه برد. احمد نیز درحالی که افسانه را لعنت می‌کرد که قدر عشق او را ندانست روی تخت بیمارستان افتاد تا تقدیر برای او تصمیم نهایی را بگیرد. همه این ماجرا و مصیبت برای این بود که افسانه دختر نادان واحمقی بود و نتوانسته بود درست تصمیم بگیرد. آن‌ دو برادر نیز مثل او کم و بیش جاهل و نادان بودند که به خاطر او همدیگر را لت و پار کردند درحالی که افسانه آخرش نصیب و قسمت دیگری خواهد شد! درد این یکی از همه بیشتر است. اصلاً عشق و عاشقی کور و بینا و برادر و دوست و دشمن نمی‌شناسد. این دو برادر که رقیب عشقی بودند هر دو چشم داشتند و به قصد کُشت به یکدیگر هجوم بردند اما در "بق بهلول" سرخس آن دو برادر نابینا بودند و از شانس بد هر دو نیز عاشق دختری می‌شوند. یکی به نام "علی‌اصغر" بیست و نه ساله و آن یکی به اسم "علی‌اکبر" بیست و یک ساله. هر دو برادر در سیاهی‌های تقدیرشان عشق خود را می‌جستند و سرانجام به "لیلا" رسیدند. آن دو اصلاً زیبایی‌های عشق را نمی‌دیدند فقط با تمام وجود آن را احساس می‌کردند و لیلا که این وسط بلاتکلیف مانده بود نمی‌دانست چه کند؟ اما یک بار پنهانی به والدینش گفته بود به علی‌اکبر بیشتر علاقه دارد. بعد از آن زنی پنهانی زیرگوشش آهسته گفته بود:

-   دوست نداری شوهرت تو رو ببینه؟ آخه این چه انتخابیه کردی؟ این همه جوون هست، اون کوره نمی‌تونه تورو ببینه. اون وقت یه عمر باید اونو تحمل کنی.

و لیلا هم در پاسخش گفته بود: می‌دونم خیلی سخته. دوست ندارم زن کسی بشم که نمی‌تونه منو ببینه. اما چه کنم علی‌اکبرو دوستش دارم. دلم می‌خوادش. خیلی سخته برام بهش نه بگم. یه وقت به کسی نگید من عاشقشم.

-  نه نمی‌گم، پس علی اصغر چی می‌شه؟ گمون کنم اونم دوستت داره.

لیلا هم گفت: منم دوستش دارم اما دوست دارم قسمتم علی‌اکبر بشه. شما هم دعا کنید اینطور بشه. تا خدا چی بخواد. یه وقت نفهمه من عاشق علی اکبرم.

ـ خدا نکنه، اگه بفهمه که دلش میشکنه. امیدوارم مهرت از دلش بیافته، نمیشه که یه دختر دو تا عاشق داشته باشه!

ـ راست میگی، خدا کنه همینطور بشه، دوست ندارم دل علی اصغر بشکنه، امیدوارم خودش کم کم دلسرد بشه، چیزی که فراونه دختر.

اما همین‌که علی‌اصغر فهمید قرار است بزودی لیلا به عقد برادر کوچکش درآید یکدفعه ناامیدی و اندوه او را در راه‌های سیاه تقدیرش رها می کند. او عاشق لیلا بود اما نمی‌خواست همه بدانند. پیش خودش گمان می‌کرد لیلا هم عاشق اوست اما شنیدن این خبر او را پاک ناامید کرد. تصور این‌ که بزودی علی‌اکبر عشق او را تصاحب می‌کند داشت دیوانه‌اش می‌کرد و مدام به خودش می‌گفت : نباید اون روز برسه!

به همین خاطر پس از آن‌ که چند دور در خانه‌ی سیاهش چرخید، تصمیم عجیبی گرفت و سرانجام یکی از روزها در راه کاملاً تاریکی که پیش می‌رفت با علی‌اکبر برخورد و همان وقت پس از مختصر لمسی پنجه‌هایش را به گلوی برادرش قفل کرد و آنقدر فشار داد تا از نفس افتاد. اما وقتی احساس کرد خیالش از بابت رقیب عشقی‌اش برای همیشه راحت شده، ناگهان تنش لرزید. علی‌اکبر را صدا زد و او پاسخش را نداد و همین‌که میان قلبش حفره‌ای گشوده شد او صدای برادرش را شنید که تا اعماق وجودش نفوذ نمود. بلافاصله در راه تاریکی که به دشت و صحرا وصل می‌شد براه افتاد تا کسی به او شک نکند. اما چند روز بعد "بازپرس احسانی" دست او را گرفت و با خود برد و لیلا با جامه سیاهش در خانه ماند تا بعداً قسمت جوان دیگری شود، زیرا تقدیر برای او که همه جا را می‌دید این‌طور خواسته بود که شوهرش با چشمان زیبا و احتمالاً سیاهش بتواند زیبایی‌هایش را ببیند. ماجرای این عشق ناکام در همه روستاهای سرخس پیچید و در روستای بق بهلول بعضی شب‌ها اهالی از این عشق کور حرف می‌زنند، از عاشقان نابینایی که سرنوشت آن‌ها را با خود به دره تاریکی‌های ابدی کشاند.