حسن خادم
 

شب از نیمه گذشته بود که افشین پسر جوان به قصد رفتن به دستشویی از تخت خوابش برخاست و از اتاق بیرون آمد. داخل سالن چراغ نسبتا ضعیفی می‌سوخت. در همین هنگام چشمش به در نیمه باز اتاق والدینش افتاد. موقع خواب آن‌ها همیشه در را می‌بندند و بعد به رختخواب می‌روند. افشین کمی کنجکاو و نگران شد خصوصا که سر شب پدرش حال خوشی هم نداشت و اظهار ناراحتی می‌کرد. به همین خاطر به سمت اتاق خواب والدینش رفت اما وقتی پدرش را دید که در جایش دراز کشیده و سکوت در آنجا حکمفرماست آرام در اتاق را بست و سپس به طرف دستشویی براه افتاد. در سرویس بهداشتی نیمه باز بود و انعکاس نور داخل سالن فضای آنجا را از تاریکی بیرون ‌آورده بود. افشین پیش از آن‌که چراغ آنجا را روشن کند، ناگهان پدرش را دید که روی توالت فرنگی نشسته است. یکدفعه وحشت کرد و با فریادی به عقب رفت و سپس نقش زمین گشت. ناخواسته فریاد دیگری کشید. والدینش به سرعت خود را بالای سرش رساندند.

ـ افشین چی شده؟

ـ خوردی زمین؟

افشین دوباره فریاد دیگری کشید.

ـ چرا داد می‌کشی، چی شده؟

ـ برای چی داد می زنی؟

و افشین با رنگی پریده نگاهی به دستشویی انداخت و با دست به آن سمت اشاره کرد و بعد به پدرش خیره ماند.
. مادرش جلو رفت و داخل دستشویی را نگاه کرد و پیش آن دو برگشت و گفت:
ـ اون جا که چیزی نیست، چی شده ، حرف بزن ببینم؟

پدرش هم با نگرانی پرسید:

ـ بلند شو بگو چی شده افشین جون؟

ـ چرا خوردی زمین، چی شده دیوونم کردی حرف بزن ببینم!؟

افشین همان جا نشست و همین که کمی به حال آمد موضوع را برایشان تعریف کرد و هر سه متعجب ماندند. اما لحظاتی بعد پدرش حرفی زد که آن دو را همچنان حیرت زده باقی گذاشت:

ـ انگار داخل دستشویی بودم. آره شک ندارم می‌دونید که چون نور داخل سالن اون تو رو روشن می‌کنه برای همین عادت ندارم چراغ داخل دستشویی رو روشن کنم. فقط از یه چیز نگران بودم که افشین بلند شه بیاد دستشویی و یه دفعه منو ببینه و بترسه. بدبختانه همین اتّفاقم افتاد. اما خُب این واقعیت نداره...

و زنش با اعتراض گفت:

ـ یعنی چی واقعیت نداره،  صد بار گفتم میری دستشویی اون چراغ وامونده رو روشن کن. چند بارم منو ترسوندی.

ـ خانوم جان گفتم که واقعیت نداره چون من داشتم خواب می دیدم وقتی چشمم افتاد به افشین اصلاً فرصت نکردم بهش بگم منم اینجا نترسی که یه دفعه فریاد کشید و افتاد زمین... افشین جان باور کن من داشتم خواب می‌دیدم اما این که تو اینجا تو بیداری خوردی زمین تعجبم شده!

افشین حیرت‌زده به پدرش نگاهی انداخت و گفت:

ـ بابا منو دست انداختی!؟ شما داخل دستشویی بودی، یعنی من هم تو خواب شما خوردم زمین هم تو واقعیت؟ خیلی جالبه، یه وقت این حرفو به کسی نزنی که بهت می خنده، من خودم تو دستشویی دیدمت.

ـ حقیقت نداره، باور کن خواب می دیدم. من تو جام بودم... شما دارید منم به شک میندازید.

و افشین آرام به پدرش چشم دوخت و گفت:

ـ می دونی بابا چرا فکرم مشغول شده، به خاطر این‌که قبلش دیدم تو جات خوابیدی، در واقع هم توجات بودی، هم تو دستشویی، همین منو ترسوند، حالا فکرشو بکن حق داشتم داد بکشم یا نه؟ داشتم دیوونه می شدم. فقط یه لحظه خودتونو بگذارید جای من.

ـ امکان نداره، توّهم زدی پسرم!

ـ من توّهم زدم بابا، بالاخره خودتم هنوز مطمئن نیستی کجا بودی!

ـ امکان نداره افشین اشتباه کرده باشه. همه رو هوشش قسم می خورن.

ـ من تو جام بودم...همین.  ولش کن حالا هر چی بود گذشت، پاشو خودتو ناراحت نکن.

آن قدر افشین تیز و هوشیار و دقیق بود که همین پدرش را در فکر و خیال فرو برده بود. اما پس از آن هر چه تلاش کرد نتوانست به راز حادثه ی دیشب پی ببرد که آیا آن لحظات خواب می‌دیده یا واقعاً افشین او را در آنجا دیده بود؟ آیا ممکن بود افشین خیال کرده باشد که او را در رختخواب دیده است؟

فردای همان شب پدر افشین در جای خود دراز کشید و عمیقاً به این موضوع فکر می کرد: من مطمئن هستم خواب می‌دیدم. یعنی ممکنه خیال کرده باشم خواب می‌دیدم؟ اگه خواب می‌دیدم پس افشین درست گفته که منو دیده که سرجام خوابیدم. اون خیلی تیز و دقیقه، پس حدسم درسته. من خواب می‌دیدم... ولی افشین منو تو دستشویی هم دیده، می‌تونه اشتباه کرده باشه، آره احتمالش هست. حتماً خیال کرده، خصوصاً که چراغشم خاموش بوده، حتماً اینجا اشتباه کرده اما نباید به روش بیارم. اشتباه از منه که چراغو روشن نمی‌کنم. دیگه نباید تکرار بشه. این یه درسی شد برای من... یه کم گیج شدم، نمیشه که من هم تو دستشویی باشم هم تو جام...افشین یه جا اشتباه کرده، ای کاش معلوم می‌شد.

پدر افشین همچنان غرق فکر و خیال بود که همسرش به حرف آمد و گفت:

ـ یه چیزی بهت میگم اما قول بده که به افشین حرفی نزنی.

ـ قول میدم.

ـ دیشب وقتی صدای فریاد افشین رو شنیدم، تو داخل رختخواب نبودی!

ـ امکان نداره.

ـ باور کن، من با اولین فریاد افشین چشمامو باز کردم. توجات نبودی، در اتاق خوابم کاملاً بسته بود...

ـ می‌خواهی بگی من واقعاً دستشویی بودم و خواب نمی‌دیدم؟

ـ باور کن منم گیج شدم. امروز افشین یه حرفی به من زد که اصلاً موندم چی بگم.

ـ مگه چی گفت؟

ـ میگه وقتی خوردم زمین چشمم افتاد به در اتاق خواب شما. یه دفعه در اتاق خواب باز شد هر دوتون از اون جا اومدید بیرون... برای همین دوباره داد کشیده...چون تو رو تو دستشویی دیده بوده، از این طرفم توجات نبودی، با چشمای خودم دیدم نبودی، دروغ که نمی خوام بگم. پس حتماً دستشویی بودی ولی افشین اشتباه نمیکنه میگه در اتاقتون که باز شد با هم اومدید بیرون...یعنی چی؟ پس حتماً من خیالاتی شدم. کی این وسط توّهم زده فقط خدا می دونه. خواهشاً دیگه این موضوع رو دنبال نکن کم کم داره ترس ورم میداره... یه حرف دیگه ای بزن وگرنه خواب از سرم می پره!

اما ماجرای آن نیمه شب تا مدت‌ها میان اعضای خانواده و دوست و فامیل نقل می‌شد. با این حال هرگز معلوم نشد کدام یک از آن سه نفر  فکر و خیال کرده بودند و در این میان کدام حرف و ادعا واقعیت داشته است؟ و از آن پس بود که زن نیز هم چون آن دو در خلوت خود دچار خوف وترس شد.

۲۸/۷/۱۳۹۶