قسمت اول. قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم
حالا می گین بی شرفِ بی وفا، مرجان رو اینقدر زود فراموش کردی؟ اولاً اون منو dump کرد و من اون رو dump نکردم. من نبودم که گفتم گمشو، اون بود گفت گمشو. من قوری سر اون نشکستم، اون قوری سر من شکست و هرچی دیگه شکستنی داشت. که متاسفانه یکیش قلبش بود. باشه قبول، این آخریش رو من شکستم. یعنی تقدیر شکست و من جلوش رو نتونستم بگیرم. تازه فراموشش هم نکرده بودم، فقط حواسم جای دیگه رفته بود. اونهم اگر خودش رو به حالت دفاعی با دوست دختراش محاصره نکرده بود و می ذاشت چند کلمه تنها صحبت کنیم کار به اینجا نمی کشید.
می دونین از کجا فهمیدم فراموشش نکردم؟ چون همون شبی که روزش با Claire دست رو کمر راه رفته بودیم...آها یادم رفت بگم، اونروز Claire نذاشت ببوسمش. داشتم تو چشماش نگاه می کردم که آهسته لبم رو گذاشتم رو لبش. یه ذره سرش رو آورد پایین وخیلی آروم گفت don't ولی صورتش رو از صورتم برنداشت تا من نوک دماغش رو بوس کردم و گفتم OK. اونم یه نفس راحت کشید و گفت Thank you . قدم زدن رو ادامه دادیم بدون اینکه هیچ حرف Steve رو بزنیم.
همون شبش رفتم کافه سر نبشی دانشگاه یه coffee بزنم وطبق معمول دو سه دست شطرنج ببازم که یکیشون گفت چه خوب شد پیدات شد، دوست دخترت الان اینجا بود. تا اومدم بگم کدوم دوست دختر، گفت .You just missed her . هوا گرم بود و مرجان کلاه منگوله دار اش رو جا گذاشته بود. همیشه از این حواس پرتی ها می کرد. گفتم وسط coffee شطرنج پیداش می شه، که نشد. دلم نیومد بگم به من مربوط نیست و بده manager . گفتم خودم پسش می دم. حالا هر آشنای دیگه که کلاه منگوله اش رو جا می ذاشت همین کار رو باید می کردم. نه؟ درسته که دو هفته بود give up کرده بودم که بشه با مرجان یک کلمه حرف آشتی زد، ولی خوب کلاه منگوله دار که نمی فهمید باید دو هفته قبل جا گذاشته می شد.
رسیدم خونه تلفن رو برداشتم و شماره مرجان رو گرفتم...آها، باز یادم رفت که بگم اونروز تا درخونه Claire باهم یک ساعت راه رفتیم. دعوتم نکرد بیام تو ولی قبل از اینکه بره تو گفت، " Call me tonight". بعدشم عقب عقب دستاش رو از تو دستهای من لیز داد بیرون و رفت تو. تلفن مرجان هنوز دو تا بوق نزده بود که پشیمون شدم و قطع کردم.
فکر کردم اگر اول به مرجان تلفن کنم و به احتمال یک در هزار جواب داد و گفت پاشو بیا صحبت کنیم اونوقت دیگه نمی تونم به Claire تلفن کنم چون شاید می خواست امشب برم سراغش تا بوسه ناتمام رو تا صبح ادامه بدیم. از طرفی کلاه منگوله دار داشت صدام میزد که ابله دلت برای مرجان خیلی تنگ شده. اصلاً ماچ هم نمی خواستم، فقط می خواستم ببینمش. نیم ساعت همینجور کنار تلفن نشسته بودم و مثل سگی که صاحبش مرده و عزا گرفته کلاه منگوله دار مرجان رو تو صورتم بو می کردم.
خلاصه اونجا بود که فهمیدم مرجان رونمی شه از دست بدم. هنوزم حاظر بودم به خاطرش برای Claire بسوزم. ولی "به خاطر" برای مرجان ارزش نداشت. می خواست "برایش" بسوزم. همانطور که برای Claire می سوختم. ولی "برای" که دست من نبود، فقط "به خاطر" در اختیار اراده انسان فانی است.
می دونین چیه؟ شاید اصلاً خودش نمی خواست و اینا همه ادا و اطوار بود. شاید می خواست با همون استاد ادبیات جوونه رو هم بریزه و منم بهانه دستش داده بودم تا مجبور نشه به مامانش بگه اون نامزدی مون رو بهم زده. فکرش رو که می کردی، اگر من جای استاده بودم و یک دختری مثل مرجان از من خوشش میومد آروم نمی گرفتم تا جریان رو به نتیجه برسونم. از کجا معلوم که already با هم رابطه مخفیانه نداشتن. یعنی قبل از اینکه اصلاً Claire وارد داستان بشه.
تلفن Claire رو گرفتم.
قسمت یازدهم
نظرات