ناگهان در خانه‌ ی غفور با یک ضربه محکم پای طغرل گشوده شد و با صدای هراس‌انگیزی به دیوار خورد و خودش در آستانه در ظاهرگشت. غفور جستی زد تا اسلحه‌اش را بردارد که با فریاد خشم‌آلود طغرل و شلیک گلوله‌ای که دیوار را شکافت نیم‌خیز در جای خود ماند. زن و سه فرزند غفور گریه‌کنان از ترس می‌لرزیدند و یک چشم به غفور داشتند و یک چشم پروحشت به طغرل که دیوانه‌وار دهانه اسلحه‌ی شکاری خود را رو به آن‌ها گرفته بود.

ـ دست از پا خطا کنی زن و بچه‌هاتو به کشتن دادی!

غفور نفس‌زنان سرجایش نشست و از این‌که نتوانست خود را به اسلحه‌اش که کمی آن سوتر به میخی آویزان بود برساند حرص می‌خورد.

ـ بلند شو بیکار نشین!

ـ طغرل به زن و بچه‌هام کاری نداشته باش.

ـ تو چه‌کاره‌ای که به من دستور میدی هان. بلند شو هرکاری میگم انجام بده وگرنه داغشونو به دلت می‌گذارم. یاالله معطل نکن!

زن و فرزندان غفور با وحشت می‌لرزیدند و اشک می‌ریختند. زن سعی کرد سه فرزند دخترش را در پناه خود بگیرد. غفور معطل نکرد، طنابی را که طغرل برایش انداخته بود به دست گرفت و هر چهارنفرشان را محکم به هم بست.

ـ حالا خوب شد. اون صندلی رو بیار جلو بعد خودت بشین روش، دستاتم بگذار پشتت، فکری به سرت بزنه خونتو می‌ریزم.

غفور با سینه ای شکافته از خشم و نفرت، صندلی لق چوبی بی‌رنگ و روی گوشه اتاق را جلو کشید و روی آن نشست و پس از آن با چشمان نگران خود به سوی زن و فرزندان اسیرش خیره ماند.

ـ طناب محکم بازم داری؟

غفور با اشاره سر و نگاهش گوشه‌ی دیوار را نشانش داد. طغرل به آن سو رفت و طناب را برداشت و آن را دور غفور پیچاند و درحالی که سعی می‌کرد آن را سفت کند زیر گوشش گفت:

ـ فکر اینجاشو نکرده بودی درسته، انتظار ورود منو نداشتی. به رحمان داداشم گفته بودم که راحت بخواب من انتقامتو می‌گیرم. اگه سکوت کرده بودی اون الان زنده بود... بالاخره کار خودتو کردی.

ـ خوش ندارم حق مظلومی ضایع بشه!

ـ می تونی لال شی یا زبونتو از حلقومت بکشم بیرون!؟

پس از آن که غفور را محکم بر صندلی بست او را کمی چرخاند تا صورتش به سوی زن و فرزندانش قرار گیرد. آن‌ها همچنان با وحشت می‌لرزیدند و اشک می‌ریختند.

ـ نشنیده بودی که بهت می‌گفتند طغرل میاد انتقام می‌گیره؟

و غفور نگاهی به چهره‌ خشم‌آلود و چشمان کینه توز طغرل دوخت و گفت: اما کسی نگفته بود نامردم هستی!

ـ صداتو ببر، تو کاری کردی که برادرم تو گور بخوابه، دیگه وقتشه که همین جا خونتو بریزم!

حرف غفور آنقدر خشم طغرل را بالا برد که بی معطلی سیلی محکمی بر صورتش نواخت طوری که زنش جیغی کشید و فریاد وفغان فرزندانش به سوی آسمان اوج گرفت.

ـ چی کارش داری، چی از جون ما می‌خواهی؟

طغرل به سوی زنش نگاهی کرد و بعد لوله اسلحه‌اش را به طرف او گرفت و گفت:

ـ دوست ندارم دیگه صداتو بشنوم!

و ناگهان شلیک کرد و صدای فریاد و جیغ فرزندانش اتاق را پر کرد. زن آهی کشید و همان جا در میان حلقه پیچ طناب سینه‌اش پرخون شد. غفور تکان سختی به خودش داد و کم مانده بود صندلی بر زمین برگردد که طغرل جلو رفت و با پاشنه تفنگش محکم بر پشت او کوبید. دختران وحشت‌زده به خون مادرشان چشم دوخته بودند و به طغرل التماس می‌کردند و مدام پدرشان را صدا می‌زدند. زن غفور چند نفس عمیق کشید و بعد طغرل چشم در چشم غفور دوخت و گفت:

ـ اصلاً می‌دونی چرا تورو چرخوندم به طرف زن و بچه‌هات، به خاطر این‌که ببینی چطور می‌کشمشون. دوست دارم زجر بکشی از این کارا خیلی زیاد کیف می‌کنم. نفر بعدی رو خودت انتخاب کن!

ـ خواهش می کنم به بچه‌هام رحم کن. آزادشون کن. اگه می‌خواهی از من انتقام بگیری، بگیر.

ـ خودم دارم می‌گیرم دیگه. انتقام من اینجوریه. تو نمی‌تونی برای من تعیین تکلیف کنی، فهمیدی یا شیرفهمت کنم. زود باش تا پنج می‌شمارم اگه یکی رو انتخاب نکنی خودم انتخاب می‌کنم. بعد اگه دادوفریاد کنی با همین تفنگ دندوناتو توی دهنت خرد می‌کنم. پس زود باش!

ـ طغرل خدا لعنتت کنه!

طغرل که گوشه چشم راستش می‌لرزید نگاهی به او انداخت و اسلحه را آماده شلیک کرد. نفس در سینه غفور حبس شد و بعد ناگهان آتش گشود. یکی از دخترها از حال رفت و خون آن دیگری همین که جاری شد با خون مادرش در هم آمیخت طوری که رگ‌های غفور به حد انفجار و پارگی از زیرپوست گردنش بیرون زد و فریادی از لعنت و توهین نثار طغرل کرد.

ـ داد نزن. خفه شو. شما هم همینطور!

و این بار فقط صدای لرزان و وحشت زده کوچکترین دختر غفور که با ناباوری چشم به این صحنه‌ی مرگبار دوخته بود شنیده می‌شد. اشکی پر از خشم و نفرت از روی گونه‌های غفور فرو غلطید و نفسش را با حسی از انتقام و درماندگی بیرون داد.

ـ می‌خوام مادرت به عزات بشینه!

و بعد رو به دختر غفور کرد و ادامه داد: خفه شو وگرنه تو رو هم می‌کشم.

دختر کوچک او ناگهان دچار شک عصبی شد. در این هنگام دختر بعدی چشمانش را گشود و فریادی کشید و به سمت خواهرش چشم دوخت اما طغرل با عصبانیت دو تیر دیگر شلیک کرد و سپس نعره‌ای کشید و خطاب به غفور گفت: اینا انتقام من بود. اما حالا نوبت انتقام خون برادرمه!

غفور دیوانه‌وار سرش را تکان می‌داد و با چشمان سرخش پیاپی هوار می‌کشید و ناسزا پشت ناسزا نثار طغرل می‌کرد، طوری که او با ته تفنگ محکم تو صورتش کوبید و غفور آخی گفت و سرش تکان سختی خورد و همین که خون از دهانش سرازیر شد چشمانش به سمت جنازه زن و دو دخترش بی‌حرکت ماند.

ـ خدا لعنتت کنه. نامرد بی‌شرف. زن و بچه‌هامو کشتی اونم بی‌گناه!

ـ گناهشون این بود که با تو بودند. تقصیر خودته. شلوغش نکن!

و بعد چند فشنگ دیگر داخل اسلحه‌اش گذاشت و ادامه داد:

ـ حیفم میاد جای دیگه‌ای مصرف بشه. باید تنتو آبکش کنم تا حسابی دلم خنک شه. نظرت چیه، هان. خفه خون گرفتی. یه تُف کن خونارو بریز بیرون می‌خوام بشنوم ببینم چی میگی. قصد نداشتم دندوناتو خرد کنم هر چند که دیگه استفاده‌ای برات نداره... به گمونم اول شلیک کنم به پاهات بیشتر حال میده. این طور نیست؟

بعد شروع کرد به گردش در اطراف او. غفور گویی تسلیم این تقدیر شوم شده بود و حرفی نمی‌زد. طغرل دو دور اطرافش چرخید و سپس شلیک کرد. دقیقاً دست چپش را شکافت و خون آستینش را سرخ کرد.

ـ آخ ببخشید یه دفعه تصمیمم عوض شد. هیچ اشکالی نداره، حالا می‌زنم و بعد لوله تفنگش را جلو برد تا غفور آن را بر روی زانوی راستش لمس کند و آن وقت شلیک کرد. یکدفعه ناله‌اش داخل اتاق پیچید.

ـ اگه می‌خواهی داد بزنی، پس یه کم صبر کن.

و بعد با شلیک دیگری پای چپش را نیز هدف گرفت و بی معطلی همانجا مقابلش نشست و به خونی که از پاچه‌های شلوارش بر زمین می‌ریخت خیره ماند.

ـ به این میگن انتقام! اگه بدونی چه طعم شیرینی داره. می‌بینی؟ یه نگاه هم اون طرف بنداز!

اشاره‌اش به زن و فرزندان غفور بود که در خون خود غرق و به خواب ناخوش مرگ فرو رفته بودند. فقط دختر کوچکش با وحشت نفس می کشید.

ـ تازه مونده آتیششون بزنم. کارو باید تمام و کمال انجام داد. نظرت چیه، درست نمیگم؟ اما شاید دیدن این صحنه نصیبت نشه... بازم معلوم نیست.

و غفور گردشی به چشمان سرخ و خون‌آلودش داد. دیگر تقلایی برای آزادی خود نمی‌کرد. سه گلوله آتشین از درون او را داغ می‌کردند و با حرارت خونش را بیرون می‌ریختند. طغرل بلند شد و با پنجه‌اش موهای او را گرفت و کشید طوری که چشمان غفور به سقف خیره ماند و بعد دهانش را به گوش او نزدیک کرد و آهسته گفت:

ـ در چه حالی هستی هان. شاید باورت نشه اما من دارم صدای برادرمو می‌شنوم که میگه زودتر تمومش کن... خُب حق داره خیلی انتظار کشیده...

بعد عقب رفت.

ـ قلبت گوم گوم داره می‌زنه؟ خوبه. البته دیگه بهش احتیاج نداری. یه نفس دیگه بکش، یه نفس عمیق. آهان.

غفور سرش را حرکتی داد و با نفرت به طغرل خیره ماند.

ـ حرفی نداری بزنی؟

ـ خیال داشتم تُف کنم به روت اما حیفم اومد!

و همین حرف آتش به جان طغرل زد طوری که فریادی کشید و درحالی که فحش ناموسی نثار غفور می کرد بلافاصله چند بار آتش گشود و غفور و دختر کوچکش را در خونشان غلطاند و سپس با عصبانیت و خشم لگدی به پهلوی خون‌آلود غفور زد. صندلی برگشت و لحظاتی بعد همین که شعله‌های آتش صورت نیمه‌جان او را می سوزاند ، وحشت زده از خواب بیدار شد. زن و فرزندانش خوابیده بودند و او هراسان به کابوس مرگباری که دیده بود می‌اندیشید. نگران و مضطرب شد. از همانجا که خوابیده بود نگاهی به اسلحه‌اش انداخت که به میخی آویزان دیوار بود. تپش شدید قلبش او را وادار کرد بلند شود و به سمت اسلحه‌اش برود، اما لگد محکمی که طغرل بر در خانه کوبید او را به وحشت انداخت و حرکت را از او ربود. زن و فرزندانش جیغی کشیدند و هراسان از خواب پریدند. طغرل با شلیک گلوله‌ای سقف نزدیک پنجره را ترکاند و مهلت نداد غفور قدم دیگری بردارد و بلافاصله با خشم فریادی کشید و چند بار پیاپی آتش گشود و سپس قهقهه پیروزی سر داد و آمد بالای بدن نیمه جان او و با پاشنه تفنگش محکم بر صورت او کوبید. غفور هراسان و درحالی که بدنش عرق کرده بود بار دیگر وحشت زده از این کابوس هم جدا شد و در جای خود نشست.

آفتاب تازه زده بود. نگاهی به خانه خالی‌اش انداخت و چشمانش روی تاقچه که تصاویر زن و دخترانش آنجا قرار داشت ثابت ماند. وقتی مقابل چهره‌های خاموش و مظلوم آن‌ها ایستاد اشک در چشمانش حلقه زد و همان موقع خاطره مرگباری سرش را به سمت دیگر خانه کشاند. اسلحه شکاری هنوز روی دیوار دیده می‌شد. جلو رفت و لمسش کرد و بعد آن را از میخ جدا کرد و سنگینی‌اش را روی دستانش انداخت و خوب نگاهش کرد. از نفس افتاده بود، کمی بعد گلوی اسلحه‌اش را گشود و چند فشنگ به خوردش داد و بعد نبضش به شماره افتاد طوری که قلب او را به تپش واداشت. از خانه بیرون زد و یک راست به قبرستان رفت و بر سر مزار زن و دخترانش ساعتی را در خاموشی و سکوت گذراند و آنگاه که آفتاب ابرهای تیره را شکافت و نورش را نثار مردگان و زنده‌ها کرد غفور به مقصدی که طغرل آنجا روزگار سپری می‌کرد براه افتاد.

اواسط روز بود و کافه پر از مشتری بود. از همه سو صدای همهمه و زمزمه و حرف و سروصدای بطری‌های عرق و لیوان‌ و موسیقی به پا بود. دو زن هوس‌انگیز در میان مردان پرشهوت می‌چرخیدند و بازار گرمی می‌کردند. طغرل مدام به آن‌ها چشمک می‌زد و آن‌ها ناز می‌کردند و می‌خندیدند و دل از مشتری‌های پرعطش و نیمه مست می‌بردند. بعد ناگهان صدای ترمز ماشینی شنیده شد. این صدا نتوانست بزم داخل را بهم بزند اما وقتی غفور با اسلحه شکاری‌اش درب کافه را محکم گشود و دو تیر هوایی شلیک کرد و یکی از لوستر‌های آویزان را خرد کرد و به سقف خراشی وارد کرد همه وحشت‌زده شدند طوری که با اشاره و خواست غفور سراسیمه و هراسان آنجا را ترک کردند. زنهای رقاص هراسناک التماس می کردند به آنها آسیبی نرساند و بعد کافه را ترک کردند. طغرل که دست‌هایش روی میز مقابلش بی‌حرکت مانده بود چشم به غفور دوخته بود و همان ‌لحظه ها خاطره‌ی مرگباری از ذهن ترسیده‌اش عبور کرد.

ـ فکر اینجاشو نمی‌کردی، درسته. اومدم انتقام زن و دخترامو ازت بگیرم. تکون بخوری سوراخ سوراخت می‌کنم. دستات همون جا بمونه، خوب جاییه... صبح رفتم سر مزارشون. زنم زیر گوشم یه حرفی زد می‌خوای بدونی چی گفت، آروم گفت پس چرا معطل می‌کنی غفور تمومش کن! برای همین اومدم اینجا... چیه لال شدی، یکی بزن رو سینه‌ات نفست آزاد شه. بزن زودباش اگه نزنی من شلیک می‌کنم تو سینه‌ات. یالا!

بعد جلو رفت و در ورودی را از داخل قفل کرد. طغرل ترسان و لرزان نفس می کشید و همان وقت غفور در سکوت وهم‌انگیز فضای داخل کافه شروع کرد به قدم زدن. طغرل با چشمان گرد و سیاهش ماتش برده بود. خیلی آرام رنگ سرخ از چهره‌اش زدوده می‌شد و بعد چیزی از راه دهان و گلویش در سینه‌اش فرو رفت. اندکی بعد غفور مجبورش کرد پنجه دست چپش را مشت کند و سه بار بر سینه‌اش بکوبد. همین کار را کرد و سپس دستش از هم گشوده شد و بار دیگر بر کف میز چوبی قرار گرفت. غفور در سه قدمی او پشت میزی نشست و اسلحه را به سمت او گرفت.

ـ حسابی خوش میگذروندی. پس رفقا و مشتریات کجا رفتند هان؟ مثل این که جونشونو برداشتند و رفتند. انگار خیلی بهت ارادت دارند، اینطور نیست!؟

ـ هر چی بخواهی بهت میدم.

ـ چیز زیادی ازت نمی خوام، فقط جونتو می‌خوام، اومدم خودم بگیرمش، تنها چیزی که حاضر نیستی بدی.

ـ غفور بچگی نکن. پسرام هر جا باشن پیدات می‌کنند میان سراغت.

و بعد غفور بی‌حرف کف دست چپش را که به خون آغشته بود نشانش داد و گفت:

ـ قبلاً ملاقاتشون کردم!

و ناگهان طغرل رنگ باخت و گوشه چشمش به لرزشی عصبی افتاد. بی اراده تکانی خورد اما تهدید غفور نفس را در سینه اش حبس نمود.

ـ آروم باش کثافتِ آشغال. اشتباه که نمی‌کنم دو تا پسر داشتی درسته، شعبان و نصرت! اما به دخترها و زنت آسیبی نرسوندم من مثل تو نامرد نیستم.

و یکدفعه صدای مبهمی از بیرون کافه شنیده شد. غفور از روی صندلی بلند شد و اسلحه را به سمت سینه‌ی طغرل گرفت. در همین هنگام ناگهان صندلی چوبی با ضربه ی پای طغرل به سمت غفور حرکت کرد و طغرل از زیر میز اسلحه‌اش را درآورد اما بلافاصله صدای شلیک چند گلوله سینه‌اش را شکافت و خون پیراهنش را سرخ کرد. طغرل محکم به دیوار پشت سرش خورد درحالی که اسلحه‌اش در چند قدمی‌اش روی زمین افتاده بود. صدای بیرون هر چه بود قطع شده بود جز زمزمه هایی خفیف که در هوا موج می خورد و طغرل با موهای ژولیده و صورت و سبیل‌هایی که با کف دستش خون‌آلود شده بود با ناامیدی به غفور التماس می‌کرد که به او رحم کند. غفور جلوتر آمد و دهانه اسلحه شکاری‌اش را به سمت چهره هراسان و وحشت‌زده او گرفت و ناگهان آتش سوزانی هوا را شکافت و در چشم طغرل جای گرفت طوری که با وحشت از خواب پرید. عرق از سر و رویش می‌ریخت. انگار از ترس چیزی زمزمه کرده بود یا فریادی کشیده بود زیرا زنش از خواب بیدار شد و پرسید:

ـ چیه طغرل؟

ـ من کجا هستم؟

ـ چیزی نیست، حتماً خواب دیدی.

به سرعت از جا برخواست در خانه را محکم بست و بعد به سراغ اسلحه‌اش رفت.

ـ اتّفاقی افتاده، چی شده؟

ـ هنوز نه، ولی نزدیکه. دخترارو بردار صبح برید خونه مادرت تا خبرتونم نکردم همون جا بمونید. بین راه به شعبان بگو مسلح بیاد و هر چی فشنگم داره با خودش بیاره... فقط خدا عاقبتشو ختم به خیر کنه!

و بعد صدایی شنید. هراسان ماند اما ناگهان دست خون‌آلود غفور نیمی از تنش را لرزاند و تکان محکمی از درون به بدنش وارد ساخت. غفور داشت او را تهدید می‌کرد اما خودش آنجا نبود. دلش شور پسرانش را می‌زد و احساسش بیرحمانه در آتش می‌سوخت. ناگهان صدای فریاد غفور را شنید وهمان وقت صدای مرگبار شلیکی برخاست. طغرل وحشت‌زده چند بار آتش گشود و صدای اهل خانه‌اش را می‌شنید که هراسان التماس می‌کردند و او را نزد خود می خواندند. طغرل هنوز نمی‌دانست خواب است یا بیدار اما خونی که قلبش را شکافته بود داغ بود. محکم بر زمین افتاد و پنجه دست چپش را روی رگ پاره شده و خون سرخش قرار داد. همان وقت بود که حرارتش را با همه وجودش احساس کرد و همان‌طور که به بیرون چشم دوخته بود، ناگهان هیکل خوفناکی بر آستانه‌ی در ظاهر شد. از سایه‌اش غفور را شناخت، همان شبح هراسناکی که یک اسلحه‌ی شکاری در دست داشت.

۱۱/۲/۹۷