حوالی ظهر بود که تقی وارد چاه باغ اطلس متعلق به ارباب روستای ده قاضی شد. آب چاه خشکیده بود و چند روزی می شد که او مشغول عمیق‌تر کردن آن بود. پسر جوانش عبدالله نیز که به او کمک می‌کرد، بر دهانه‌ی چاه چشم بر پدرش دوخته بود که ناگهان به دنبال آواز کلاغی که بر لبه دیوار باغ نشسته بود پای تقی در میانه‌ی راه لغزید و بلافاصله فریادش در انتهای تاریک چاه فرو رفت و طنین دلخراش آن چند بار در گوش عبدالله پیچید. پسرش هراسان و وحشت‌زده دو سه بار فریاد کشید و بر لبه‌ی چاه خم شد و مات و خیره چشم بر عمق تاریکش دوخت. به حالت گریه چند بار پدرش را صدا زد و کمی بعد از آن انتهای ناپیدا صدای ناله‌ای شنید و همین امیدوارش کرد. آنگاه با صدای بلندی به او رساند که بزودی کمک خواهد آورد و سپس بی‌معطلی به سمت روستا دوید.

در راه نصرت پسر یونس چاه‌کن را دید و او همین که از حادثه باخبر شد با عجله به سوی باغ اطلس دوید. هر دو می‌دویدند و در طول راه رحیم برادر نصرت نیز به آن دو ملحق شد و دقایقی بعد هر سه بر سر چاه متوقف شدند. ابتدا نصرت برادر بزرگتر تصمیم گرفت وارد چاه شود که رحیم پیش‌دستی کرد و خودش طناب را گرفت و پایین رفت.

ـ هر وقت گفتم، طنابو بکشید بالا.

نصرت سر بر دهانه‌ی چاه داشت درحالی که پنجه‌اش محکم طناب را چسبیده بود و در همان حال تقی پدر عبدالله را صدا می‌زد و مدام از رحیم می‌خواست که مواظب باشد. عبدالله با رنگی پریده کنار چاه افتاده بود و گریه می‌کرد و با همان حال زارش ماجرای سقوط پدرش را برای نصرت تعریف می‌کرد. او نیز به عبدالله دلداری می‌داد که نگران نباشد. بالاخره رحیم به عمق چاه رسید و طناب با فشاری به سمت ته چاه کشانده شد و آن وقت بود که نصرت سر در دهانه‌ی چاه کرد و با صدای بلندی گفت:

ـ ببندش! محکم ببندش!

از انتهای چاه صدای زمزمه و ناله و سرفه‌های شدید شنیده می‌شد. نصرت چند بار برادرش را صدا زد اما چون پاسخی نشنید، فشاری بر طناب وارد آورد. طناب سنگین شده بود و لحظاتی بعد از عمق چاه صدای رحیم بالا آمد و بلافاصله نصرت به کمک عبدالله طناب را بالا کشیدند. زیاد طول نکشید که جسم زخمی و خون‌آلود و سراپاخیس و گلی تقی که گویا از دو سه ناحیه آسیب دیده بود، بر دهانه‌ی چاه ظاهر شد. عبدالله هجوم برد و پدرش را بغل کرد و او را به سمت خود کشید و سپس نصرت طناب را که بر بدن تقی پیچیده شده بود آزاد نمود و سپس هر دو در کنارش نشستند. صورت تقی کبود شده بود و نای حرف زدن نداشت و در همان حال انگشتش را به سمت چاه گرفت و به نصرت خیره ماند. نصرت رو به عبدالله کرد و گفت:

ـ باید ببریمش شهر، برو جعفرو پیدا کن، عجله کن!

عبدالله با چشمانی گریان روی پدرش را بوسید و با شتاب از باغ بیرون رفت. نصرت بلافاصله متوجه رحیم برادرش شد و فوراً طناب را پایین انداخت و فریاد زد:

ـ رحیم بگیر طنابو بیا بالا، های رحیم طنابو بگیر.

بعد با دستمالی که در جیب داشت خون پیشانی تقی را پاک کرد و باز متوجه‌ی چاه و برادرش شد.

ـ های رحیم، دیوار‌ای ته چاه خیسه، با طناب بیا بالا...شنیدی؟

آنگاه پنجه‌های نصرت طناب را چنگ زد و همان دم احساس کرد رحیم در عمق چاه فشاری بر آن وارد آورد. از دور و اطراف باغ سروصداهایی به گوش می‌رسید و هنوز نصرت کاملاً نگران نشده بود که سروکله‌ی عبدالله و جعفر که سوار بر وانتی سفیدرنگ بودند، پیدا شد. ماشین تا چند متری چاه جلو آمد و بعد خاکی به پا کرد و نزدیک درختان میوه متوقف شد. نصرت سر بر دهانه چاه گرفت و بار دیگر رحیم را فریاد زد. جعفر راننده ریزنقش که فرز و تیز می‌نمود بی‌معطلی به کمک عبدالله و نصرت، تقی را پشت وانت خواباندند. عبدالله هم با رنگی پریده و چشمانی گریان در کنارش نشست و بلافاصله وانت چرخی زد و به سمت شهر براه افتاد.

دیگر چیزی به ظهر نمانده بود و حتی تابش مستقیم آفتاب نیز قادر نبود عمق تاریک چاه را نشان دهد. ناگهان با رفتن آن سه نفر سکوت وهم‌انگیزی بر جان نصرت افتاد. خبری از رحیم نشد و اکنون زمان اضطراب و نگرانی شدید فرا رسیده بود. دوباره خم شد و سر در دهانه چاه فرو برد و چندین بار برادرش را صدا زد. و کم‌کم با استشمام بوی گاز چاه هراسان شد و بعد وحشت‌زده و عصبی اسم رحیم را با فریاد بر زبان راند و سعی کرد صدایش را به عمق ناپیدای چاه برساند اما انگار چیزی خود او را نیز به آن اعماق تیره می‌خواند و او بیش از این معطل نکرد. کفشش را از پا درآورد و به طناب رها شده در چاه آویزان شد و درحالی که به شدت عرق می‌ریخت نفس زنان به آن عمق تاریک فرو رفت و لحظاتی بعد سکوت وهم انگیزی در اطراف چاه حلقه زد.

از زمانی که تاج زرین مادر نصرت و رحیم آن رؤیای عجیب را دیده بود، حدود چهل سال می‌گذشت اما اکنون او دیگر در قید حیات نیست تا ببیند که چگونه رؤیایش به واقعیت پیوسته است. تاج زرین رؤیایش را در ظهری تقریباْ فراموش شده و بر سر سفره‌ی ناهار برای یونس شوهرش و هاجر خواهر او تعریف کرده بود. اما یونس گمان برده بود خواب زن حقیقت ندارد و به همین دلیل با خنده‌ی کوتاهی آن را از خاطرش زدود تا این‌که سال‌ها بعد یاسر برادرش زیر گوشش خبر دلخراش مرگ نصرت پسرش را زمزمه کرد. جز هاجر خواهرش که هنوز در قید حیات بود، هیچ‌کس نمی‌دانست چرا یونس که پیر و از کار افتاده بود، فریاد زد: پس چرا کسی از مرگ رحیم حرفی نمی‌زنه!؟

با شنیدن این حرف تن مردان حاضر که پیرامونش حلقه زده بودند از شدت گریه و ناله می‌لرزید و در آن حلقه ی سوگوار هیچ‌کسی قادر نبود به او دلداری دهد. بی‌آن‌که کسی برای یونس تعریف کرده باشد، او حتی می‌دانست که رحیم اولین قربانی بوده است. بعضی‌ها تعجب کرده بودند که او از کجا می‌دانست هرچند مرگ به او نیز مهلت نداد که از زبان خودش برای اقوام ودوستان تعریف کند اما با این حال رازش زیاد پنهان نماند زیرا هاجر خواهر یونس رؤیای دور و عتیق تاج زرین را برای زن‌های فامیل و بستگان و همسایه‌ها اینطور تعریف کرده بود:

... خدابیامرز زن برارم برای منو یونس تعریف کرد، ظهر سر ناهار بودیم گویا. خواب دیده بود که یونس داخل چاه بود و خودشو و نصرت و رحیم نزدیک چاه نشسته بودند که یه دفعه رحیم که تازه راه افتاده بود می‌افته تو چاه، تاج زرین همین که می‌بینه رحیم افتاد تو چاه بنا می‌کنه به جیغ کشیدن. پشت سرش نصرت هم میره سمت چاه، اونم می‌افته داخلش! می‌گفت خودمو رسوندم لب چاه و مدام جیغ می‌کشیدم تا این‌که یه دفعه چشمم به یونس افتاد که با صورتی خونی و سرتا پا خیس و گلی از چاه میاد بیرون، اونم با دست خالی. دوباره تاج زرین به سروسینه‌اش می‌زنه که ای داد بچه‌هام از دست رفتند! یونس پرسیده چرا فریاد می‌کشی؟ بعدش دیگه زبانش بند میاد و با دست چاه رو نشان می‌ده و از حال میره. خدابیامرزه برارم یونسو که دو تا داغ جوون دید و چشماشو بست.

خوشبختانه تقی که در چاه سقوط کرده بود نجات یافت اما در مجلس ترحیم بعدی که چند روز بعد از مرگ جسورانه نصرت و رحیم برگزار شده بود، همه گمان می‌کردند فوت یونس بخاطر این مصیبت سنگین بوده است، هر چند دلیل محکمی بود اما در ژرفای قلب اندوهگین یونس، شاید آنچه که او را تکان داده و کالبدش را بی‌روح ساخته بود و کسی از آن خبر نداشت، همان چاهی بود که او خودش سال‌ها پیش در باغ اطلس حفر کرده بود، چاهی که انگار سالها انتظار کشیده بود تا رویای زنش به حقیقت بپیوندد. راستی چرا و به چه گناهی؟ آیا در این فاجعه ی غم انگیز رازی پنهان بود؟ هیچکس نمی دانست و اگر رازی هم داشت یونس آن را با خود به سرای دیگر برد!

۲۰/۸/۹۶