ساعت هشت شب بود که در هوای سرد زمستانی مردی با ساکی مشکی وارد مسافرخانه اطلس طلایی شد و تقاضای اتاق مناسبی برای یک شب کرد. صاحب مسافرخانه که انگار زیر پوست صورتش کلی آب و عفونت انواع واقسام بیماریها جمع شده بود، پاسخ سلامش را داد و سپس نگاهی به قد و قامت و چهره سرد و بی‌حالت و کمی نگران مسافر از راه رسیده انداخت و گفت:

ـ می‌بخشید اتاق یه تخته خالی نداریم، فقط سه تخته داریم.

و مرد مسافر گفت: می‌خوام شب راحت باشم... اشکالی نداره، کرایه‌ ی هر سه تختو می‌پردازم.

ـ مسئله‌ای نیست. کرایه‌اش هفتصدتومن میشه. کرایه هرسه تخت برای یه شب، قابل شمارو هم نداره.

ـ خواهش می‌کنم  ببخشید اما من شناسنامه یا کارت شناسایی همرام نیست، جا گذاشتم.

مرد صاحب مسافرخانه مکثی کرد و بعد گفت : اشکالی نداره، فقط اسمتونو بفرمایید.

ـ کاظم... کاظم پورعباسی.

ـ فرمودید برای یه شب، درسته؟

ـ بله. حالا اگه موندگار شدم، بعداً حساب می‌کنیم.

ـ مسأله‌ای نیست.

مرد مسافر دست در جیبش کرد تا کرایه را بپردازد.

ـ قابلی نداره، بی تعارف میگم.

ـ خواهش می‌کنم، اینم هفتصد تومن.

ـ دست شما درد نکنه.

و آنگاه خدمتکار مسافرخانه را که مرد تنومند و جا افتاده‌ای بود صدا زد وگفت: بیا اینم کلید. ببرشون اتاق شماره هفده، ببین هر چی لازم دارند براشون فراهم کن.

ـ اطاعت .

خدمتکار کلید را گرفت و گفت : لطفاْ با من بیایید.

و پس از طی یکی دو راهرو، مرد خدمتکار مقابل اتاق شماره هفده ایستاد و درب را گشود و گفت:

ـ اینم اتاق هفده، هر چی لازم داشتید فقط کافیه زنگو فشار بدید. الانم میرم براتون چایی میارم تو این هوای سرد حسابی می‌چسبه، ضمناً اگه میل دارید نسکافه هم داریم.

ـ نه، همون چایی بهتره. زحمت می کشید.

ـ من درخدمتم، الساعه، بفرمایید. اتاقتونم حسابی گرمه.

و بعد خودش چراغ را روشن کرد و گفت:

ـ اگه یکی دو ساعتی زودتر اومده بودید، اتاق یه تخته هم داشتیم.

ـ خوبه، اشکالی نداره.

ـ اگه چیزی لازم داشتید، زنگ بزنید.

و بعد او را ترک کرد و نزد صاحب کارش رفت.

ـ چی می‌خواد؟

ـ هیچی. میرم براش چایی آماده کنم...

ـ آدم مایه داریه از سر و وضعش معلومه. حسابی بهش برس یه انعام خوبی هم تو بگیری.

ـ متوجه شدم.

و یک ربع بعد از آن که سینی چای وارد اتاق شماره هفده شد، همان مرد نزد صاحب مسافرخانه آمد و گفت:

ـ ببخشید یه امانتی دارم راستش خیالم راحت نیست.

ـ اینجا امنه، نگران نباشید. شما اتاقو در بست گرفتید. درو از تو قفل کنید خیالتونم راحت باشه.

ـ می دونم اما کمی نگرانم. می‌خواستم خواهش کنم این امانتی رو برام نگه‌دارید محبت شما رو هم جبران می‌کنم.

صاحب مسافرخانه که قدی متوسط داشت، از جایش بلند شد و چشمان سیاه و گردش را به چهره‌ی مرد مسافر دوخت و بعد صورت پف کرده اش را مالاند و با اندکی مکث امانتی را از دست او گرفت و گفت:

ـ سنگینم هست. می‌بخشید می‌تونم بپرسم چی توش هست؟

ـ پوله، همش اسکناس و تراوله. اگه جای مطمئنی دارید خدمت شما باشه بهتره.

ـ دارم. خیالتون راحت. ما اینجا گاوصندوق داریم کلیدشم پیش خودمه، خیالتونم تخت باشه، می‌بخشید می‌پرسم چقدر هست؟

ـ بیست میلیون پول و تراوله.

ـ خیلی پوله اینو که نمیشه شمردش... فقط بازش کنید ببینم چی تحویل می‌گیرم...می‌بخشید.

ـ نه، خواهش می‌کنم، حق با شماست.

در این هنگام مرد خدمتکار نزدیک شد که صاحب مسافرخانه او را پی کاری فرستاد.

ـ حالا تا کسی نیومده بازش کنید، ببخشید کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

ـ بله درست می فرمایید.

مرد مسافر ساک را باز کرد و ناگهان بسته‌های اسکناس درشت و تراول‌های نو و دست‌نخورده مقابل چشمانشان ظاهر شد. آنگاه مرد مسافر شتاب‌زده گفت:

ـ ببندیدنش، خیله خُب من نشمرده و بسته‌بندی همینطور که هست تحویل می‌گیرم، همینطورم تحویلتون می‌دم. در ضمن شیرینی ما هم یادتون نره.

ـ حتماً خیالتون راحت باشه. انعامتون فراموش نمی‌شه. خاطر جمع باشید...ببخشید بسته های پول رو بشمارید بهترنیست؟

ـ چند تاست؟

ـ بیست و پنج ها.

ـ قبوله، الآن وقت شمردنش نیست، می ترسم کسی از راه برسه.

ـ حق با شماست، خیلی لطف می کنید، انعامتونم با من!

ـ چاکرتم. اگه جات ناراحته، اتاقتونو عوض کنم؟

ـ نه، خوبه، یه شب دیگه کرایه نمی کنه.

ـ به هر حال من اینجا در خدمتتونم. هر چی هم لازم داشتید بگید تا براتون فراهم کنم. راحت باشید. فکر کنید خونه خودتونه.

ـ همینطورم هست، ممنونم.

و بعد در مقابل چشمان مرد مسافر در گاوصندوق کنار پایش را گشود و ساک آن مرد را درونش جای داد و کلیدش را در جیب پیراهنش گذاشت و سپس زیر رسید را انگشت زد و مهرش را هم روی آن کوبید و با خودکار سیاهش امضایی پای آن گذاشت و بعد تحویلش داد.

ـ نوشتم بیست و پنج بسته اسکناس نو و تراول...برید به سلامت راحت بگیرید بخوابید، خیالتونم تخت باشه. حق با شماست، کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.

ـ از شما چه پنهون اتّفاقاً برای همین اتاق دربست گرفتم، اما حقیقتش کمی نگران بودم چون یکی دو نفری دنبالم بودند. حدس می زنم اما خیلی مطمئن نیستم. هر جا می‌رفتم با فاصله دنبالم می‌اومدند. راستش یه مقدار ترسیدم. حالا اینطوری دیگه خیالم راحته.

ـ احسنت! بهترین فکرو کردی. بد زمونه‌ای شده. چه جور آدمی بودند، مشخصاتشونو بدید بد نیست شایدم بیان اینجا. اگه بدونم سر و وضعشون یا فیافشون چه جوریه، بهشون اتاق نمیدم، میگم اتاق خالی نداریم.

ـ راستش زیاد دقت نکردم اما قدشون نسبتاً بلند بود. تقریباً باریک اندام بودند. چون فاصلم باهاشون زیاد بود دقیقاْ نمی‌تونم بگم چه شکلی بودند.

ـ خوبه، همین قدر کافیه. بد زمونه‌ای شده، حالا خوبه زود متوجه شدید. اصلاً با امنیت نمیشه تو شهر راه رفت. همه جا پر از خلافکاره. باید خیلی مواظب بود. بفرمایید برید استراحت کنید، خیالتون تخت باشه. چیزی لازم داشتید زنگ بزنید.

ـ حتماً. دست شما درد نکنه.

ـ می‌بخشید می‌پرسم، مال این شهر که نیستید؟

ـ نه مسافرم. از کرمان اومدم.

ـ عازم جایی هستید یا قراره اینجا بمونید؟

ـ میرم همدان.

ـ همدان. به سلامتی، بفرمایید. شبتون بخیر.

و دقیقاً یک ربع بعد بود که زنگ اتاق هفده به صدا درآمد و مرد خدمتکار که هیکلی جا افتاده داشت خود را به اتاق مرد مسافر رساند و با چشمان روشن خود به او خیره شد و گفت:

ـ درخدمتم!

ـ خواهش می‌کنم. ببخشید می‌تونم اسمتونو بپرسم.

ـ چاکر شما میرزا.

ـ ببخشید آقا میرزا می‌خواستم بپرسم چیزی برای خوردن پیدا میشه؟

ـ خودمون که چیزی نداریم، منظورم غذاست. باید از بیرون بگیرم.

ـ غذاش خوب هست؟

ـ حرف نداره، چی میل می‌کنید؟

ـ کباب یا مرغ با کمی برنج، فرق نمی‌کنه هر کدوم شد.

ـ الساعه.

ـ دستت درد نکنه.

مرد صاحب مسافرخانه همین که دید مستخدم از اتاق آن مرد بیرون آمد پرسید:

ـ میرزا چی می‌خواد؟

ـ شام می‌خواد، گرسنه‌شه. گفتم الساعه تهیه می‌کنم.

ـ برو پیش مظفری. نوشابه یادت نره. دو تا دوغم برای خودمون بگیر. یخچال خالیه هیچی توش نیست.

ـ حتماً.

ـ برو دیگه معطل نکن. راستی اگه دو نفرو دیدی می‌خواستند داخل بشن بگو اتاق خالی نداریم.

ـ چه جور آدمی هستند؟

ـ فقط دو تا مرد قدبلند.

ـ فهمیدم.

و میرزا برای تهیه غذا رفت و مرد صاحب مسافرخانه کمی از حرف‌های مرد مسافر نگران شد و ترسید مبادا آن دو نفری که تعقیبش می‌کردند امشب برایش دردسر درست کنند. پا شد رفت دم در و نگاهی به دو طرف خود و آن سمت خیابان انداخت و با کمی معطلی به محل کار خود بازگشت.

دقایقی بعد میرزا مرد خدمتکار آمد و سینی شام را به دست مرد مسافری که خود را کاظم معرفی کرده بود داد و انعامش را گرفت و از اتاق شماره هفده بیرون آمد. نیم ساعت بعد بود که میرزا در اتاقش را زد و سینی خالی غذا را گرفت و چای را تحویلش داد و سپس مرد مسافر در اتاق را از داخل قفل کرد.

یک ساعتی از  طلوع آفتاب گذشته بود که میرزا در اتاق شماره هفده را گشود وبه اتّفاق صاحب کارش داخل آن شد. اتاق کاملاً تمیز و مرتب بود و میرزا موقع خروج از اتاق شعله‌ی بخاری را کم کرد و سپس از آنجا خارج شدند. میرزا در را قفل کرد و بلافاصله دنبال تمیز کردن و نظافت و کارهای معمول روزانه‌اش رفت و مرد صاحب مسافرخانه نیز از او جدا و پشت میز کارش نشست اما ناگهان افکارش شعله‌ور شد و در آن گرمای شگفت‌انگیز درونش در حالی که بیرون سرما به زیر صفر رسیده بود، با خیالاتش همراه شد.

....نکنه پلیس دنبالش بوده، این پولا بوداره نباید عجله کنم، این جوری خودمو گرفتار می‌کنم، آش نخورده و دهن سوخته، بهتره دو سه روزی صبر کنم تا ببینم چطور میشه، پلیس نمی‌تونه بگه پس چرا خبر ندادی، به من چه ربطی داره؟ صبح پا شده رفته من دیگه خبر ندارم کجا رفته، امانتیش اینجا تو گاوصندوقه، رسید گرفته، اگه سروکله ی پلیس پیدا شد نباید خودمو ببازم. اگه پرسیدند کجا رفته، میگم من چه می دونم، شایدم اول صبح با کسی قراری داشته نمی‌خواسته با ساک پر از پولش بره، خصوصاْ که دیشب تعقیبشم می کردند، خودش گفت، اومد از خودش بپرسید، من چه می‌دونم کجا رفته، نمی‌تونم که کارمو ول کنم ببینم مسافرا کجا میرند؟ تو کار مردم که نمیشه دخالت کرد. ببینم چطور میشه... حالا اگه چند روزی بگذره و بازم کسی سراغش نیومد معلوم میشه کسی خبر نداشته اومده اینجا... اما فعلاْ دست به امانتیش نباید بزنم، حتی اگه شده یه ماه یا دو ماه صبر کنم، عجله کار شیطونه، اما اگه بعد از دو سه ماه پلیس ردشو بگیره بیاد اینجا اون وقت می‌پرسند پس چرا زودتر خبر ندادی، چه جوری می خوان ردشو پیدا کنند، اگه دنبالش باشند تو همین چند روزه معلوم میشه، نه بعد از دو سه ماه. حالا فرض می کنیم مثلاْ دو ماه بعد پلیس اومد وسط ...اون وقت مجبور میشم راستشو بگم میگم جناب سروان ایشون خودشو آقای کاظم پورعباسی معرفی کرد، تازه کارت شناسایی ام همراش نبود، یه امانتی هم تحویل من داد و گفت کمی نگرانم چون فکر می کنم دو سه نفری تعقیبم می‌کنند، منم امانتی رو ازش تحویل گرفتم گذاشتم تو گاوصندوق. ایناها اینم امانتیش یه ساکه مشکیه که توش پر از پول و تراوله... به من چه که گم و گور شده، حتماً برای کاری رفته بوده بیرون بعد یه ماشین بهش زده و در رفته اونم از بین رفته یا بردنش بیمارستان، برید بگردید پرس و جو کنید ببینید کجاست. جناب سروان به خودم گفتم برای چی پای کلانتری و پلیس رو بکشم وسط. دعوا که نشده، بالاخره هر جایی رفته پیداش میشه، چیزی نیست که فراموش کرده باشه، هر وقت اومد رسیدو تحویل می‌گیرم امانتیشو بهش میدم. امانت رو باید به صاحبش پس داد... اصلاً پلیس نمی‌تونه برام دردسر درست کنه، فقط تا مطمئن نشدم نباید دست به پولاش بزنم، حتی اگه شش ماهم طول بکشه، تازه دو سه نفرم دنبالش بودند. دیگه به چی می‌خوان گیر بدند؟ بیست میلیون پوله. چه جوری سر از اینجا درآورد، حتماً دیده دنبالشند ترسیده و زود اومده اینجا، آره باید همین باشه وگرنه می‌رفت یه هتل تمیز و شیک و چهارستاره، مسافرخونه منم تمیزه، چهل ساله اینجا کاسبم. اعتبار دارم... وقتی امانتیش صحیح و سالم اینجاست از چی می‌ترسی؟ می‌تونند بگن تو اونو از بین بردی!؟ ول کن بابا بی‌خودی داری فکر و خیال می‌کنی. به من نمی‌تونند شک کنند. فقط ممکنه بگن چرا بدون شناسنامه و کارت شناسایی بهش اتاق دادی، مگه میشه یه امانتی به این مهمی رو تحویل داده باشه بعدش یادش بره با خودش ببره، این اصلاً به عقل جور درنمیاد. خُب به من چه مگه من خواستم یادش بره، اصلاً مگه من ضامن اینم که یادش بره یا نره؟  شاید می‌خواسته بره حموم، شاید نمی‌خواسته من بفهمم کجا میره. پا شده بره بیرون دیده من خوابم نخواسته بیدارم کنه، بعدشم حتماً بیرون اتّفاقی براش افتاده، خودشم گفته بود دو تا مرد ناشناس دنبالش بودند، این حرفا چیه می‌زنید جناب سروان، بد کردم امانتیشو نگه داشتم عوض تشکرتونه؟ دارید منو سین جین می‌کنید، این درسته..؟ اما خُب اونا هم حق دارند. کار پلیس همینه دیگه، پاسخ من که معلومه چیه، اونا هم هر کاری دوست دارند بکنند.

سه روز بعد میرزا رو به صاحبکارش کرد و گفت:

ـ خبری نشد؟

ـ نه، هیچی.

ـ پس چی کار کنیم؟

ـ هیچی. به کارت مشغول باش. خودم خبرت می‌کنم. دست از پا خطا کنیم گرفتار میشیم.

ـ من درخدمتم.

ـ نمی‌شه بی‌خودی برای خودمون دردسر درست کنیم، هان تو چی می‌گی؟

ـ راست میگی، نباید عجله کنیم. اصلاً ممکنه اونایی که تعقیبش می کردند پلیس بودند، معلوم نیست، شاید ردشو گرفته باشند بیان اینجا سراغش. مواظب باشید.

ـ حواسم هست. نگران نباش. تو اصلاْ از همه جا بی خبری، فقط اتاقشو تحویلش دادی و یه شام از بیرون براش گرفتی ، صبح هم این آقا بی خبر پا شده رفته، همین . اگه سروکله‌ی پلیسم پیدا شد من خودم می‌دونم چی بگم. فعلاْ باید صبر کنیم ببینیم چی میشه.

ـ موافقم.

ـ به ما چه که گذاشته رفته. صاحب ساک هر جا هست بیاد امانتی‌شو تحویل بگیره، گم و گورم شده وراثش بیان تحویل بگیرند. اول رسید بعد تحویل امانتی.

ـ تموم شد رفت. احسنت! عجله کار شیطونه. فکرت حرف نداره آقا اسمال، نوکرتم!

و همان وقت بود که میرزا یک لیوان چای داغ برایش ریخت و گفت:

- الآن این چایی حسابی می چسبه!

ـ اَی گفتی، یکی هم برای خودت بریز.

و دقایقی بعد بود که صاحب مسافرخانه پس از آن‌که گشتی در داخل اتاق شماره هفده زد و به چند کار دیگر نیز رسیدگی نمود، میرزا را در جای خود نشاند و آن وقت به اتاق خودش در انتهای راهرو رفت و روی تختش دراز کشید تا از میان افکار و توهمات و خیالاتش بهترینش را برگزیند زیرا احساس می‌کرد چیز ناشناخته‌ای سینه‌اش و درونش را چنگ می‌زند و او بایستی هر چه زودتر از شرّ آن خلاص می‌شد. میرزا برای رفع کسالت او برایش چای داغ با نبات آورد و همین که او را تنها گذاشت، صاحب مسافرخانه دنباله ی افکار ناتمامش را گرفت.

... اگه پس از مدتی هیچ خبری نشد، معناش اینه که به کسی خبر نداده من فلان مسافرخونه هستم. تازه هم گفته باشه، به من چه که کجا رفته، ایناها اینم امانتیش. حتما این همه پولو از جایی سرقت کرده ، شکی ندارم. چی میشه هیشکی سراغ این پولا نیاد، اَی گفتی، اون وقت مسافرخونم میشه هتل درجه یک. حتی می‌تونم هتل سر بلوارو بخرم. خیلی راحت...اما حالا نه، یکی دو سال دیگه، اون وقت دیگه کسی بهم شک نمیکنه... پس چرا کسی نیومده سراغش؟ شایدم خیال کرده تعقیبش می‌کردند، اما هر چی هست بالاخره بی‌کس و کار نیست. ردّ ِشو دنبال می‌کنند بعدش می‌رسند به اینجا، خُب برسند. منم منتظر همینم. بیا اینم امانتیش. به من چه کجا رفته مگه من ضامن مردمم. یه امانتی پیش من داشته وظیفه حکم می‌کرد تحویل خودش بدم. من که نمی‌تونم راز مردمو فاش کنم. به من چه که پولو از کجا آورده، ارث پدرش بوده یا مال دزدیه، از هر کجا آورده، به خودش مربوطه... فعلاً که یه راه بیشتر ندارم فقط صبر کنم . همین...

اما را‌ههای دیگری هم وجود داشت که او اصلاْ به آنها فکر نمی کرد مثلاً یکیش این بود که میرزا خدمتکار مسافرخانه در اتاق انتهای راهرو را باز می‌کرد و ناگهان با جسد اِسمال صاحب کارش روبرو می شد و یکدفعه رنگ از چهره‌اش می‌پرید و عرق می‌کرد و هیجان زده و گیج و منگ پایش بر زمین می‌چسبید.

میرزا داخل اتاقش شد و چند بار صدایش زد. حتی تکانش داد و بعد دستش را روی صورتش مالید. سرد بود و چشمانش به سقف بلند اتاق خیره مانده بود. اِسمال صاحب مسافرخانه  گویا مُرده بود اما میرزا اصلاْ رنگش نپرید فقط بالای سر جنازه ایستاده بود و صاحب کارش را صدا می‌زد در حالی که می‌دانست پاسخی نخواهد شنید. بعد همان جا روی تخت کنار جسدش نشست و اندکی بعد و پیش از آن‌که دیر شود دستش را که تا حدی می‌لرزید روی سینه‌ی جنازه ی صاحبکارش گذاشت و از روی پیراهنش کلید گاوصندوق را لمس کرد. بی‌معطلی آن را از کشی که به گردنش بود آزاد کرد و سپس پنجه‌اش را به هم فشرد.

ـ می‌بخشید قربان! راه دیگه ای به عقلم نرسید، باید زنگ بزنم آمبولانس بیاد تو رو ببرند بیمارستان هر چند که مُردی. دیگه کار از کار گذشته. ممکنه از همین جا مستقیم ببرنت پزشکی قانونی... می‌بخشی اِسمال، می دونم یه عمر نون و نمک همدیگه رو خوردیم اما قسمت این طور بود...منو ببخش چاره ای نداشتم... خدا هر دوتونو بیامرزه!

و بلافاصله از اتاق صاحب کارش بیرون آمد و در را قفل و کمی صبر کرد تا دو سه مسافری که قصد رفتن داشتند از مسافرخانه خارج شوند و بعد پشت میز صاحب کارش نشست. مسافر از راه رسیده‌ای را ردش کرد رفت و بعد مدارک مرد و زنی را که برای دو شب اتاق کرایه کرده بودند، تحویلشان داد و اندکی بعد راهرو خلوت شد. و آنگاه میرزا بی‌معطلی در گاوصندوق را گشود و ساک مشکی کاظم مرد مسافر را از داخل آن بیرون کشاند و آن را میان ساک دستی خودش جا داد و سراسیمه وارد زیرزمین شد. کلید برق را زد و دقایقی بعد ساک پر از پول مرد مسافری که مفقودشده بود، زیر کاشی‌های نمناک کف زیرزمین پنهان گردید تا کار کفن و دفن صاحب مسافرخانه به انجام رسد.

باورش نمی‌شد. این چه تقدیری بود!؟ با این پول هنگفت می‌تواند یک هتل درجه یک بخرد آن هم در یک شهر ساحلی، جایی که همیشه آرزویش را داشته. اما اول باید آثار دستش را از روی کلید و گاوصندوق پاک کند و بعد بی معطلی کلید را در جای اصلی خودش یعنی به کشی که بر گردن اسمال صاحب کارش آویزان است قرار دهد و سپس به اورژانس زنگ بزند.

ـ اسمال فکر اینجاشو نکرده بودی! حالا باید فکر کنم بعد از این‌که آمبولانس اومد تو رو برد چی کار کنم بهتره؟ فقط نباید عجله کنم. عجله کار شیطونه. تو که نباشی پسرت ابراهیم مسافرخونه رو می‌چرخونه. خیالت تخت. منم میرم دنبال سرنوشت خودم. دیگه کسی هم وجود نداره بیاد سراغ امانتیش. منم که از همه جا بی خبر. یه مسافری یه شب اومد اینجا و فرداشم رفت. تو هم سه چهار روز بعد سکته کردی و مُردی خدا بیامرزدت... کارت شناسایی که نداشت. ببینم دفترو... بعیده اسمشو ثبت کرده باشه. نه شناسنامه داشته نه کارت هویتی...نه حتی تلفنی، رسیدشم که دیگه مالیده شد، درسته هیچی ثبت نشده، دیگه بهتر. اصلاً ما مسافری به اسم کاظم پورعباسی نداشتیم. هیچی. اسمال عجب عقلی زدی اسمشو وارد دفتر نکردی، لابد اول می خواستی مطمئن بشی کیه، چه کاره اس؟ شامه ات خیلی قوی بود، مثل اون دفعه درست زدی به هدف. عجب! باورت میشه میرزا؟ به جای پنج میلیون تومن، بیست میلیون تومن نصیبت شد. پسر عجب شانسی آوردی!

نیم ساعت بعد به اورژانس و ابراهیم پسر صاحب‌کارش زنگ زد و بار دیگر شگفت‌زده و متعجب به حالت انتظار باقی ماند در حالی که در آن هوای سرد شعله‌ای از هیجان بدنش را گرم کرده بود.

... عجب فکری داشتی به عقل جنم نمی‌رسید. اسمال منو ببخش، نون و نمک همو خورده بودیم، نمی دونم شایدم با هم می‌خوردیم بیشتر صفا داشت. خدا بیامرزه پدرمو همیشه می‌گفت با تقدیر نمیشه جنگید. ای روزگار! فکرشو بکن پنج بارم بیام به دنیا بازم نمی‌تونم این همه پول جمع کنم، بیست میلیون پوله، مگه شوخیه! اما نباید عجله کنم. باید صبر کنم تا آبا از آسیاب بیافته بعداً دست به کارشم. اصلاً فکرشم نمی‌کردی به این زودی تقاص پس بدی. اسمال فکرت کجاها رفته بود و من خبر نداشتم. چه می‌دونستم برنامت چیه، مثل اون دفعه که گذاشتی تو کاسه‌ام اما فکر اینجاشو نکرده بودی. خُب دیگه کاریست که شده، این پولم قسمت من بوده، توهم که دیگه دستت از دنیا کوتاست، احتیاجی بهش نداری، راحت برای خودت بگیربخواب! اُه صداش داره میاد. چه زود آمبولانس اومد، انگار فقط منتظر زنگ من بود!