«ونوس ترابی»
میدانستم دروغ میگوید. اما چیزی درونم سقلمه میزد که هی! هرچه میگوید، باور کن! دلخوشی مگر چه شکلی دارد؟ یا حتی سکوت چقدر میتواند دردناک باشد؟ میگوید زندان بوده اما با جرم سیاسی. خب، کجایش درد دارد که یکبار هم خودت را بزنی به نفهمی یا فراموشی؟
اما این همهاش نبود. در بند جاعل جماعت آخر؟ مبارز کجا و جاعل کجا. آنهم جعل چه؟ پاسپورت! یعنی طرف این کاره است بابا جان! معلوم نیست چند نفر را رد کرده آنور مرز. با چه جرم و چرک و چندشی.
دروغ میگفت اما دروغگوی قشنگی بود. خواستنی! یک تتوی سبز آبی داشت روی بازوی چپش نزدیک کتف. داده بود با سوزن و دستی بزنند. میگفت خال را باید با سوزن زد. آنهم بدون بیحسی و این رقم «بچه اُب بازیها»! ملت باید حساب دستشان بیاید با که و کجا هم بند شدهاند. درس آدم شناسی هم میداد. اینکه کسی چاقو و قمه و تفنگ روی تنش خال زده باشد، از همه ترسوتر است. لاتی باید در خون آدم باشد. روی زبان و پوست که گنده گوزیست تا قیصر بودن! لات هم حرمت دارد ها. نه اینکه فحش بدهی و بشوی لات. یا بزنی خشتک ملت را پرچم کنی و بروی بشینی بالای تخت و یک اِهِن از ته حلقت درنیامده، شلوار کردیشان را جمع کنند و بچپند در سوراخ. لات یعنی مرد. یعنی کاردرست. یعنی کار راه انداز و دستگیر.
دلم میگفت هیچ کدام اینها نبود. فقط میخواست جلوی من مشت گرد کند و انگشت به آسمان ببرد. شاید فکرش را هم نمیکرد که پسرخاله مهشید، تنها دوستم، سرباز همان زندان باشد و از قضا تنها صورتی که یک ماهگرفتگی روی شاهرگش بود را خوب به خاطر بیاورد. مهشید با پسرخالهاش سَر و سِر داشت. نمیدانم از کدام رقم عشق و عاشقیها ولی هرچه بود برای مهشید تفریح حساب میشد و برای پسرخالهاش، ناموس. به اصرار مهشید، عکس دونفرهمان را برایش فرستادم. پسرخاله عاشق در رعشه خاطرخواهی و خماری همآغوشی، عکس را روی تلفن دستی مهشید دید و «شاهخال» زندان را فیالفور روی هوا زد.
بد شد! آمارش را که داد، وا رفتم. حساب کن طرف خودش را بچه مبارز و آنارشیست رامنشدنی جا بزند و هیچ پخی نباشد جز یک تردست مُهرساز. پسرخالههه میگفت هیچ مُهری نیست که «شاهخال» نتواند دربیاورد. سندی نیست بدهی و نااصل تحویلت بدهد. حالا نه اینکه اصل باشد. اما وصلهمالی هم نبود.
ناغافل از انگشتهاش ترسیدم. با همان دست و انگشتی که روی تن من میکشید، مُهر و سجل و نوشته و سند میداد بیرون. البته آدم خطرناک و ناجوری نبود. اتفاقن انگار دلش را گذاشته بودند روی چراغ خوراکپزی تا مهربانیاش جوری روغن بیندازد و جا بیفتد که هوش از سرت بپراند عدل بنشیند لای آن موهای تیره پرپشت. زیر سایه مژههای تُنُک اما بلند. همانها که هر هفته خودش با قیچی جیبی تاشو، کوتاهشان میکرد. خوش نداشت کسی بگویند چشمهایش قشنگ است. اصلن مگر چشم مرد باید خوشگل باشد؟ پس دهان لقش را چطور جا میداد زیر آن نگاه؟ ظرافتی که هیچرقمه نمینشست کنار لکه سیاهی که روی شاهرگش میجنبید و در هجوم خشم، تو بگو دهان کوهی باشد که رد گدازه را از قلب بالا میآورد و میفرستد روی گردن.
مهشید میگفت به رویش بیاور. اینطور دیگر با خودت و احساست لاس نمیزنی. شاید نمیدانست عشق گاهی پردهای میشود که روی ارزشها و دک و پزهای لپی و فرهنگی آدم میافتد. یکجوری که یادت نمیآید دیروزی را که در به در عکس «چهگوارا» در سوراخ سنبههای انقلاب بودی، و امروزی را که مادرت دارد دیوار اتاقها را برای عید نونوار میکند و پوستر مورد علاقهات، رنگی شده و ریشریش گوشه موزاییک حیاط چسبیده است. «شاهخال» شاید همان رنگی باشد که روی چهگوارا پاشیدهاند. یا آبی که ریشه مقوا را آرام آرام میجود و ریشهای انقلابی را به بیلاخ تاریخ میسپارد.
حالا چهارده پانزده روزی میشود رگباری استفراغ میکنم. از وقتی تکلیفم با مخ و دلم مشخص نیست، هرچه میخورم بالا میآورم. رودابه تلخ در نای و حلق و پشت نفسگاهم خشکیده است. نزدیک یک ماه است که نبوسیدهامش. دهانم زهرمار است. زیر هر دندانم برایش فحشی خیساندهام که حتی روی زبان نمیآید. یک طورهایی حالیش شده که شکارم. دلیلش را نمیداند و نمیخواهد که بپرسد. از آن دست آدمهاست که به باز شدن رو و به قول خودش «پرده دری» شدید حساسیت دارد. میگوید دیگر نمیشود جمعش کرد. راست میگوید. دهانم را باز کنم، نمیدانم چه خواهم گفت. چه دنیای لختیست! جامعهشناسی خواندهای و حالا حتی پایت نمیکشد تمام قد پشت اعتقاداتت بایستی! درد این است که گرفتاری. عشق. تمام شعارها و بیانیهها و رسالهها در برابر همین سه کلمه ناقابل با آن شین داغ و قاف قفلی، میریزد به مستراح.
-تو یه دردی داری چند وقته!
چه خوب شد که مستقیم پرسید و حاشیه نرفت. شاید باید بازی کنم. مهره سفید را انتخاب کردهام با آنکه پیشتر اسب و وزیرم را زده است.
-نه، درد من نیس! یکی از دوستام باید در بره. پاس نداره!
رشتههای بلال زغالی مانده لای دندان، عاصیاش کرده بود. دستمال را برداشت و نگه داشت روی دهان و با خلال چوبی افتاد به جان لاشه بلال لای آسیا! مدام با زبان هوا را پمپ میکرد لای درز دندانها و صدای فیس ریزی میآمد.
-خو؟ واسه همین برزخی؟
باید داستانی دست و پا میکردم. نخ دندان را از کیفم درآوردم و گرفتم به سمتش.
-گیره! بگیرنش شاید حکمش دار باشه.
دستمال را مچاله کرد و در دستش نگه داشت. بعد نخ نایلونی نازک را پیچاند دور انگشت اشاره دو دستش.
-انقدر گیر که باعث شده تو که انقدر ذرت دوست داری، امشب و بچه ضیافتمون رو به هردومون حروم کنی؟
من مثل او دروغگوی خوبی نیستم. لابد گوشی را دستش دادهام که دارم شعر میبافم.
-نه بی اشتهام! میشه بریم؟ من باید یکم بیشتر استراحت کنم. رگلم!
-اینم بهونهست که به اضافه لبات، تنت رو هم ازم دریغ کنی؟ تو یه چیزیت هس! ما اینجوری نبودیم.
حرفی به دهانم نیامد. هرچه میگفتم گندش بیشتر بالا میزد.
-من برات کار رفیقتو ردیف کنم، حله؟
نوک موهای سرم تیر کشید. عمیق و پوستی. میخواست کار رفیق فراری رفیقش را راه بیندازد. کارش است آقا جان، میگیری؟ کارش! چرا نیندازد.
-آدم داری؟
نخ را پیچید لای همان دستمال و نگاهی به دهانش در آینه ماشین انداخت. خونسردتر از این نمیشد.
-از اونی که آمار گرفتی بپرس!
حالا بگویم چه؟ دستم را خواند. همین حالا میتوانم زمین و زمان را سرش خراب کنم. بتوپم که چرا دروغ گفتی. خلافْ سنگینی و ادای بچه باغیرتها را درآوردی؟ فهمیدی از دهانت چه بیرون آمد؟ سیاسی! قصه زندان هم شده باسلوق نذری. گوشه دهان نگذاشته، آب میشود و کسی نمیپرسد شیرینیاش از شهد بود یا شکر! اما نذری حقی بود. زندان هم همین است. میخواهی افه بیایی که چک سفید داشتم، یا مهریه نداده بودم، یا حکم تصادفی و دیه ماه حرام بوده. ملت زندانش یادشان میماند. اما کمتر کسی تخم میکند خودش را «سیاسی» جا بزند. خب لابد شاهخال میدانست برای یک کله خر با آن هوای دیوانگی نجات جهان، چه صدا خفهکنی بهتر از این؟ هم پیچ مخ دختره شل میشود هم بند تمبانش.
-فقط بگو چرا. البته کلماتت رو درست و با فکر انتخاب کن که به شعور منم توهین نکرده باشی. نمیخوام نیمچه حس احترامی که بهت دارم رو هم گند بزنی توش!
نگاهش به فرمان ماشین بود. آرام نفس میکشید و نه تعجبی در صورتش بود، نه اضطرابی از مچ باز شده. با چهار انگشتش، یک ضرب کوتاه روی زانو گرفت و زود هم تمام کرد. شاید دنبال نقطه شروع میگشت.
-من دروغ نگفتم بهت! تو تنها کسی هستی که میدونی من واقعن کیم! بعد از یک سال بالا و پایین کردنت، لب باز کردم. یادته؟
-یعنی الان تو یه زندانی سیاسی هستی؟ جاعل پس بابای منه!
-قرار شد درست با هم حرف بزنیم. اینجوری تیکه میکه نندازیم. یه قلپ آب بخور، من منتظر میمونم آروم شی!
قلبم ریخت. مگر برای همین طرز فکر نمیخواستمش؟ در پر التهابترین لحظات، بهمن خنک و وحشی با هم بود. ویرانی و سکوت. وهم و بهت.
-آره، این نگاه کنجکاو و گیجت بیشتر بهت میاد! آروم باشی میگم. البته اگه هنوز حکمم رو ندادی!
دست گذاشت روی دستم. معده درد داشتم و کلافه بودم. همیشه برای این درد در جیبش سقز داشت. خودش تکهای کند و هل داد گوشه دهانم.
-ابروهات توو همه. معلومه باز درد داری. بجو!
-نمیگی نه؟
سقز نشست در سوراخ دندان. تمام سرم تیر کشید.عجب شب گندی بود.
-من باس به شکل و رسم جاعل میرفتم زندون. مهم نبود چند سال میبریدن. البته اونجا فکر میکردن من جاعلم و اینجوری چو افتاده بود. راستش نمیدونم. شایدم منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودن! من قالپاق ماشین وا میکردم که گرفتنم!
-خو حالا، نمیخواد از هنرات بگی...واسه چی خب؟ اونو بگو!
دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و شیشه را کمی پایین کشید. باد، بوی کاپتان بلکش را پاشید توی صورتم. یادم آمد که چقدر روزهای اول از بوی تند و نت سیگاری این ادکلن بیزار بودم. حالا اما تنم را میگیراند. به نت اول و آخرش. انگار که افتاده باشم در آن حفره سیاه روی گلویش و هرچه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم. مثل حالا که میخواستم حرفهایش را باور کنم و همه چیز تمام شود و دوباره بیفتیم در خلسه خواب و بوسه و رخوت و دیوانگی.
-باس میرفتم تو. یکی از بچهها که توو بنده و حکم هیفده ساله داره، کتاب مهمی نوشته. تیکه تیکه دادیمش بیرون از زندون.
-یه جوری نگو فکر کنم رفتین آلکاتراس! میگن یه جاهایی از اوین هتله! تلفن و انواع معاملات و سور و سات!
برگشت سمتم. باز رگ روی آن سیاهچاله وحشی میزد.
-داری میگی دروغ میبافم؟ پس کتابی رو که ماه قبل برات آوردم و سه شب خواب نداشتی تا خوندی و هی پشت سر هم میگفتی: «ولی میگن سر استادو کردن زیر آب که!» لک لکا آوردن؟! میدونی واسه همین نوشتهها چند نفر نفله شدن؟ میدونی کاغذ نداشتیم و مرشد روی زر ورق سیگار مینوشت؟ میدونی جاساز کردن اونهمه کاغذ سیگار و زر ورق چه مادری از هممون...اصلن من چرا دارم اینجوری جز میزنم واسه تو؟ خوندیش و همین رسالت مرشد و بقیه بود.
در ماشین را باز کرد و رفت تکیه داد به کاپوت. چه باید میگفتم؟ چه میشد بگویم وقتی دوباره آن حس دیوانه آمده بود سراغم که حالا همین یکبار. همین یک شب. همین امروز را شل بگیر! بعد از نزدیک دو سال، فکر میکردم چشمهاش را میشناسم. شاید دروغ نمیگفت اما چیزی هم آن وسطها بود که انگار جورچین نمیشد.
در پت پت مهتابی جاده چالوس، خوب میدانستم اینجا نقطه صفر است. یا باید رفت و تمام کرد یا باید ماند و دل داد.
(از آنجا که رفقا حوصلههای کش آمدنی ندارند، نتوانستم تمام داستان را پهن کنم اینجا. هرچه نباشد، آدم دوا و دارو هم به کسی میخوراند، با مزه توت فرنگی و پرتقال و موز و آناناس میفرستدش پایین! این که دیگر روده درازیست.)
پ.ن: نمیدانم این نقاشی از چه کسیست.
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
نظرات