گيــجم ميدانم بايد پازل شهر را درست بچينم تا يك قاب عميق و دودانگيز تحويل بدهم. گيج تر ميشوم وقتى كه هيچ ردى را دنبال نميكنم، آدمهاى آرمانخواه همين اند. مرتب چيدنش يعنى تمام رنگهاى رنج را بنشانى پس و پيش آن خوشى هايى كه زود رد ميشوند، خوشى هايى كه زنده ماندنمان را بهشان مديونيم. مى خواهم چند تكه را طورى بگذارم كه كنار هم خوب چفت نميشوند اما مسير زيباى پرواز گنجشكها مى شوند دودباد احاطه مان كرده ميگويى: ببين خورشيد هم صورتش را با ماسك پوشانده پوزخند ميزنى؛ "اين كه دورنماى ما از شهر محبوبمان نبود!" حتما با اين شمايلت دلسردم كرده اى ته دلم هم مى دانم راست مى گويى اما بى درنگى ميگويم: خوبه كه هنوز از اينجا نرفته! با اين حال مى ايستم، خورشيد همين نزديكى ست. من تكه پاره هاى پازل را با حقيقت درونم به دست مى گيرم اهميت نمى دهم كه خوب كنار هم چفت نمى شوند من با يك دندگى ام از مدتها پيش و تا الان و شايد هميشه هزاران پل كوچك مقوايى مى سازم گمانم با همين پلها مى شود تكه هاى خوش را تا ابد بهم گره زد، تكه هايى كه نمى خواهيم اسيرِ دودبادِ شهر، منتظر تقديرشان باشند،