{تقدیم به همه ی آنهایی که در جنگهای این عالم خونشان به ناحق ریخته می شود!}


وقتی که حمله شد ساعت یازده شب بود، الان شاید از نیمه شب گذشته باشد. آسمان نیمه ابری است، این مهتاب چقدرزیباست! کم‌کم احساس می‌کنم ضعف بدنم را فرا می‌گیرد و شاید دیگرخونی برایم باقی نمانده باشد. بند ازبندم جدا و رگ‌هایم از هم شکافته‌اند و زمین زیر پایم غرق خون است.

صدای گوشخراش تانک‌ها هنوز به گوش می‌رسد. مثل این که خیلی نزدیکند. گرد و خاک به همراه هوای نسبتا خنکی در اطرافم موج می‌خورد. بدنم پوشیده از خاک و خون است. سرم را آرام حرکت می‌دهم. گردنم تیر می‌کشد و یک اضطراب مرا در خود می‌فشارد. حشرات در فضا پراکنده و کاتیوشا هم از آن فاصله دور آسمان را پاره پاره می‌کند. مثل این که عراقی‌ها به طرف نیروهای خودمان آتش سنگین باز کرده باشند. همین یکی دو ساعت پیش بود. تازه حمله شروع شده بود و من هم با ستون حرکت می‌کردم. گلوله‌های سرخ و آتشین از هر سو هوا را می‌شکافتند. اولین خاکریزها در میان شادی و تکبیر فتح شدند. بعد نوبت به کانالی عمیق و طولانی رسید. همین جا بود که ستون از هم پاشید. اول چندین بار رگبار مسلسل‌ها شنیده شد. فقط سیاهی بود که توسط گلوله‌های سرخ و صداهای دلخراش در هم می‌پیچید. بعد صدای شنی تانک‌ها و خیلی زود شلیک مستقیمشان ستون را از هم پاشاند. درست به خاطر دارم که چند منور درآسمان ظاهر شدند و بلافاصله آتش زیادی روی بچه‌ها ریخت و من هم افتادم، همین جا کنار کانال. هوا سایه روشن است. نمی‌دانم به چه دلیل؟ از دور منوری دیده می شود. کمی بعد دوباره آسمان به رنگ طبیعی برمی گردد. شلیک گلوله‌ها هنوز ادامه دارد و ضعف کم کم به قلبم می‌رسد. این طور احساس می‌کنم. نگاهی به دستم می‌اندازم. لایۀ خون خشکیده پوست دستم را پوشانده است. درد می‌کند. دهانم خشک و بدمزه و اطرافم پرازاجساد خون آلود بچه هاست و روبرویم یک کانال طویل و عمیق. وقتی که قرار بود حمله کنیم، شنیدم که فرمانده ی مان با صدای بلندی ‌گفت :

ـ کانل، کانال، کانال، مواظب باشید...

احساس می‌کنم خونم در طول کانال ریخته شده است. بعد از این تصور چشمم به جسد کنار پایم برخورد می‌کند. نمی‌توانم تشخیص بدهم چه کسی است؟  نه به این خاطر که سر ندارد فقط به این دلیل که من قدرت شناسایی‌ام را از دست داده ام. ضعف بدنم را در خود فرو می‌برد و قوه بینایی‌ام کم شده است. خون از بدنم رفته و گویا مرگم نزدیک است. چشمانم را به سوی آسمان برمی گردانم. ماه از پشت ابری سیاه خارج می‌شود. سرم را به سمت چپ می گردانم. در قلبم احساس سوزش شدیدی می‌کنم. کنار من پسرک جوانی درخون خود خفته است. ازابتدای حمله همه جا با من بود. علاقه‌اش را به هر چیزی پنهان می‌کرد و به طور مرموزی خاموش بود. همیشه مثل این که فکری مجهول او را آزارمی داد. نفهمیدم در سینه‌اش چه پنهان داشت. امّا الان چه؟ سینه‌اش شکافته و خون بیرون زده و دلمه بسته است. صورتش زیرنورمهتاب پیداست گویا به خواب عمیق و خوشی فرو رفته است.

سرم را به آهستگی برمی گردانم. ناگهان زمین زیر پایم می‌لرزد. گویا خمپاره بود اگر در وضع عادی بودم حتماً بایستی می‌خوابیدم. امّا فقط سرم را پائین می‌گیرم چونکه ضعف بدنم را پر کرده و قدرت و توان انجام عکس العمل مناسب را ندارم. باد ملایمی شروع به حرکت می‌کند. احساس غربت عجیبی دلم را می‌فشارد. از اطراف بوی عجیبی به مشامم می‌خورد. فریادهایی از دور شنیده می‌شود. صداها مثل این می‌ماند که عده‌ای را از میان خنجرهای برهنه عبوردهند. بیشتر از همه صدای رگبار مسلسل به گوشم می‌رسد. درنزدیکی ام صدای ناله می‌شنوم.

ـ های... کی هستی؟

ـ آب...

ـ سربازی؟

ـ بله، سربازم.

ـ کجایی؟

ـ همین‌جا، تو کانال.

یکدفعه به طور ناخودآگاه دستم بر روی کمرم کشیده می‌شود. دست لرزانم تنها به یک جسم سفت و سخت برخورد می‌کند. نارنجکی به کمرم بسته شده است. چقدر دلم می‌خواست به جای آن قمقمۀ آبی بود. بعد که ناامید می‌شوم کم‌کم سنگینی آن را بر کمرم احساس می‌کنم. چقدرعجیب است تاکنون حتی از وجودش بی‌خبر بودم.

ـ آخ، کمک کنید. تشنمه.

ـ آب ندارم، صبر کن الان کمک می‌رسه، منم مثل تو زخمی شدم. غصه نخور، کمک می‌رسه، تحمل کن!

یکدفعه مثل این که می‌خواهد روده‌هایم بالا بیاید. به یکباره به هم می‌پیچم. چشمم بی‌اختیار برمی گردد. یک قمقمه کنارم افتاده است. با زحمت آن را برمی‌دارم و کمی از آن می‌نوشم. ناگهان پشتم به سختی تکان می‌خورد طوری که وحشت می‌کنم نمی‌دانم صدای چه بود. شاید یک گلوله تانک در پشت خاکریز بود. دوباره با صدای لرزانی می‌پرسم: آهای برادر کجایی؟ کدوم طرفی! می‌خوام قمقمه آب برات بندازم.

اما صدایی نمی‌آید. بعد یک صدای زمخت و کلفتی به طور بریده و لرزان شروع به آه و ناله می‌کند. تازه به صدا دقیق شده‌ام که بلافاصله چند نفر از نیروهای خودی به سرعت از روی کانال عبور می‌کنند. همین لحظه ها نارنجک را از کمرم جدا ‌ و در کنارم قرار می‌دهم بلافاصله منوری در آسمان اوج می‌گیرد. صدای شلیک های مرگبار از دور شنیده می‌شود. مثل این که هرچند لحظه یکبار زمین از هم می‌شکافد. احساس ضعف و بی حالی کم‌کم نفس کشیدن را از من می‌گیرد. دوباره صدای ناله ای به گوشم می رسد. نمی‌دانم از کدام سمت است امّا من قمقمه آب را به داخل کانال پرتاب می‌کنم. دیگر از باد خنک خبری نیست و هوای گرم صورت زخمی ام را آزار می دهد. الان بچه‌ها تا کجا پیشروی کرده‌اند؟ باید چهار کیلومتر پیشروی کنند تازه اگر موانع پیش‌بینی نشده مقابلشان ظاهر نشود. صدای کوبندۀ انفجاری را می‌شنوم. در فاصله دوری از من منفجر می‌شود. همین لحظه ها صدای وزوز مگس‌ها به گوشم می‌رسد و مرا می‌ترساند. مگس‌های مزاحم. صداهای عجیبی از اطراف می‌شنوم. کم‌کم مثل این است که از جنگ و حوادث آن دور می‌شوم.

چند لحظه بعد صدای چند هواپیما به گوشم می‌خورد. نگاهی به آسمان می‌اندازم. ماه دوباره پشت ابری ناپدید می‌شود. سپس شلیک ضدهوایی ها به سمت میگ‌های عراقی صداهای ضعیف اطراف را درخود فرو می‌برد. از اطراف بوی باروت و هوای گرم و خون جنازه‌ها که بیشتر طول کانال را پر کرده‌اند، به مشامم می‌خورد. قرار براین بود ستون در طول کانال پخش شود و ازآن عبور کنند. احساس می‌کنم هنوز در اطرافم درگیری سختی جریان دارد. نگاهم را به اطراف می‌اندازم. در آسمان افق دوایر سرخی ایجاد می‌شود. نمی‌دانم چیست امّا بلافاصله با آتش کاتیوشا و یکی دو منور ناپدید و کم‌کم از نظرم محو می‌شوند. بعد با خودم فکر می‌کنم:

ـ دیگه کارم ساخته اس . خدایا راحتم کن! سینه‌ام می‌سوزه، خیلی درد می‌کنه.

انگار که روی سینه ام وزنه ی سنگینی گذاشته اند. باد گرم مدتی است که شروع به وزیدن کرده و در سرم خاطرات گذشته‌ها، می‌چرخد. یاد و احساس آن روزها مثل شربت تلخی می ماند که در گلویم می ریزند. حتماً شب از نیمه گذشته است. صدای ناله‌های بریده بریده همچنان به گوشم می‌رسد. نگاه می‌کنم. اطرافم  پر از خاکریز است و روی آنها پراز جنازه. احساس می‌کنم در حفره‌ای فرو رفته‌ام و راه گریزی ندارم. افکار گوناگون زجرم می‌دهند. دلم می‌خواست مثل یک شمشیر برنده به صف بعثی‌ها می‌زدم و همۀ آنها را تار و مارمی کردم. امّا حالا هیچ کاری از دستم ساخته نیست. مثل این است که کم‌کم درعمق زخم سینه‌ام مدفون می‌شوم. با این همه در عین حال مسرور و شادمانم چون که به دنبال این همه سختی به دوستان وآشنایانم می‌پیوندم. نفسم به سختی بالا می‌آید. درد و اضطراب لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. در آسمان ستاره‌ها دور ودست نیافتنی به نظرم می‌آیند. تنم گویا دیگر جزیی ازخاک کنارکانال شده باشد، چونکه تمام نیرویم فروکش کرده است. دلم می‌خواهد گریه کنم امّا نمی‌شود و نمی‌دانم چرا؟ سرم را آهسته پائین می‌اندازم. صدای مگس‌ها هنوز شنیده می‌شوند. دیگر رمقی برایم نمانده است. شلیک توپخانه ها دوباره زمین را می‌لرزاند. هنوز غرش تانک‌ها، شلیک مسلسل‌ها و آر پی جی‌ها به همراه سر و صدای نیروهای خودی شنیده می‌شوند. با خودم فکر می‌کنم: حتماً ستون تا حالا موفق شده، خدای بزرگ الان کجا هستن، خودت کمکشون کن.

چشمانم را با حالتی افسرده می‌بندم. ستاره‌ها دور و دست نیافتنی به نظرم می‌رسند. ماه دوباره دراطراف نورافشانی می‌کند. تشنگی شدید بر من غالب می‌شود. نگاهی به اطراف می‌اندازم. دیگر قمقمه‌ای پیدا نمی‌کنم. بعد با ناامیدی سرم را در هوا گردش می‌دهم. دهانم خشک و بدمزه شده است. به یاد آن سربازی می‌افتم که درون کانال افتاده بود. دوباره او را صدا می‌زنم :آهای برادر، کجایی، حالت چطوره؟

فقط صدای رگبار مسلسل‌ها شنیده می‌شود. از اطراف گاه و بیگاه موج موج بوی باروت به مشام می‌رسد. آیا سعادت کشته شدن در راه خدا نصیبم خواهد شد؟ و یکدفعه چند گلوله توپ در اطراف خاکریز می‌نشیند و زمین را می‌لرزاند و می‌شکافد. هوای نسبتاْ مرطوبی به مشامم می‌رسد. بوی باروت، بوی گلوله‌های خون آلود، بوی ترکش و بوی جنازه‌ها را از لابلای این هوای گرم و نمناک احساس می‌کنم. خیلی عجیب است مثل اینکه هنوز در طول کانال جنگ ادامه دارد. شاید کار به جنگ تن به تن کشیده شده باشد. وهمین لحظه ها صدای آشنایی به گوشم می‌رسد:

ـ اصغرنارنجکو بگیر. از این طرف. کنار خاکریز مخفی شده. مواظب باش! بخواب زمین. هواپیماها اومدن، همگی دراز بکشید!

این صداها خیلی به ذهنم آشناست. نمی‌دانم شاید جملات آشناست امّا احساس می‌کنم قبلاً با این صدا رابطه داشته ام. شاید در تهران، در مدرسه یا محلۀ خودمان. شاید هم درحملۀ قبلی. خیلی دلنواز بود. وقتیکه صدایش را شنیدم مثل این بود که بالای حفره نوری دیدم و امیدوار شدم. امّا فکر می‌کنم اگر بمیرم بیشتر خوشبختم. دیگر رابطه‌ام با دنیای خاکی حتماً بریده خواهد شد. سبک خواهم شد. همۀ فضای اطرافم از وجود یک دنیای اثیری و ماورای خاک خبر می‌دهند. مهم ترازهمه قلبم به این حرف ایمان دارد. اما دیگر آن صدای آشنا شنیده نمی‌شود. نمی‌دانم شاید هم خیال کردم. یکدفعه موج موج، ستون ستون، گلوله‌های بزرگ و کوچک هوای مهتابی را می‌شکافند. با خودم فکر می‌کنم باید نجاتم را درمیان این صداها جستجو کنم. بدنم بی‌حس می‌شود، دیگرپاهایم را نمی‌توانم حرکت دهم، نمی‌دانم چرا. بدون شک ضربه خورده شاید ترکش خمپاره و یا شاید هم یک مشت سُرب داغ چونکه هردوپایم خون آلود گشته و مشتی خاک نرم روی آن را پوشانده است. دلم برای مادرم می‌سوزد، خدایا هیچ وقت نگذار مرا در این وضع ببیند. گریه‌ام می‌گیرد. احساسم قوی می‌شود و تأثرم بیش ازاندازه. و این بار از گونه‌هایم اشک فرو می‌ ریزد امّا شلیک مسلسلی در نزدیکی من قوی‌تر از تأثر و احساس من است. صورتم می‌لرزد. از سمت راست بود. ماه  دوباره پشت ابر سیاهی قرار می گیرد. دلهره‌ام بیشتر می‌شود نمی‌دانم دشمن است یا دوست. صدای مسلسل‌ها شبیه به هم هستند. تشخیصم کور شده است. باید که منتظر بمانم. صدای عبور چند خودرو از آن سمت کانال شنیده می‌شود، بعد منوری در دور دست روشن می‌شود. سعی می‌کنم نگاهی به آن طرف بیندازم. فکر می‌کنم شاید بتوانم برای یک لحظه هم که شده صحنۀ نبرد را نگاه کنم. غصه‌ام به این خاطر است که من هم جزیی از بچه‌های خط مقدم بودم. امّا اکنون اینجا افتاده‌ام. حالا سوزش شدیدی در ناحیۀ سینه‌ام احساس می‌کنم. صدای قدم‌هایی که محکم بر زمین فشار می‌آورد، در گوشم می‌پیچد. مثل اینکه قدم روی قلبم می‌گذارند. خیلی عجیب است زیرا صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شود با صدای ضربان قلبم هماهنگی دارند! بدنم فشرده ‌ و چشمانم تار می‌شود و بار دیگر به حال عادی بر می گردد. باد گرم همچنان می‌وزد. قدم‌ها گویا نزدیک‌تر می‌شوند از دور صداهایی به گوشم می‌رسد، صداهای آشنای کاتیوشا، مسلسل و انفجار نارنجک‌ها و باز هم صدای قدم‌هایی که واضح‌تر به گوشم می‌رسند. بعد خیلی زود سروصدای نامفهومی شنیده می‌شود مثل اینکه چند‌نفری به من نزدیک می‌شوند در حالی که با خشم و عصبانیت صحبت می‌کنند. هرچه گوش می‌کنم چیزی از حرف‌های آنها نمی‌فهمم. بعد در حالی که ضعف مرا همچنان در خود می‌فشارد، متوجه می‌شوم که بعثی هستند و عربی صحبت می‌کنند.

دستم را آرام حرکت می‌دهم. پنجه‌های لرزان و ضعیفم یکدفعه قدرت پیدا می‌کنند. یک حس انتقام مرا در خود داغ می‌کند. سپس همان جسم سخت، همان نارنجک حرکت دستم را متوقف می‌کند. دیگر ستاره ایی به چشم نمی خورد اما ماه از پشت ابر سیاهی بیرون می‌آید و یکدفعه مهتاب نورافشانی می‌کند. دستم را از روی ضامن نارنجک عبور می‌دهم و آن وقت با تمام نیروی باقیمانده ام ضامن را می‌کشم و ان را به طرف بعثی‌ها می‌اندازم. به گمانم به هدف می‌خورد. صدای انفجار نارنجک به همراه فریاد بعثی‌ها زمین و هوا را می‌لرزاند امّا هنوز چند نفر هستند که به من نزدیک می‌شوند. در اطراف کانال درگیری‌ها هنوز ادامه دارد و ناگهان بعثی‌ها مقابلم قرار می‌گیرند. پشت به مهتاب ایستاده‌اند. صورت و همۀ هیکلشان سیاه به نظرم می‌آید. سروصدای اسلحه‌های آنها را می‌شنوم. چند بعثی با صورت‌هایی سیاه دربرابر حفره ایستاده‌اند. فکر می‌کنم که می‌خواهند مرا از میان این دخمه ی تنگ و تاریک بیرون آورند. این احساس خیلی قوی به قلبم می‌نشیند. همگی با هم آمادۀ شلیک می‌شوند. انگار از دستم خیلی عصبانی شده‌اند. امّا دراین لحظه من ماه روشن را درآسمان می‌بینم. مثل اینکه دهان باز کرده و می‌خواهد مرا ببلعد!