حسن خادم

شیرزاد که همه آرزوهایش را فنا شده می دید و در میانه ی پیری و ناتوانی احساس عجز و درماندگی می کرد همین که زن و فرزندانش به خواب رفتند تازه چشم باز کرد و فشار سنگین زندگی را روی سینه اش احساس کرد طوری که با بغض و ناامیدی چند نفس ناامیدانه کشید و نگاهی به سقف مرطوب بالای سرش انداخت که پوسته گچش ریخته بود و تیرآهن زنگ زده اش هر شب او را می ترساند . آن وقت بود که یک ور شد و رو به سمت پنجره نیمه تاریک چرخید تا در میان افکار بی در و پیکر شبانه اش کمی گشت بزند ...

...آخه این شد زندگی؟ اگه یه روز نرم حمالی زن و بچم از کجا بیارن بخورن؟ چقدر جون بکنم ؟ دیگه نفس ندارم ...به کی برم بگم بچه هام هنوز یه شکم سیر غذا نخوردن. لباس کهنه تنشون می کنیم ، نه تفریحی دارن، نه مسافرتی میرن، آخه اینا چه گناهی کردن؟ ای بدبخت  تو موندی چی کار کنی ... خلاص کن خودتو تمام ! منم نباشم با کلفتی و نوکری یه لقمه نون گیرشون میاد.  دوتا دخترن و یه پسر، اما اگه من نباشم حتماً به سختی می افتن. زلیخا رو بگو ، اون بیچاره کم کشیده یه داغ دیگه هم بگذارم رو دلش ، خدا رو خوش میاد؟ من چی کار کنم؟  به خدا دیگه نمی کشم . خسته شدم . کجا بگذارم برم؟ چرا هرچی جون می کنم به جایی نمی‌رسم ؟ خوش به حال کرمعلی که افتاد و مُرد، تموم شد و رفت. خلاص. من چرا موندم ، کجا رو می خوام بگیرم؟ یکی دوبار خواستم خودمو بکشم دلم نیومد اما این بار دیگه باید تمومش کنم گناهشم گردن اونایی که منو فقیر و درمانده نگهه داشتن، آخه این چه زندگیه که آرزو و حسرت یه وعده غذای خوب به دل بچه هام مونده ، سه ساله می خوام ببرمشون ولایت یه هوایی بخورن نمی تونم به کی بگم آخه؟ خودم به جهنم،  بد بختا خیال می کنن من نگهبانم . خبر ندارن که از کله ی  سحر باید آشغال و زباله جمع کنم تا بوق سگ ، دیگه نمی کشم ، خوش به حالت کرمعلی. راحت شدی ... چرا من راحت نشم ، بالاخره یکی پیدا میشه اینارو جمع کنه. لعنت به شیطون ! برم بندازم خودمو تو رودخونه... این اطراف که رودخونه نیست ، بندازم خودمو تو سد کرج راحت شم . خلاص . جهنم هر چی می خواد بشه.  اون وقت می گردن دنبالم . اون جا که نمی مونم پیدام می کنن ، می کشنم بیرون . وای از روزی که جنازه ی باباشونو ببینن، حتما جنازم باد می کنه، بچه ها منو با اون وضع ببینن خیلی غصشون میشه ، آب که زیاد بخورم باد می کنم ، ای زلیخای بیچاره، دلم برات می سوزه یه عمر یا غذا پختی یا بچه تو شکم داشتی یا بچه شیر می دادی الآنم که یا مریض هستی یا از نداری تو سر خودت می زنی ، آخرشم جنازه باد کرده ی منو تحویلت بدن ، نه دلم نمیاد. خودمو بندازم زیر ماشین خلاص . اگه نمردمو زنده موندم چی؟ پیش میاد دیگه اون وقت ناقص و چلاق و درب و داغون می افتم بیخ ریش این زن بدبخت و این بچه های بیچارم ، کم بدبختی کشیدن ... خودمو بندازم زیر قطار چطوره؟ خلاص. اما اون روز که جنازمو بیارن براشون دلشون کباب میشه ... اینم نمیشه. شیطونه میگه همین کله ی سحر پاشم برم حموم مش رحیم یه تیغم ازش بگیرم و زیر دوش کارمو تموم کنم، خلاص. ای داد بی داد اون وقت چی میشه، همه جا پر میشه شیرزاد رفته حموم مش رحیم خودشو کشته. بیچاره بچه هام، کم نداری و گرسنگی کشیدن؟ پس چی کار کنم ؟ شیطونه میگه یه چاقو بزنم تو شکمم خلاص ، اون وقت چه بساطی میشه ، نرگس دخترم اگه منو تو اون وضع ببینه دلش کباب میشه ، چه خوابی هم رفته. نه دلم نمیاد، بیست  سال  بیمه دارم بسه شونه دیگه . ماهی بیست روز حقوق میگیرن ، زلیخا هم وقتی ببینه من نیستم کم و کسریشو  با کلفتی بر طرف می کنه، اصلا اومدیو من همین فردا اتفّاقی مُردم ، اینا می خوان چیکار کنن؟ فقط باید طوری خودمو بکشم که زیاد غصه نخورن ، اصلاً چطوره با طناب خودمو دار بزنم، خلاص. نه. وقتی ببینن از روی بدبختی طناب دار دور گردنمه خیلی غصه می خورن. اون وقت تا عمر دارن دار زدنم میاد جلوی چشمشون. به گمونم فقط  دو تا راه وجود داره  که از همشون راحت تره. یکی این که مرگ موش بگیرم یا قرص بگیرمو شب که اینا خوابیدن بخورم ، خلاص. خدایا خودت می دونی که دیگه نمی کشم . بچه هامو به خودت می سپارم ، مُردن برای من عروسی دوباره است. سی ساله عروسی کردیم سه شب خوش به خودمون ندیدم آخه مگه ما اضافه هستیم، چقدر زحمت بکشم، چقدر سگ دو بزنم، نمی کشم دیگه ، به کی برم بگم؟ بابا خسته شدم. برم رو پشت بوم هوار بکشم؟ ای کاش این بچه ها نبودن اون وقت بهتر راه به کارم می بردم... راستی اگه خودمو بندازم تو سد یه وقت دیدی جنازم اصلا بالا نیومد اون جا تهش پر لجنه، مگه داود نبود که جنازش یک ماه تموم تو گِل و لجن ته سد مونده بود ، نه نمی خوام، همین مرگ موش یا یه مشت قرص بهتره،  می خورمو خلاص.

اون وقت میگن شیرزاد مَرد زندگی نبود ای به گور پدرشون هر چی می خوان بگن.  اگه غصه ی بچه هام نبود همین الان پا میشدم می رفتم پشت بوم و خودمو می انداختم پایین، خلاص. اما دلم براشون می سوزه ، یه کمی آش ریختیم تو شکمشون که دلشون خوش باشه مثلا شام خوردن .  از پشت بومم خودمو بندازم یه وقت دیدی نمُردم، بعدش می افتم گوشه خونه عاطل و باطل هیچی که هیچی ، همون مرگ موش یا یه مشت قرص از همشون بهتره ، اصلا ممکنه فکر کنن سکته کردم مُردم ، از کجا می خوان بفهمن خودمو کشتم؟  شب خسته و کوفته اومده خونه شامشو خورد و خوابید دیگه هم پا نشد . میگن سکته کرد و مُرد. خلاص. پشت سرمم حرفی نمی زنن. خیلی ها شب می خوابن دیگه پا نمیش، مگه اصغر برادر زلیخا نبود، یا کاظم پسرعموم ، خوب و خوش و سرحال شب خوابید صبح دیگه پا نشد خلاص.  خدا بیامرزشون همشون از این زندگی سگی راحت شدن ، حالا کاظم که وضعشم خیلی بد نبود خیال مُردنم نداشت . اگه فکر کنن خودم مُردم پشت سرمم حرفی نمی زنن اون وقت کمتر غصه می خورن، همین فردا میرم داروخانه یه مقدار مرگ موش میگیرم ...اگه گفتن برای چی می خواهی میگم برای کشتن موش‌های تو خونه ، نمی پرسن، اسمش روشه ، مرگ موش برای چیه ، برای کشتن موش‌های مزاحمه دیگه، اصلا میرم پیش قنبر که تو داروخونه کار می‌کنه، میگم یه صد تا  قرص بهم بده،  قرص خواب. اون دیگه نمیگه برو نسخه بیار. آشناست. آره قرص از مرگ موش بهتره ، شب که بچه ها خوابیدن، می خورم و خلاص.  خوش به حالت کرمعلی ، خدا رحمتت کنه دعا کن منم راحت شم از این زندگی ...

شیرزاد همینطور که فکر و خیال می کرد یکدفعه چیزی مثل زهرابه در دلش ریخته شد. آن وقت بود که طاق باز خوابید و چشمانش از هم بازتر شد و آب دهانش را فرو داد و انگار که یکدفعه چیزی یادش افتاده بود کمی هم طپش قلب گرفت. پتویش را کناری زد و کم مانده بود از زور ناامیدی در جای خود بنشیند. به جایی که اصلا معلوم نبود کجا بود ماتش برده بود.

...خدایا اصلاً فکر اینجاشو نکرده بودم هزینه کفن و دفن و مراسم سوگواری و مجلس عزا و مجلس شب سوم و هفتم رو از کجا می خوان بیارن؟ الان ده هزار تومنم تو خونه پول نداریم. پس اندازی هم نداریم.  حالا شب چهلم جهنم اصلا وصیت می کنم نگیرند. اما بالاخره فک و فامیلاش نمی خوان بیان عزاداری و عرض تسلیت؟ مُردن مگه الکیه؟ یا الله، هیچی که نباشه صد نفر از طرف اینا میریزن اینجا، کجا می خوان جاشون بدن، با این سقفی که معلوم نیست امشب می خواد رو سرمون خراب بشه یا فردا ... حالا بگیم صد نفرنه هفتاد نفرفامیلم از طرف من. همکارانم به جهنم . اصلا اونا هیچی ، خُب این عده رو چه جوری می خوان پذیرایی کنن؟ مگه اینا می تونن سالن کرایه کنن؟  ولی برای ناهار دادن مجبورن یه جایی رو کرایه کنن ، یا باید تو مسجد ازشون پذیرایی بشه یا تو سالن ، محل کارمم یه سالنی هست شاید اون جارو در اختیارشون بگذارن. اون وقت دیگه می فهمن من نگهبان نبودم ، جهنم ، دیگه مهم نیست چی فهمیدن، چی نفهمیدن. اما روز کفن و دفن حتماً باید ناهار بدن ، نمیشه ندن ، نمیشه که گرسنه و تشنه از مزار بر می گردن بهشون بگن خوش اومدید بسلامت، زحمت کشیدید تشریف آوردید.  نه نمیشه... اصلاً . تازه یه عده از فامیلاش تا هفتم اینجا پلاسن، چه جوری می خوان ازشون پذیرایی کنن، با چی، با کدوم پول، نه جایی داریم،  نه پولی، هنوز نصفی از برج نگذشته پولمون ته کشیده ، ای خدا بعد میگی شیطونو لعنت کن و از فکر خودکشی بیا بیرون...من افتادم مُردم اون وقت  خرج مسجد و روضه خونو و دعا خونو از کجا بیارن؟  دو سه تایی مجلس دارن ، حالا اگه وصیت کنم نه مجلس هفت برام بگیرید نه چهلم . بازم چند میلیون خرج داره ، زلیخا می گفت زینب زن کرمعلی قسم می خورد می گفت تا کرمعلی خدابیامرز رو دفن کردیم و مجلسی براش گرفتیم صد و بیست میلیون تومان خرجمون شد، اون بدبخت که نداشته بده ، فقط بیست میلیون برای جهیز دخترش سوسن کنار گذاشته بوده، بیست تومنم طلا فروختن ، هشتاد تومنم دامادامشون قرض و قوله کردن  تا مجلس آبرومندانه برگزار شد .

همین که این خیالات و این حرفها یک دور کامل در سر شیرزاد چرخیدند، یکدفعه شُکی بر بدنش وارد آمد و بعد مثل اینکه یادش رفته بود نفس بکشد آه عمیقی کشید و ته مانده هوای دقایق قبل از سینه اش بیرون زد وفقط  مانده بود به خودش چه بگوید. نه طلایی داشتند که بفروشند نه سرمایه ای که خرج کفن و دفنش  شود. شیرزاد در آن وقت شب و ناامیدی به همه چیز فکر می کرد جز آن که مجبور شود  قبل از هر اقدامی برای مجلس ختمش با هزار خواهش و التماس و به همراه یکی دو ضامن معتبر از صندوقی مقداری وام بگیرد تا لااقل گوشه ای از هزینه های کمر شکن مُردنش تأمین شود .

و آن وقت  بی آن که قالب تهی کند  و یا نفس کشیدن برای همیشه فراموشش شود، آه پر حسرتی کشید و فکر مُردن پیش از موعد را به گور آرزوهایش سپرد .

اواخر خرداد ماه ۱۴۰۱

Instagram: hasankhadem3