آنچه ما با نگاه فردوسی، او که از چشم رستم فرخزاد مینگرد، دیدیم باید ما را به فکر فرو برد، ما را تکان دهد، باید ما را به وحشت بیندازد. با این نگاه بُرنده و زورمند که هر صخره و حائلی را میشکافد و برمیافکند، تا در زیر و پسش مغاک مخفی بَعدی را آشکار نماید، فردوسی اسلام را در نهادش به ما میشناساند و تشکل فرهنگ ما را در چنین نهادی نمودار میسازد. نهاد اسلامی یعنی گودال توحید، نبوت، و وعد وعید که ما را در خود سرنگون ساخته است. در چنین سقوطی که از منظر فردوسی در همان نخستین برخورد ایران و اسلام آغاز میگردد، شیرازهٔ فرهنگی، اجتماعی، فردی و شخصی «ما ایرانیان» از هم میپاشد و ما در این پرتگاه همچنان فروتر میافتیم. همچنان فروتر افتادن یعنی در سقوطی مستمر، که تاکنون چهارده قرن بر آن میگذرد، زیستن و بالیدن. هرچه در این دوره روی داده در این سقوط روی داده است. هر رفتاری که در ما پدید آمده و نضج گرفته از سقوط در چنین نهادی حاصل گشته است. به عامترین معنا که بگیریم، در واقع این رویداد چون خون فرهنگی ما طبعاً در دومین دورهٔ فورانش اسلامی است، اما ناگزیر در بستر دینآشام ایرانی خودمان جریان و دوام یافته و ما را بازپرورانده است. همین است که ما نه فقط هرگز نتوانستهایم فروتر نلغزیم -اینکه خواسته باشیم خودمان را از این گودال بیرون بکشیم پیشکشمان- بلکه دوار سر ناشی از این سقوط را رفته رفته به رنجی چنان لذتبخش مبدل ساختهایم که جریان بزرگی از زایندگی فرهنگیمان در سرمستی آن پدید آمده است. نام تلطیف شده و فنی این رنج شورانگیز که هستی آدمی را میسوزد و تبخیر میکند بطور اخص عرفان است.
اینکه بسیاری از ما روشنفکران -که باید لااقل برای خودمان معلوم کنیم به تابش کدام فروغی خود را منور میسازیم- سالیانی دراز پیش از حوادث این دو دهه و نیم گذشته خود را بیدین و نامسلمان پنداشتهایم، یا در جریان این حوادث یا پس از آن مثلاً «به خود آمدهایم» و اسلامیت خود را نفی کردهایم، مؤید سطحی بودن ما در مورد غموض دین و نوع اسلامی آن است که ریشههایش همچون عروق و شرایین جسم و روح فرهنگی ما را مشروب میسازند، از طریق قدما یا سازندگان فرهنگمان. صرف بیتفاوتی نسبت به دین یا بیزاری مشروط و در نتیجه گذرا از آن را نمیتوان و نباید حمل بر فقدان مایهٔ دینی در خود کرد. دین بطور اعم و اسلام بطور اخص جریانی نبوده است که در کنار جریانهای دیگر راهی برای خود در فرهنگ ما باز کرده باشد، تا بتوان احیاناً خود را از مسیر آن کنار کشید و از گزندش مصون ماند. هیچ راه یا کورهراهی نهایتاً نمیتوانسته خارج زمین و هوای دین در فرهنگ ما باز شود، چون رویارویی با آن هیچگاه رخ نداده است. کلیت فرهنگی ما را جریان دینی میسازد و ما از آن زاده و برآمدهایم. به همین جهت نیز در برابرش بیسلاحیم. به همین جهت نیز خفت و مذلتی نیست که حکومت اسلامی کنونی به هر عنوان ممکن بر سر ما «ایرانیان» نیاورده باشد و نتواند بیاورد. ورنه چگونه ممکن است حکومتی چنین در تجاوز و تعدی خود دریده باشد که به کشتار مردم مباهات کند یا آنان را به شهید ساختنشان مفتخر سازد؟ آیا میتوان بقای چنین حکومتی را به برخورداری صرف آن از حمایت قدرتهای خارجی تقلیل داد؟ مگر ما سوای حکومت کوتاه مصدق حکومتی در این نیم قرن گذشته داشتهایم که بدون رعایت قوانین دیپلماسی در برابر قدرت خارجی روی کار آمده و بر سر کار مانده باشد؟ اما کدام حکومت خواسته و توانسته است ما را در تمام شئون زندگیمان چنین رسمی و علنی بیسیرت و ذلیل کند که حکومت اسلامی حاضر؟ سخن از ما روشنفکرانِ پیش یا از پس انقلابمان بیدین شده بود، ما که گمان میکنیم دین، و در اینجا منظور من اسلام است، به عنوان ارثیهٔ صوری ما نامی بیش نیست که با فراموشیاش میتوان خود را از آن تخلیه کرد! این نوع تبری و انکار احتمالی حداکثر چیزی در حد آب توبه بر سر ریختن است. منتنها وقتی کسی از عامه به چنین عملی مبادرت میورزد برای اینکه از گذشتهاش ببرد و زندگانی تازهای آغاز کند و احیاناً موفق میشود، فقط علتش این است که انگیزهٔ تازهای بر او مستولی شده، او را در زیستش منقلب کرده و بر علل وجودی زیست پیشین او چیره گشته است. اما ما بیدینانِ «اسلامی» -که اگر نه در حافظ دلباخته به قرآن، اما بیشک در منصور حلاج که با نعرهٔ انا الحقش خدا را رانده و تارانده است بالاخره اولین «اتهایست اسلامی» را در فرهنگ خود کشف میکنیم!- در چه رؤیایی غنودهایم که اینگونه شطحیات ناشی از وجد و خلسهٔ عرفانی را با اندیشه تیز و بیدار اتهایسم عوضی میگیریم؟ ما که در سطحیت روشنفکرانهٔ خویش آن کسی را اتهایست میدانیم که میداند و میگوید خدا نیست و بر این اساس میخواهد آدم را جانشین خدا، یعنی جانشین چیزی که به زعم او، نیست کُند. ما بیدینان آلامُد چه انگیزهای یافتهایم یا اساساً میتوانیم بیابیم که در روال وجودی و تاریخمان دگرگونی اساسی پدید آورد؟ مایی که در کشفیات سنتی خود هنوز «حریت اسلامی» و عرفانی شده را از آزادی به معنای اروپاییاش تمیز نمیدهیم و آزادی را نیز از منشأ تصوف و عرفان استخراج میکنیم، یعنی از آنچه خود از تخمیر در اعماق همین گودال دینی قوام یافته است، مایی که زیر بار قرنها فرهنگ ایران اسلامی هم بدنی و هم ذهنی علیل شدهایم، چه راه تازهای با کدام ذهن و اندام ورزیده به کجا گشودهایم که بتواند روزنهای به خارج از این گور دینی باز کند؟ ما که میخواهیم با آذینبندی سراپامان از تئوریهای «تمام فلسفی»، یعنی مجهز به متافیزیکهای جورواجور، یا زدوده شده از متافیزیک و مآلاً «نیمه فلسفی» خود و پیرامون تاریکمان را نورافشان سازیم؛ ما که از ملغمهٔ تئوریهای این یا آن جامعهشناسی غربی -از جامعه شناسی مارکسیستی و نومارکسیستی گرفته تا غیر مارکسیستی و ضد مارکسیستی- در هر فرصتی به خودمان خوراندهایم و نجویده آن را قورت دادهایم، تا جانی بگیریم متناسب با انتظارات «زمانهٔ دانش» در تراشیدن قد و قوارههای غلطانداز و متجددانه برای رویارویی با «مشکلات فرهنگی»مان، به همانگونه که باطن ایرانی-اسلامیمان را با ظواهر پوشاکی و پوشالی به عاریت گرفته از غربیان آراستهایم و بدینگونه خودمان را به لباسی مبدل حتی برای خودمان هم ناشناختنی ساختهایم؛ ما که در تاریخیت وجودیمان، یعنی در آنچه پشت اندر پشت از خانه و مکتب گرفته تا کوچه و مدرسه در کل و جزء پیرامونیمان از ایران اسلامی آنگاه برآمدهایم که دیگر فرتوت و نازا شده بود، هستی فرهنگیمان را مدیون مایهها و پایههای آنیم؛ و هراندازه هم خودمان را در زمانهای متأخر از دور و نزدیک به اروپا و اروپاییان مالیده باشیم و از فرط توطئههایی که بر ضد ما معصومزادگان کردهاند، از جمله مانع پیشرفتمان شدهاند، چشم دیدنشان را نداشته باشیم، باز نمیتوانیم هیچجا و هیچگاه از آنان دل بکنیم، چگونه و از کجا اندیشیدن بیاموزیم، یعنی سختترین چیزها را؟ و چگونه آن را در کوزهٔ اسلام کنیم، یا حتی در کوزهٔ ضداسلامیمان که به هر سان کوزه میماند؟
آرامش دوستدار - امتناع تفکر در فرهنگ دینی
این بحث ها مال ۴۰ سال پیش است، زمانی که اسلام و متفکران اسلامی ارزش بحث داشتند. ولی دیگر امتحانشان را پس داده اند. بعد از ۳۸ سال استبداد دینی پر از جنایت و دروغ و دزدی دیگر بحثی نمانده. اطلاف وقت است و لگد زدن جسد. برای من حداقل.
جسد؟ مگر جسد را پدیدهٔ فرهنگی هزار و چهارصد سالهٔ خودمان تعبیر کنیم که در اینصورت لگد زن هم دارد.
آغاز پاراگراف دوم را دوباره بخوان.
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
ارزش تز روزبه، و کارایی ما پاسداران کنونی فرهنگ ناپرسا
تناقض پژوهش در توضیح وحی
خدای شنونده و خدای گوینده
چگونه چاه را واژگونه کنیم؟
فرهنگ ما در برابر ما مصونیت ذاتی دارد
پیام زرتشت آغاز فرهنگ دینی ماست
چرا دشمنی با عرب؟- شعوبیه
در این رویداد فرهنگی مسلط هیچگاه کسی نکوشیده از این دیوار چین بالا رود
بدینسان پرسش میشود دستاویز برای بازگویی و بازشنوی پاسخهایی که یقینهای دیرپا را پابرجاتر سازند
فقط مولوی و همانندهای فراوان او نیستند که با ذهن تمثیلی-قیاسی بچهگانهشان در تضادها حکمت الهی میبینند
ابن خلدون: جویندهٔ حکمت باید بکوشد از پرتگاههای آن احتراز جوید
استثناهایی چون ابنمقفع، رازی، و به گونهٔ خودش، فردوسی لو دهندهٔ این تبانی همگانی و فطری شده در فرهنگ «شاعرمنش» ما بر ضد اندیشیدناند
ناخویشاگاهی محض از آنِ هر آدم بدوی است
ما «انتلکتوئلهای امروزی» به صرف توارث هم باشد نابینا به دنیا میآییم
خوانندگانی که در فرهنگ اسلامی غوطه زدهاند و پرورده شدهاند، سخن کسی چون ناصرخسرو را یقیناً حمل بر تأیید دید خود میکنند
چرا خدا «آن زمان» که اراده به آفرینش جهان کرده «آن را» آفریده است!
اما به همین نسبت هیچ خطایی، هراندازه هم بزرگ، نمیتواند از ما پسینیان آنان در فرهنگورزیمان سرزند که در خور اعتنا و جدی گرفتنی باشد!
هیچ ایرانی مسلمان یعنی هیچ ماهیت مجعولی در سراسر فرهنگ ایران اسلامی، نه پیش و نه پس از فردوسی، نتوانسته است در این رویارویی و نتایج هولناک آن اساساً بنگرد
بدینگونه اسلام در سراسر حوزهٔ نفوذ خود «من اندیشنده» را ممتنع میکند