ساعت شش صبح بود که توی خیابان مشیر فاطمی شیراز بودم. خیابانها هنوز خلوت بود اما به چهارراه پارامونت که نزدیک شدم گروهی بیست و یا سی نفره را در کنار خیابان و روبروی خوابگاه دانشجویان دیدم که به دور چیزی جمع شده بودند. چهارراه پارامونت نامش را از سینمائی میگرفت که در جریان انقلاب آن را سوخته بودند و حال سینمای سوخته با نرده های آهنی جلوی درهایش چون زخمی بر صورت خیابان نشسته و یاد آور جنون یک انقلاب بود. بالای سینما خوابگاه دانشجویان قرار داشت که حال به دست جنگزده ها تسخیر گشته و در هر اتاقش خانواده ای سکونت گزیده بود. با دیدن آن جمع حس کنجکاوی من نیز تحریک شد اما گوئی چیزی مرموز وجود داشت که بوی شومی میداد و یا شاید حالات آن جمع بود که به صورتی ناخودآگاه پیامی شوم میفرستاد. به آنها نزدیک شدم و دیدم به دور پتوئی جمع شده اند که بی شک انسانی در آن جای گرفته بود. پتو مالامال از لکه های تیره خون بود و به دور آن جسم پیچیده و همه چیز را پنهان کرده بود. با قلبی که بشدت میزد از یکی پرسیدم آقا چی شده؟ گفت: کاکو این دختر بدبخت رو سرش رو بریدن گذاشتن اینجا. اندوه سنگینی مرا فرا گرفت و چون دیگران در سکوت به آن پتوی خونین خیره شدم.
با گذشت روز خبرها می رسید و همه چیز کم کم روشن تر میگشت. دختر یکی از خانواده های جنگزده خوزستانی بود که در خوابگاه پارامونت زندگی میکردند و به دست برادرانش سر بریده شده بود. از سوی سپاه آمده و برادرها را دستگیر کرده و به مرکز سپاه در نزدیکی فلکه ستاد برده بودند. معلوم شد که دختر بیچاره با مادر و سه برادرش زندگی میکرده است و با بر آمدن شعله جنگ آنها هم متواری شده و اتاقی را در این خوابگاه اشغال کرده بودند. میگفتند قتل ناموسی بوده و احتمالا برادران را آزاد خواهند کرد و برخی آنها را محق دانسته و برخی شماتت مینمودند و قاتل می خواندند. ناراحت و عصبانی بودم و دلم میخواست هر سه را سر میبریدند. سپس روز دیگر خبری آمد که بهت و اندوه را چندان بیش نموده و آن را رنگی دیگر زد. از مادرش پرسیده بودند که مادر اینها جوان و نادان بودند، تو چرا گذاشتی که سرش را ببرند؟ گفته بود من خودم روی سینه اش نشستم تا سرش را بریدند.
خودم روی سینه اش نشستم تا سرش را بریدند. و تو فکر کردی که مهر مادر بی دریغ است. که نزدیکتر از هرکس به تو و حامی جان تو در میان این همه وحشت و خشونت و نادانی جانبخش تو خواهد بود. چه ساده انگارانه همه چیز را باور کردی. نمی دانم که پای مردی نیز در میان بود و یا تو را فقط به خاطر حرف دیگران به مسلخ بردند که چه بسیار دختران که برای حرف دیگران کشته شدند. اما اگر کسی نیز بود تو باور کردی که جان تو را فدای خواست خویش نمیکند. آن دروغهای شیرین را حقیقت شمردی و باورت شد که میخواهد تو را از آن محیط جان فرسا بیرون آورده و خوشبخت سازد. تو ای گل نورسیده فریب را نشناخته بودی که چشم و گوشت بسته بود. تو ای دخترکی که شاید هرگز محبت را تجربه نکرده بودی فدای یافتن محبت و طبیعت دخترانه ات شدی. تو گماشتی که تو نیز در این جامعه حقی داری و میتوانی عشق و محبت را جستجو کنی. چه ساده و خوش باور بودی و چه بهای گرانی برای این سادگی پرداختی. و تو پنداشتی که این تنها در عهد باستان بود که دخترکان را برای خدایان قربانی میکرند. نعره های خدای غیرت را نشنیده بودی که خون تو را می طلبید و تو را به پایش سر بریدند. تو را سر بریدند چون این خون تو همه چیز را میشوید و پاک میکند. خشم را میشوید، ننگ را میشوید، گناه را میشوید، شرف را میشوید، نفرت را میشوید، مذهب و سنت را میشوید، انسانیت را میشوید، زبان کثیف مردم را میشوید، نامردمی و ظلم را میشوید، گردنهای افراشته را میشوید، جهل و جنون را میشوید و حکومت مردان را بر جامعه میشوید. خون تو جامعه را پاک میکند و خدای غیرت را آرامش میبخشد. این است که تو را سر میبرند.
اگر درست بیادم مانده باشد برادران را آزاد کردند و یا شاید مدتی در حبس نگاه داشتند. از آن زمان تا حال چه بسیار خشونتها را که دیده و شنیده ام اما یاد آن دختر بی گناهی که مادر و برادرانش دژخیمانش گشتند همچنان پررنگ در خاطرم باقی ماند و گویا هیچ خشونتی با آن برابر نشد. شاید حزن این قتل بود و بی پناهی آن دختر در آن اتاق و کشته شدن به دست خانواده. چه بارها که تصورش نمودم با مادری که بر سینه اش نشسته و دو برادر که دست و پاهایش را گرفته اند و برادر بزرگتری که کارد بر گلویش مینهد. بر چه کسی رفت آن چه بر آن دختر محروم رفت؟ وحشت و قتل و جنون از یک سو بر او آوار شد و تنهائی و محرومیت از هر گونه محبت و حس عمیق خیانت و فریب از یک سو. نمیدانم که او را کجا به خاک سپردند. شاید هرگز قطرۀ اشکی بر خاک گورش ننشست. اگر روزی گورش را بیابم گلی بر آن خواهم گذاشت و این بغض سالیان را آنجا خواهم شکست.
What a messed culture we have. I have no idea what kind of a person does something like this.
داستان تکان دهنده ایست که متاسفانه هنوز ادام دارد. در ضمن خاطره ای را زنده کردید. در آبادان خدمتکاری داشتیم به اسم زینب. در جریان بمباران شهر دختر نوجوانش کشته شد و با شوهر و بچه های دیگرش به شیراز مهاجرت کرد. من تازه بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان به ایران برگشته بودم و زینب را حدود پنج سال ندیده بودم. می خواستم او را پیدا کنم. به شیراز که رفتم شنیدم که در یکی از ساختمان های متروکه شهر اتاقی دارد. اشاره شما به چهارراه پارامونت و خوابگاه دانشجویان مرا یاد روزی انداخت که بالاخره زینب و خانواده اش را پیدا کردم. در آن اتاق کوچک وضعیت اسفناکی داشتند. آنروز آخرین باری بود که صورت مهربان و شکسته اش را دیدم.
Very nicely written, Divaneh jan.
The photo is also very appropriate - I am guessing that it show a red rose, frozen in liquid nitrogen, then smashed.
واقعا دردناک و تاسف آور است. زن آزاری, تعارض جنسی به کودکان و ضعیف کشی در بیشتر جوامع و ادیان وجود داشته و هست ولی این برخورد قانون و جامعه است که جلوی این جنایات را میگیرد.
مرسی دیوانه عزیز.
از لطف و توجه دوستان گرامی سپاسگذارم
رستم گرامی
متاسفانه جامعه ما از این زوایای تاریک زیاد دارد و بدبختانه همسایه های ما نیز اوضاعشان از ما بدتر است. قتلهای ناموسی در پاکستان، عراق، افغانستان، کشورهای عرب و حتی ترکیه با معلومات اندک بنده رایج تر از ایران است.
جهانشاه جان
جنگزده ها در آن زمان خوابگاهها، مدارس و هر ساختمان خالی دیگری که می یافتند اشغال می کردند و کنشهائی در شهرهای مهمان ایجاد میشد. یادم است که یک بار همان خوابگاه مورد هجوم مشتی حزب الهی قرار گرفت که خروج آبادانی ها از شیراز را طلب می کردند. کاشی های پیاده رو خیابان را میکندند و میشکستند و به سوی پنجره های خوابگاه پرت میکردند. معلوم نبود که منطق آنها چیست و آیا انتظار داشتند که این خانواده ها در زیر بمباران نیروهای عراقی مانده و کشته شوند؟ هر چه بود خبری از روحیه وحدت ملی نبود.
شازده عزیز
نمیدانم که آن عکس چگونه تهیه شده است اما آن را بسیار مناسب یافتم و خوشبختم که شما هم همان نظر را دارید.
فرامرز جان
درمورد نقش قانون با شما کاملاَ موافقم و آموزش عمومی را نیز باید بدان افزود. متاسفانه در فرهنگ ما قتل ناموسی بیشتر مورد تمجید قرار گرفته تا شماتت و در داستانهای برخی نویسندگان ما بصورتی تمجید میشود هر چند برخی هم در سالهای اخیر به خوبی زشتی آن را نمایان کرده اند.
زیبا نوشته اید و اندوهگین. فکر می کنید اگر اینگونه افراد را نداشتیم حکومت آخوندی دوام می آورد؟
سپاس از درمیان گذاشتن این حادثه ی پر درد.
ما زنادانی در این دام بلا افتاده ایم.
دانشجوی عزیز
با سپاس از لطف شما باید عرض کنم که جواب این سوال بسیار سخت است اما شکی نیست که تا جهل و سیاهی وجود دارد آخوند بر خر مراد سوار است و همۀ تلاش خویش را میکند تا این جهالت و کج فهمی ادامه یابد.