قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم  قسمت نهم   قسمت دهم

 

همچین که Claire گوشی رو برداشت کلاه منگوله مرجان رو گذاشتم اونور. مرجان که گوشی رو ور می داشت همیشه می پرسیدم مرجان خانم منزل تشریف داردن؟ اونم  می گفت ببخشید شما؟ می گفتم از هواخواهان ایشون هستم. نمی دونم Claire این جور لاس زدن ها سرش می شد یا نه. برای بعضی ها به نظر لوس میاد. برای همین گفتم می خوام با Gwen صحبت کنم. گفت Gwen خونه نیست  ولی می تونم نقشش رو برات بازی کنم. گفتم Gwen رو ولش کن, امشب می خوام فقط نقش Claire رو بازی کنی. خندید و گفت اقلاً صبر کن نمایش تموم بشه, بعد کاراکترم رو فراموش کن. گفتم چی کار کنم، عاشقیه دیگه.

چند ثانیه سکوت کرد. بعد گفت، "اینروزها نقش Claire  بازی کردن برام مشکل شده. "

"چطور؟"

"خودت خوب می دونی."

دیگر نمی شد قضیه رو به تعویق انداخت. پرسیدم، "چند وقته تو و Steve با هم هستین؟

گفت دو سال on and off.

پرسیدم اینروزها on  هستین یا off؟

گفت بستگی داره از کی بپرسی. گفتم خوب از تو دارم می پرسم.  جواب داد، تو و مرجان چی،چقدر serious هستید؟ 

"راستش نامزد بودیم ولی... " هر کاری کردم دیدم دلم نمیاد بگم نامزدی مون در حال بهم خوردنه. گفت به خاطر اون برنامه ای که گفتی؟ گفتم آره به خاطر تو.  باز سکوت کرد. اینقدر سکوتش طول کشید که گفتم "Hello".

گفت، "اگر بگم الان بیا اینجا قول میدی انتظاری نداشته باشی؟"

نوبت من بود که سکوت  طولانی کنم. متوجه شدم که کلاه مرجان رو برداشتم و دارم با منگولش ور می رم. بالاخره گفتم، "Claire، دلم برای مرجان تنگ شده."

نه جیغ، نه قوری پرت کردن، نه برو گمشو، فقط. "OK پس پاشو بیا!"

تا صبح روی couch اطاق نشیمنِ  همدیگر رو بغل گرفتیم. گاه می بوسیدیم، گاه با سر و صورت همدیگر بازی می کردیم. چه پوست لطیفی. نفسش عطر یاس داشت. موهای نرمش رو می تونستی رو انگشتات آبشار کنی. نه اینکه نمی دونستم. صد بار رو صحنه با هم عشق بازی کرده بودیم. ولی اینبارخیمه شب باز خود بودیم و پایان نمایش نا معلوم.

فهمیدم  که دوست داره نرمه گوشش رو ناز کنم، چون نفسش حبس می شد. از دستهام  خوشش می اومد.  به حالت فالگیری دستم رو برگردوند و خط هایش رو لمس کرد. پرسیدم، "خودت رو تو  آینده ام می بینی؟" گفت معلومه. داشت شوخی می کرد. گفتم نشونم بده. یک خط پیدا کرد، گفت اینجام.

بعد گفت، "می خوای مرجان رو برات پیدا کنم."

نمی دونم چرا گفتم، "تو گذشته بگرد، تو آینده پیداش نمی کنی." از خودم تعجب کردم.

  به قصد نجوای راز سرش رو آورد تو گوشم و گفت، "چند وقته همین رو دارم بهت می گم."

بله، عرضم به حضور جنابعالی که اینجا بود`جام فراموشی را از دست افسونگر دیارغرب پذیرفتم و تا قطره آخر نوشیدم. 

نمی دونم  مرجان از دور حس کرد یا نه، چون میگن دل به دل راه داره. اقلاً یه موقعی راه داشت.

 

قسمت دوازدهم