مجموعه قصه های کوتاه

 

مرشد حمومی

علیرضا میراسداله

 


حدود سی سال پیش توی شهرك كوچیك كارمندی كه زندگی می كردیم یه پیرمرد داشتیم به اسم مرشد. كشكول و تبرزین نداشت ولی ریشش بلند بود و اخماش توی هم. جلوی حموم عمومی شهرك می نشست سفیداب و كیسه و سنگ پا می فروخت سیگار هم داشت معمولا اشنو ویژه.

اما فروشندگی شغل اصلیش نبود. از مردای شهرك پول می گرفت كه از حموم زنونه مراقبت كنه. به عبارت بهتر مواظب باشه كه ما پسر بچه ها یه دفعه خدای نكرده نریم داخل حموم زنونه. آخه حموم دو تا در نزدیك به هم داشت كه مردا از دست راستی می رفتن داخل و زنها از دست چپی. مرشد درست بین دو تا در می نشست.

ما بچه ها برای اینكه بتونیم نیم نگاهی داخل حموم زنونه بندازیم پولامون رو جمع می كردیم و ازش سیگار می خریدیم. سعی می كردیم بهش پول درشت بدیم، چون حساب و كتابش خوب نبود، سرشو می انداخت پایین و كلی با پول خرداش ور می رفت تا باقی پولمون رو بده.

همین فرصت كوتاه برای ما كافی بود كه از لای در نیمه باز سرك بكشیم داخل قسمت زنونه.

تقریبا هیچوقت هیچی دیده نمی شد. ولی ما گاهی گیر می افتادیم، مرشد سرشو بی هوا بلند می كرد و قشقرق راه می انداخت. دیگه یادش می رفت باقی پولمون رو پس بده، ما هم از ترس اینكه به بابا ننه مون بگه رفته بودیم در حموم زنونه چشم چرونی، سیگار به دست می زدیم به چاك.

سیگار ها رو می بردیم پشت ریل های قطار چس دود می كردیم و برای هم دیگه خالی می بستیم كه وقتیكه مرشد سرش پایین بود، چه چیزها دیدیم.
تقریبا همه زنهای شهرك رو بدون اینكه واقعا دیده باشیم، لخت توصیف می كردیم. لذتی داشت سیگار كشیدن و خالی بستن.

بچه های دیگه رو نمی دونم الان كجان و چی كاره شدن ولی من یكی از دولتی سر مرشد بود كه قوه تخیلم به كار افتاد. دنیا برام شد یك در نیمه باز كه قراره اونورش بهشت باشه، ولی هر چی سرك می كشم واز لاش نگاه می كنم چیزی دستگیرم نمی شه.

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 

فاتی

سگ ایرانی

ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید