مجید نفیسی

قدرت شعر, جادویی‌ست. در گذشته, نمونه‌های این جادو را از ده شاعر کهن فارسی‌زبان آوردم و اکنون در تکمیل این گزینه, ده شعر از ده شاعر نو را میخوانید. نیما از نی‌زنی حرف میزند که به آوای نی خود دل داده اگر چه او را از راههای کوبیده, بیرون برده. شاملو از عشق مشترکی میگوید که جان‌باختگان و زندگان را بیکدیگر پیوند میدهد. اخوان, امید را گل قاصدکی میداند که به سختی میتواند در دل نومید او رخنه کند. فروغ شعر خود را جزیی از صدای هستی میداند که در فراسوی زمان بجا خواهد ماند. سهراب نمیخواهد آب را گل کند زیرا از طبیعت, درکی عرفانی دارد. سیمین میخواهد وطنش را از نو بسازد اگرچه شعرش را خونین کرده است. نادرپور از وطن بریده ولی در غربت نیز نمیتواند پناهی بیابد. خویی با قطاری وارد تونل زمان میشود و میان مادربزرک ایتالیایی و مادربزرک خود در مشهد تشابهی انسانی می‌بیند. عسگری از مهاجران تصویری جهانی و جهانساز بدست میدهد. و سرانجام نفیسی, لس‌آنجلس را چون شهر خود می‌پذیرد و میخواهد از آن ایرانشهری بسازد چونان ایرانیانی که پس از حمله‌ی اعراب, به هند پناه بردند و جامعه‌ی پارسیان را پی افکندند. همه‌ی شعرها را از انترنت برگرفته‌ام مگر شعر "مهاجران" را که خود شاعر در اختیارم نهاد.

چهارم ژوئن دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

 

یک. نیما یوشیج: خانه ام ابری ست

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش.

۱۳۳۱

 

دو. احمد شاملو: عشق عمومی

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده‌اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می‌گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می‌گوید
زیرا که من
ریشه‌های ترا دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

۱۳۳۴

 

سه. مهدی اخوان ثالث: قاصدک

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، ‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست
مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که
فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

۱۳۳۸

 

چهار. فروغ فرخزاد: تنها صداست که میماند

چرا توقف کنم چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره‌وار
و در
حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاههای هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله‌ای تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات می‌گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه می‌تواند باشد مرداب
چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه‌های باد کرده رقم می‌زنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می‌گوید
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه‌ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله‌ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که
پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیرپستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش
شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه‌ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و
کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه‌ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید؟

از مجموعه شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سال ۱۳۴۲

 

پنج. سهراب سپهری: آب را گل نکنیم

آب را گل نکنیم 
در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب
 یا که در بیشه‌ای دور سیره‌ای پر می‌شوید 
یا در آبادی کوزه‌ای پر می‌گردد
آب را گل نکنیم 
شاید این آب روان 
می‌رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
 دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
 زن زیبایی آمد لب رود  
آب را گل نکنیم 
روی زیبا دو برابر شده است 
 چه گوارا این آب
 چه زلال این رود 
 مردم بالادست چه صفایی دارند 
چشمه‌هاشان جوشان 
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم ده‌شان
 بی‌گمان پای چپرهاشان جای پای خداست 
 مهتاب آنجا می‌کند روشن پهنای کلام 
 بی‌گمان در ده بالادست چینه‌ها کوتاه است 
 مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است 
بی‌گمان آنجا آبی آبی است 
غنچه‌ای می‌شکفد اهل ده باخبرند 
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد 
مردمان سر رود آب را می‌فهمند گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم

از مجموعه «حجم سبز» سال ۱۳۴۶

 

شش. سیمین بهبهانی: دوباره می‌سازمت ای وطن

 

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می‌زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می‌بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می‌شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش 

دوباره، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه می‌رود
به شعر خود رنگ می‌زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده‌ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره‌ی آنچنان خویش

کسی که «عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می‌بخشدم شکوه،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می‌کنم
کنار نوباوگان خویش 

حدیث حب‌الوطن ز شوق
بدان روش ساز می‌کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله‌اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می‌بخشی‌ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می‌سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش  

اسفند ۱۳۶۰

 

هفت. نادر نادرپور: کهن دیارا

کهن دیارا ، دیار یارا! دل از تو
کندم، ولی ندانم
که گر گریزم، کجا گریزم، وگر بمانم، کجا بمانم
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشکم
عجب نباشد، اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم، گل بهشتی، چگونه روید، چگونه بوید؟
من ای بهاران! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان، شکوه پیری، مرا نشاید، مرا نزیبد
چرا که پنهان، به حرف شیطان، سپرده‌ام دل که نوجوانم
صدای حق را،
سکوت باطل، در آن دل شب، چنان فرو کشت
که تا قیامت، درین مصیبت، گلو فشارد، غم نهانم
کبوتران را، به گاه رفتن، سر نشستن، به بام من نیست
که تا پیامی، به خط جانان، ز پای آنان، فروستانم
سفینه‌ی دل، نشسته در گل، چراغ ساحل، نمی‌درخشد
درین سیاهی، سپیده‌ای کو ؟ که چشم
حسرت، در او نشانم

الا خدایا ، گره‌گشایا! به چاره‌جویی، مرا مدد کن
بود که بر خود، دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا، شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست
که صبح عریان، به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم
کهن‌دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن،
دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی‌توانم، نمی‌توانم

اردیبهشت ۱۳۴۱

 

هشت. اسماعیل خویی: بازگشت به بورجو ـ ورتزی

همان دهانه‌ی تاریکی‌ی تونل.
و، بعد، حسّی بی واژه؛
و نیم لحظه که تابوت می‌شود قطار.
و، بعد، همهمه‌ی ماتِ هرچه رنگ،
بر سبزْآبی‌ی گشوده‌ی خاموش‌؛
و ناگهانه‌ی ماهورهای جنگلپوش‌.
و، بعد،
غیابِ سردِ جهانگردان
روی ساحلِ بیکار؛
و آن جزیره‌ی مرجانی
بر زمینه ی کمرنگی از ملال؛
و آن دو صخره‌ی عاشق،
نظّارگانِ یکدیگر،
در مکثِ جاودانه‌ای
از بهتِ جادوانه‌ی خارایی؛

و، بعد،
واقعیّتِ بیداری‌ی مُسَلَّمِ من
در خوابِ بی یقینی از خیال،
که متنِ سیّالش‌ را
سطر سطر
نقطه گذاری می‌کند
جیغ ِ در گذرِ مرغ‌های دریایی.

و، بعد، بوی خوشِ قهوه، در فضای گریزانِ روی راه.
و، بعد، گفت:
ـ «رسیدیم.
بارانی‌ی تو کو؟»
و چترِ گیسویش‌ بارانِ آفتاب شد
آن شب
بر شانه ام.
و، بعد، …
«شاهدِ عهدِ شباب …»،
حافظ جان!
می‌بینی ؟
من نیز
پیرانه سر
باز عاشقم؛
و همچنان دیوانه‌ام .

و، بعد، پیر زنک مهربانی‌ی مادربزرگ را دارد
در نگاهِ خویش‌:
اگر به روی زمین می‌نشست؛
و چادری بر سر می‌داشت؛
و فارسی می‌دانست؛
و عینکش‌ را،
در فواصلِ قرآن خواندن،
از چشم برمی‌داشت؛
و اشک‌هایش‌ را با گوشه‌های مقنعه اش‌ پاک می‌کرد؛
و عمّ جزو را ازبر می‌داشت …

و گفته بود: «گفتی کجا؟»
و گفته بودم، یعنی می‌گویم: «گفتم: ایران.»

و، بعد،
فروغ فرّخزاد می‌گوید:
ـ «گفتم: به قافیه‌ی کشک!»
می‌گویم:
ـ «نه! خواهرِ تلخم، نه!
فقط به قافیه‌ی ویران باید گفت،
فقط به قافیه‌ی ویران».

و، بعد، باز مادربزرگ را می‌ترساندم.
می‌گفتم :
ـ «باز، امامِ زمان را دیشب به خواب می‌دیدم:
سر نداشت؛
و گردنش‌
فوّاره‌ی جهنده‌ی خون بود.
شک ندارم اسبش‌ ذوالجناح بود،
شمشیرش‌ ذوالفقار:
و هیچ کس‌ را، از بی شمارِ اُمّتِ خویش‌
انگار،
به راستی و درستی
باور نداشت؛
و برقِ شمشیرش
‌           پی در پی
آفاقِ ترس‌ خورده‌ی تاریک را
با انفجارهای بی‌آوا
روشن می‌کرد؛
و،
تا یک تن
از تمامِ کسانی که از سراسرِ دنیا به پیشوازش‌ آمده بودند
زنده بود؛
از کشتن دست بر نداشت».

و، بعد،
پای عینکِ مادربزرگ باز هم از اشک خیس‌ بود.
و، بعد، پیرزنک در قطار
ـ انگار مادربزرگِ خودم ـ
را می‌خواهم باز بترسانم؛
می‌گویم :
ـ «من از قبیله‌ی آدمخوارانم».
می‌گوید:
” Come “ـ *
می‌گویم:
ـ «آدمخواران از مغاک های جنگلِ تاریخِ من
سر برکرده‌اند؛
و از درونم
خونم را
ویران‌تر کرده‌اند؛
و سرزمینم را
با آئینم؛
و آرمانم را
با ایمانم؛
ایمانم را
با انسانم؛
انسانم را
با جانم …

آه، این سموم از بنِ ریشه ست، این بار،
که سوی برگ می‌آید.
این بار
از دیگران نباید نالید:
کز ژرفه‌ی نهانی‌ی جان نیز هست
که بوی مرگ می‌آید.
نه!
از این و آن نشاید نالید،
کاین بار
آن پر که تیرِ دشمن را پرواز داد
و تیشه‌ی توانایش
از ریشه
ساقِ نو دمیده‌ی پروازِ عاشقانه‌ی ما را شکست،
خود،
از بالِ ما برآمد و در بالِ ما نشست …»
من با خیال و حالِ خودم می‌گفتم،
امّا پیرزنک باز می‌گوید:
” Come “-
می‌گویم:
ـ « امّا چمدانی فرهنگ نیز با خود آورده‌ام.»
می‌گوید:
” Ma che lingua e questa” -**
می‌بینم
پیرزنک مادربزرگ نیست؛
و شعر و رؤیا،
کابوس‌ و شعر،
نمی‌داند چیست.
و، بعد، با خیالِ خودم می‌گویم:
ـ «اوّل دریا، بعد هرچه‌های دگر،
و هر که‌های دگر،
به هرکجای دگر.
کتاب‌هایم را نیز گم نخواهم کرد این بار.»

و، بعد، …
آه … آ … همین‌جا بود
که گیسوانش‌ را بوییدم؛
و چشم‌هایش‌ را بوسیدم؛
و بیقراری‌ی پستان‌هایش‌ را بر سینه‌ام
نخستین بار
حس‌ کردم.

و اینک آن لکِ رنگینِ ابر
که فکر می‌کردم چکُّشی بسازم از نیمتاج ِ ماه
و میخکوب کنم
شاهکارکِ بی‌ نقّاش‌ را
با گلمیخِ یک ستاره
به دیوارِ شامگاه.

و، بعد، عشق
که شکلِ دیگرِ خندیدن بود،
با دهانی از آتشفشانی از شادی،
به روزگاری کز روحِ کوهی از اندوه نیز می‌توانستم
تاریک تر شده باشم؛

و، بعد،
ـ گواه می گیرم خورشید را ـ
از دریاهای کینه گذشتم،
بی آن که تر شده باشم.
و، بعد،
می‌بینم باز گربه‌ی موج آمده است
به پاهایم می‌مالد خود را؛
و بوی جاری‌ی آغوشِ خویش‌ را دارد دریا؛
و دوستم می‌دارد
همچنان
سلیطه خانمِ سر تا پا پستان و ران!

و، بعد،
به خود نمی‌نگرم،
نه،
به خود نمی‌نگرم:
چرا که می‌دانم،
در میانِ این همه بی‌سالگان،
فقط منم که فقط بیست سال پیرترم.

بیستمِ اسفندِ ۱۳۶۳ (مارسِ ۱۹۸۳)
بورجوـ ورتزی Borgio Verezzi

*. به ایتالیایی : چی ، چگونه
**. به ایتالیایی : این دیگر چه زبانی است؟

 

نه. میرزاآقا عسگری: مهاجرین

غمگنانه ترک می‌گویند زاد بوم خویش را
          مهاجرین                                           
نه از آن‌گونه که جنازه‌ای حیات را
بل از آن دست که خورشید ترک می‌گوید نیمرخ جهان را.

            برای آنکه طلوع می‌کند                                
هرجای جهان بامدادی ست!

صف به صف بازخواهند آمد اما
شادمانه به زادگاه خویش
با شعله‌ای فرازنده برشانه و
ستاره سرخی بر پیراهن.
بازخواهند آمد
به نیمروز شادمانی کردستان
به شامگاه هوشربای ترکمن صحرا
به سپیده دمانی
کز کوهستان‌های تو برخواهد خواست
- بلوچستان مغموم!

برای آنکه دوست می‌دارد                         
هرجای جهان معبدی ست! 

غمگنانه می‌گذرند
از بندرگاه‌ها و کوهستان‌های مرزی
با پیرهنان خونین و
آوازهای غمگین.
چه گذرگاه‌هایی خونین و تلخ
که از آن‌ها می‌بایدشان گذشت تا قلمرو صیقل دشنه‌ها.
چه منظرگاه‌هایی که می‌بایدشان به دیده گرفت
آکنده از فرازها و فرودها
درودها و بدرودها
شروه‌ها و سرودها.

برای آنکه راه می‌پوید                          
هرجای جهان جاده‌ای ست!

هزاربار از برای زندگی هلاک شدن
و هزار بار از برای مرگ زیستن
از این‌گونه درمی‌نوردند
قلمرو سرنوشت خویش را
در سایه‌ها و روشنایی‌ها.

می کوچند
با بیرق‌های پیروزمند
از سنگری به سنگر دیگر
در دستی آفتاب و
در دستی شمشیر کشیدۀ جان.

برای آنکه می‌جنگد
هرجای جهان سنگری‌ست!

نه زندگی تنهاست و نه مرگ
نه آزادی
و نه پرندگان مهاجر.
زودا که ناتمامان را خورش مرگ خورانند
و در میدان ربایش آتش درافکنند.
زودا که بازپس آیند
به زاد بوم خویش
نه از آن گونه که سپاهی سرشکسته با بیرق‌های نگونسر
بل از آن دست که خورشید بازمی‌آید به قلمرو ظلمات.
تا بکارد                   
نیزه‌های روش ابدی‌اش را.                          

برای آنکه می کارد
هرجای جهان کشتگاهی ست!

۱۳۶۴
برگرفته از مجموعه شعر: «پرواز در توفان». انتشارات نوید آلمان. سال ۱۳۶۷


ده. مجید نفیسی: آه! لس‏‌آنجلس‏

آه لس‏‌آنجلس‏! تو را چون شهر خود می‌پذیرم
و پس‏ از ده سال با تو آشتی می‌كنم
بی‌واهمه می‌ایستم
به دیرك ایستگاه تکیه می‌دهم
و در صداهای آخر شبت گم می‌شوم

مردی از خط آبی "یك" پیاده می‌شود
و به این سو می‌آید
تا قهوه‌ای "چهار" را بگیرد
شاید او هم از شب‌های دانشگاه برمی‌گردد
در راه بر روی نامه‌ای اشك ریخته
و از پشت سر صدای زنی را شنیده
كه لهجه‌ای آشنا دارد 

در خط "چهار" انگار باران می‌آید
زنی با چترِ خود در گفت‌وگوست
و مردی یكریز دسته‌ی سیفون را می‌كشد

دیروز به كارلوس‏ گفتم:
"صبح‌ها از غژغاژ چرخ تو بیدار می‌شوم"
او قوطی‌های پپسی را جمع می‌كند
بابت هر یك، چهار سنت می‌گیرد
و دوست دارد كه به كوبا برگردد

از "پرومناد"‌*، صدای خانه به دوشِ من می‌آید
دلتنگ می‌خواند و گیتار می‌زند
در كجای جهان می‌توانم
ناله‌ی سیاه ساکسیفون را
در كنار "چایمِ"** چینی بشنوم
و این پوست گرم زیتونی را
از درون چشم‌های آبی بنگرم؟
كبوتران سبك‌بال
بر نیمكت‌های خالی نشسته‌اند
و به دایناسوری می‌نگرند
كه آب مانده ی حوض‏ را
بر سر و روی كودكان ما فرو می‌ریزد

صدای مرضیه از تهران مارکت می آید
برمی‌گردم و دلتنگ، پا بر گرده‌ی تو می‌گذارم
آه! لس‏‌آنجلس‏
رگ‌های پرخونت را حس‏ می‌كنم
تو به من آموختی كه بپا‌خیزم
به پاهای زیبای خود بنگرم
و همراه دیگر دوندگانِ ماراتون
بر شانه‌های پهن تو گام بگذارم

یك بار از زندگی خسته شدم
زیر پتویی چنبره زدم
و با مرگ خلوت كردم
تا اینکه از رادیوی همسایه
شعرهای شاعری روسی را شنیدم
که پیش از آنکه تیرباران شود
آنها را به حافظه‌ی زنش‏ سپرد

آیا "آزاد" شعرهای مرا خواهد خواند؟
روزها كه به مدرسه می‌رویم
از دور شماره‌ی اتوبوس‏ را می‌بیند
و مرا صدا می‌كند
شب‌ها زیر دوش‏ می‌ایستد
و می‌گذارد تا قطره‌های آب
بر اندام كوچكش‏ فرو ریزند
گاهی به كنار دریا می‌رویم
او دوچرخه می‌راند
و من اسكیت می‌كنم
از دستگاهی پپسی می‌خرد
و به من هم جرعه‌ای می‌دهد
دیروز به خانه‌ی "رامتین" رفتیم
پدرش‏ از پارسیان هند است
سدره و كُستی به تن داشت
و خانه را رنگ می‌كرد
بر آن چهارچوبه‌ی كوچك
به بهدینی می‌مانست
كه از هرمز به سنجان پارو می‌كشد***

آه! لس‏‌آنجلس‏
بگذار خم شوم
و بر پوست گرم تو
گوش‏ بگذارم
شاید در تو سنجان خود را بیابم****
نه! این سایش‏ كشتی بر ساحل سنگی نیست
غژغاژ چرخ‌های خط "هشت" است
می‌دانم
در خیابان آیداهو پیاده خواهم شد
از كنار چرخ‌های به جا مانده‌ی خانه بدوشان
خواهم گذشت
از پله‌های چوبی بالا خواهم رفت
در را خواهم گشود
دكمه‌ی پیام‌گیر را خواهم فشرد
و در تاریكی چون ماهیگیری
منتظر خواهم ماند.                   

دوازدهم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌چهار 

پانویس‌ها:

* ‌خیابانی كه ماشین در آن عبور نمی‌كند و جای خرید و تماشاست
**  ‌دستگاه موسیقی مركب از زنگ‌های گوناگون
*** ‌براساس‏ منظومه‌ی كوتاهی كه به قلم یكی از پارسیان هند به نام بهمن كیقباد در سال ۱۵۹۹ در گجرات هند به فارسی سروده شده و مشهور به "قصه‌ی سنجان" است، عده‌ای از بهدینان پس‏ از تسخیر ایران به دست اعراب، از طریق تنگه‌ی هرمز به دریا زده و در شهرك سنجان به خشكی می‌رسند و بدین ترتیب در گجرات آتش‏ زردشت را پایدار می‌دارند.
**** ‌در سال ۲۰۰۰ شهرداری ونیس‏ در لس‏آنجلس تکه هایی از شعر شاعران آمریکایی را بر چند دیوار کنار ساحل حک کرد که بندی از شعر "آه لس آنجلس" از آن جمله است. ‏