غافلگیر شدن شیدمه یکبار دیگر...

شیدمه و رعنا علائق مشترک زیاد داشتند و شاید علّت دوستی نزدیکشان هم همان نکات مشترک بوده است. هر دو عاشق شعر و ادبیات بودند. شیدمه بیشتر در کار ادبیات بزرگسالان و شاعری و رعنا در کار ادبیّات کودکان بود. چندین و چند ترجمه که رعنا از ادبیات کودکان به فارسی کرده بود، همه در ایران چاپ شده و رعنا به دریافت جایزه و سکۀ طلا نیز مفتخر شده بود. رعنا و شیدمه یک کار مشترک ادبی نیز با هم شروع کرده بودند. آنها روی ترجمۀ اشعار شاعران امریکای لاتین به زبان فارسی کار می‌کردند. کار مشترک آنها برای هر دوی آنها بسیار مطبوع و دل‌انگیز بود. معمولاً رعنا، شیدمه را برای شام یا نهار به خانه‌اش دعوت می‌کرد و آنها قبل از خوردن یا اگرخیلی گرسنه بودند پس از خوردن غذا به کار ادبی‌شان می‌پرداختند. هر یک از آنها بطورمستقل اشعار را ترجمه می‌کردند و برای هم می‌خواندند و آنچه که مورد قبول هر دو قرار می‌گرفت، پذیرفته می‌شد. آنها مقدمه‌ای هم بر آن نوشتند و آن را به چاپ رساندند که با استقبال فراوانی هم روبرو شد و اکنون به چاپ دیگری نیازمند است. رعنا معمولاً اولین نفری بود که شیدمه مطالبی را که می‌نوشت و یا ترجمه می‌کرد برای خواندن و نظر دادن به او می‌داد. آنها به شوخی می‌گفتند که رعنا مطالب نوشته شدۀ شیدمه را ملیله‌دوزی می‌کند.

رعنا در کار ترجمه و نگارش بسیار دقیق و نکته‌سنج بود. گاهی به شوخی به شیدمه می‌گفت که او مطالب را به دری (فارسی افغانستان) نوشته است و نه فارسی ایران. رعنا در بقیه کارهای هنری هم بهمین اندازه دقیق و ظریف و باسلیقه بود. همه کار را با حوصله، سلیقه و دقّت انجام می‌داد. آشپزی و تزئین غذای او زبانزد همۀ دوستان بود.

رعنا و شیدمه سال‌های سال جدائی‌ناپذیر بودند ولی پس از به اتمام رساندن کار ادبی مشترکشان رفته‌رفته سَر دوستی آنها غبار پیری می‌نشست و معاشرت آنها بجای هر روز به هفته‌ای و گاهی به یک ماه کشیده می‌شد. ولی باز هم مرتباً از طریق تلفن با هم در تماس بودند. شیدمه می‌دانست که رعنا با تمام عشق و علاقۀ ممکن مشق سنتور خود را ادامه می‌دهد و با دوستان دیگر هنرمند جلساتی دارد و با هم می‌نوازند و با موسیقی به دردهای درون خود درمان می‌بخشند. در عین حال به کار تدریسش هم می‌پرداخت باضافۀ اداره کردن زندگی پدر و مادرش که همه کارشان با رعنا بود و او همۀ کارها را رتق‌وفتق می‌کرد. شیدمه بیاد می‌آورد که اولین روزی که به دیدن رعنا به بیمارستان رفته بود همۀ نگرانی رعنا این بود که مادرش وقت دکتر دارد و کس دیگری نیست که او را پیش دکتر ببرد و با آن حال خود شمارۀ تلفن دکتر را گرفت و قرار را برهم زد و خیالش ازین بایت کمی راحت شد. این نمونه‌ایست از بار سنگینی که رعنا به تنهائی بر دوش داشت. تا وقتی که هنوز از عظیم جدا نشده بود، قسمتی ازین بار بر دوش عظیم هم بود ولی پس از جدائی از عظیم تمام بر دوش ظریف و شکنندۀ رعنا قرار گرفت. گهگاهی شیدمه از رعنا دربارۀ سلامتی‌اش سؤال می‌کرد که آیا پس از در آوردن آن غّده از رحم، مداوایش را پیگیری کرده است و می‌کند، آیا احتیاج به شیمی‌درمانی نداشته است که معمولاً جواب رعنا این بود که دکترها گفته‌اند که نیازی به شیمی‌درمانی ندارد و همه چیز خوب است. شیدمه هم از شنیدن این خبر خوشحال می‌شد و دیگر مطلب را دنبال نمی‌کرد.

شیدمه هرگز تا آخر عمر فراموش نمی‌کند در یکی از سفرهائی که برای دیدن پسرش که در ایالت دیگری زندگی می‌کرد بهمراه دو نفر دیگر از دوستان با ماشین انجام می‌داد زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد. نگاه کرد دید که رعنا است و تعجّب کرد که رعنا معمولاً در این ساعت صبح حدود یازده سر کار و در کلاس است چطور این وقت تلفن می‌کند. تلفن را جواب داد و صدای رعنا را از طرف دیگر شنید. رعنا بدون مقدمه به او گفت که سرطان به کبدش زده و چند ماه بیشتر از زندگیش باقی نمانده است. نفس شیدمه در سینه حبس شد. سرش گیج رفت و مدتّی مات و مبهوت بود. سرانجام توانست تا حدّی قوای خود را جمع کند و از رعنا دقیق‌تر پرس‌و‌جو کند. درجواب پرسش‌های شیدمه  رعنا گفت که چند شب پیش دلش به شدّت درد می‌گیرد. او را به بیمارستان می‌برند پس از آزمایش‌های متعدّد متوجّه می‌شوند که سرطان به کبد او زده و چند ماه بیشتر از زندگیش باقی نمانده است. رعنا این مطالب را با چنان خونسردی و آرامشی بیان می‌کرد که شیدمه یک لحظه شک کرد که مبادا رعنا با او شوخی می‌کند.  وقتی که شیدمه از سفر بازگشت و رعنا را در تخت بیمارستان دید، متوّجه شد که متأسفانه قضیّه شوخی نبوده و برعکس خیلی هم جدّی است. رعنا پس از مرگ ناگهانی معبود، دیگر علاقۀ چندانی به زندگی نداشت و فقط به خاطر پسرش و پدر و مادرش زندگی می‌کرد. شور و شوق زندگی را از دست داده بود، شاید بهمین خاطر هم بود که خبر بیماری غیرقابل درمان خود را هم وسیله‌ای برای رسیدن سریع‌تر به معبود می‌دید و می‌انگاشت که شاید ازدواج و زندگی آنها با هم در دنیای دیگر عملی شود و با مرگ است که می‌تواند به معبود خود ملحق شود و با او عروسی کند بهمانگونه که پیروان فرقۀ مولویّه روز وفات مولانا را روز عروسی می‌نامند و آن را جشن می‌گیرند یعنی روزی که مولانا به ذات حقّ پیوست و با او یکی شد. مرگ برای رعنا هم پیوستن به معبود بود در جهانی دیگر. بیماری سرطان رعنا همانطور که پیش‌بینی شده بود بیش از چند ماهی نپایید و سرانجام در یک روز گرم تابستانی فرا رسید و رعنا را به معبود پیوند داد. پیوندی که در این جهان ناممکن بود. 

پایان

*‌ فصل اول
*‌ فصل دوم
*‌ فصل سوم
*‌ فصل چهارم
*‌ 
فصل پنجم
*‌ فصل ششم