سربازی که در پست دورافتاده مرزی بین ایران و عراق مشغول دیده بانی بود با دیدن مردی عرب که سوار بر شتر از عراق به ایران وارد می شد از جا پرید و داد زد: آهای، کجا داری میری؟ ایست.

عرب شتر سوار اما بدون هیچ توجه ای به او به راه خویش ادامه می داد. سرباز دوم که توی پست نشسته بود دوید بیرون و داد زد: آهای زایر. قف. قف. هذا ایران. گذرنامه ضروری.

عرب افسار شتر را کشید و ایستاد و پاسخ داد: خودش گذرنامه نداری. خودش میری التهران و الملاقات  الخامنه ای.

سرباز اول جواب داد: آهسته برو با هم بریم. یارو رو توی ده راه نمی دادند سراغ خونه کدخدا رو می گرفت. از اینجا نمی تونی رد بشی. یه صلوات به آل محمد بفرست و برگرد.

عرب جواب داد: خودش آل محمد. خودش امام جاسم. رجعت فی الدنیا بعد که هی مردم به ما قسم میده.

سرباز دوم با تمسخر گفت: امام جاسم؟ امام جاسم دیگه نشنیده بودیم.

عرب پاسخ گفت: ما امام سیزدهم. امام جاسم ابن مهدی. ابو خودش حالا کار داره، ماموریت میده به من.

سرباز اول گفت: یعنی چی؟ امام سیزدهم که خمینی بود

امام جاسم: هذا کذاب. امام ثالث عشر ابن امام ثانی عشر.

سرباز دوم با ریشخند: ما شنیده بودیم فقط امام زمان عمر جاودان داره

 امام جاسم: انت جاهل العجمی. کلهم امام برابر. واحد امام حیات الابدی، کلهم امام حیات الابدی.

سرباز اول: اگر راست میگی یک معجزه بکن ببینم.

امام جاسم: الرسول الاکرم لا معجزه. اسلام خودش لا معجزه. ولکن حالا خودت نگاه میکنه.

سپس امام به پرندۀ کوچکی که نشسته بود روی زمین و جیر جیر می کرد و دمش را تکان می داد گفت: یا ابوذر کیف حالک. پرنده کمی جیر جیر کرد.

امام گفت: ها خودش شکم خالی، طعام میخواد. گفتی جوجه هات توی لانه هم گرسنه؟

پرنده باز هم کمی جیر جیر کرد و امام گفت: یالا برو ولایت العراق طعام بخور و برای جوجه ها ببر.

پرنده پرید و امام جاسم رو کرد به سربازها: حالا خودش دیدی با پرنده حرف می زنی.

سرباز اول گفت: برو اون ور بابا، ما رو فیلم کرده. یالا برگرد عراق طعام بخور.

امام جاسم به ناگهان عصبانی شد و داد زد: یا ایها المجانین العجمی. ان سفر التهران.

وقتی که سربازها به طرفش دویدند امام هم از شتر پرید پایین و مثل یک کاراته کار ماهر گارد گرفت. بعد هم در حالی که مثل بروس لی جیغ می زد پرید هوا و آمد پایین و چرخی در هوا زد و هر کدام از سربازها را با یک ضربه نقش زمین کرد. سپس دوباره سوار شترش شد و گفت: المجوس الاحمق. اصلاَ خوبه پرواز میکنیم. سپس دستی زد روی کلۀ شتر و شتر به پرواز در آمد. همان طور که شتر اوج می گرفت امام جاسم سرش را برگرداند و رو به سوی سربازها داد زد: هذا جمل ژنتیک المهندسی با حمار رسول.

* * *

هنگام عصر خامنه ای نشسته بود توی باغ جماران و چای و عسل می خورد و برای گروهی از معممین که به زیارت وی آمده بودند شرح می داد که چگونه امامان شیعه به وی امدادهای غیبی می رسانند و داشت راجع به خوابهای صادق آل رسول الله که خود را نیز از آنها می دانست صحبت می کرد که ناگهان شتری در باغ فرود آمد و همۀ حضار با دهانهای باز مرد عربی را نگریستند که نشسته بر روی شتر آنها را می نگریست. استکانهای چای از دست چند تا آخوند افتاد و دادشان از سوختگی به هوا رفت. آخوند دیگری داد زد: یا امام چیچی میبینم؟

تا خامنه ای آمد جواب بدهد جاسم گفت: خودش داره میگه امام، یعنی به من میگه.

خامنه ای جواب داد: امام منم. حفاظت رو خبر کنید. دشمن به ما حمله کرده.

جاسم جواب داد: خودت کی امام شدی؟ ان امام. امام جاسم.

خامنه ای رو کرد به بقیه و گفت: گوش نکنید. دشمن می خواهد در بین ما شکاف بیندازد. این شتر پلاستیکی پرنده را امریکایی ها ساخته اند تا ما را گول بزنند. می خواهند از مظاهر اسلام استفاده کنند تا تفرقه بیاندازند.

جاسم گفت: هذا جمل پلاستیکی؟ سپس رو کرد به شتر و گفت: یا ابن عفیر هنر نشون میده.

ناگهان ابن عفیر به رقص در آمد و با سم بر زمین ضرب گرفت و به آهنگ آن رقصید و در پایان هم به گروه معممین نزدیک شد و چند تپاله جهت اثبات طبیعی بودن خویش در میان آن جمع انداخت.

خامنه ای که با دیدن آن تپاله ها قدرت و اقتدار خویش را در خطر می دید داد زد: پس حفاظت کجاست؟ باور نکنید. این شتر را امریکا و اسرائیل درست کرده تا در خانۀ ما بخوابد. می خواهند ولایت را از من سید اولاد پیغمبر بگیرند.

جاسم گفت: یا امام العجمی خودش ترک عجم. چطوری اولاد رسول میشه؟ چقدر دروغ میگه؟

خامنه ای داد زد: مگر کوری؟ عمامه سیاه را نمی بینی؟ فقط اولاد پیغمبر عمامه سیاه سرش میکنه.

جاسم به خنده افتاد اما هنوز خنده اش تمام نشده بود که بیست و چند تا بسیجی با زنجیر و قمه و تفنگ دوان دوان به او نزدیک شدند. او هم از شتر پرید پایین و گارد گرفت و پرید در هوا و با هر چرخشی چندتایی را نقش زمین کرد. وقتی که همه نقش زمین شدند دستهایش را تکاند و گفت: یا امام العجمی مهمان حبیب خدا. حالا بگو خودت ترک عجم چطوری با ما فامیل میشه؟ شیخ العربستان اولاد رسول. المملکت الایران مال خلیفة الحجاز.

خامنه ای گفت: دشمن می خواهد عمامه سیاه من را هم انکار کند.

جاسم دستهایش را بالا آورد و گفت: اگر خودت اولاد رسول، پس میری توی قفس شیر. شیر به اولاد فاطمه کار نداره.

خامنه ای رنگش پرید و داد زد: می خواهند اسلام را نابود کنند. اسلام در خطر است. من به تمام مومنین حکم جهاد می دهم. هجمه کنید. نابود کنید دشمنان اسلام را.

هیچ کدام از معممین و حضار دیگر تکان نخورد اما مصباح یزدی که سالها بود انتظار مرگ خامنه ای را می کشید و فکر می کرد اگر بمیرد او ولی فقیه خواهد شد فرصت را مناسب دید و گفت: حضرت امام بنده پیشنهاد می کنم که شما برای بستن دهان دشمن و سربلندی اسلام این زحمت را متحمل شوید و بروید در قفس شیر تا دشمنتان روسیاه از این میدان بیرون برود. ما البته روایت داریم که شیر به اولاد فاطمه کاری ندارد و امام هادی علیه السلام خودش برای اثبات کذب فرد ملعونی که ادعا می کرد از سلالۀ رسول اکرم است به متوکل گفت که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است و آن ملعون را در قفس شیر بیاندازند تا راست و دروغ ادعایش معلوم شود. آنها هم به فرمان امام عمل کردند و کذب آن ملعون معلوم شد.

خامنه ای که حالا رنگش مثل گچ سفید شده بود و تمساح پیر را خوب می شناخت گفت: جناب آقا شما آن شیرهای صدر اسلام را با این شیرهای بی دین و ایمان امروز مقایسه می کنید؟ این شیرهای امروز نه شریعت میفهمند و نه دیانت.

مصباح گفت: حضرت امام خصلت ذاتی که خدا عطا می کند تغییر نمی کند. آن صفات کسبی است که این شیرهای امروز یاد نگرفته اند.

خامنه ای گفت: چی، یعنی می گوئید من بروم توی قفس شیر؟

مکارم شیرازی که دل خوشی از مصباح نداشت رو کرد به خامنه ای و گفت: حضرت امام بنده یه عرض کوچیک خصوصی داشتم. اگه اجازه بفرموید بریم تو ئی اتاقو تا عرض کنم.

هنگامی که وارد اتاق شدند و در را بستند مکارم شیرازی رو کرد به خامنه ای و با صدائی آهسته که سعی میکرد کسی آن را نشنود گفت: حضرت آقو با این اوضاعی که پیش اومده به نظر من به صلاح اسلامه که جنابعالی برای نجات اسلام و روسیاهی دشمنان خاندان علی قبول زحمت کنید و تو قفس شیر برید.

خامنه ای بر آشفت: من خودم خاندان علی هستم. اگر قرار باشد که کشته شوم میخواهم صد سال اسلام نباشد.

- حضرت امام اجازم بدید، اجازم بدید حرفم تموم کنم بعد قضاوت بفرموید. من کاکو یه شیری سراغ دارم که از گوسفند آروم تره. بفرموید ئی شیرو رو بیارن و حجت حاصل میشه.

خامنه ای با تردید نگاهش کرد و گفت: شما این شیر را از کجا میشناسید.

مکارم شیرازی: والا ما یه پهلوونی داشتیم میگفتنش سیروس قهرمانی. ئی بندۀ خدا یه باغ وحشی هم همی در جلوی حافظیه داشت و یه دو تا شیرم داشت که نمدونم چی چی میدادشون که اینا همیشه بی حال بودن. یه گاهی نمدونم سینی مسی پاره میکرد و نمدونم زنجیر پاره میکرد و از ئی چیا و یه گاهی هم ئی شیرو میگرفت دهنشو باز میکرد سرشو میکرد تو دهن شیرو. حالا نمدونم اینا رو بنگشون میداد، چرسشون میداد، یا چی چی میکرد که سرشم که از دهن شیرو میاورد بیرون دهن ئی شیرو همیطو مث دروازۀ قرآن باز میموند و ئی بدبخت حال نداشت که دهنشو ببنده. بگو بیارنش اینجا و یه صلواتی بفرست و برو تو قفسش والا که نگاتم نمیکنه.

خامنه ای که از این مکر مکارم خنده بر لبش ظاهر گشته بود گفت: آورین، آورین. احسنت به شما که چنین برای اسلام دلسوزی میکنید. حقا که نه مکارم شیرازی که مکار شیرازی هستید که البته از صفات خداوند است.

و بعد به خنده اضافه کرد: این شیر حتماَ آب و هوای شیراز بهش خورده.

وقتی که به باغ برگشتند خامنه ای اعلام کرد: من با حضرت آقا مشورت نمودم و برای روسیاهی دشمنان اسلام فردا به قفس شیر میروم تا دهن نجس دشمن بسته بشه و مشت محکمی باشد بر دهان هر کسی که شک در حقاتیت این سید معیوب آل محمد میکند. خامنه ای با گفتن جملۀ آخر نگاه انتقام جویانه ای به مصباح کرد که داشت عینکش را روی دماغ عقابی اش میزان میکرد و ادامه داد: به هر صورت دست شکسته ای دارم، اندک آبروئی دارم، این هم برای اسلام و رضایت خداوند در کف اخلاص میگذاریم.

امام جاسم گفت: پس من خودش حالا برات اسد ظاهر میکنه.

خامنه ای گفت: نه لازم نیست شما از این شیرهای اسرائیلی و امریکائی بیاورید. ما خودمان شیر مسلمان داریم که شریعت و حلال و حرام سرش میشود. گفته ایم فردا بیاورند همینجا تا ببینید که چگونه این جانور درنده به آل فاطمه اظهار خضوع و خشوع میکند.

* * * * *

روز بعد هنگامی که قفس شیر را به باغ آوردند امام جاسم را دیدند که داشت جلوی چادری که در باغ زده بود نماز میخواند. پس از نماز امام با دیدن شیر شیرازی گفت: یا اسد اهلاَ و سهلاَ. کیف حالک؟

شیر صدای کوتاهی از خود خارج کرد که معنی اش این بود: کاکو اسد موند شیراز. من اسمم رجبه. از حالم نپرس که از دیروز تا حالو یه ریزۀ خوابی گیرم نیمده.

چند ساعت بعد که همه جمع شدند خامنه ای در میان پاسداران و آخوندهای کله گنده وارد شد و پس از یک سخنرانی مفصل در مورد روابط شیر و اولاد فاطمه و موارد تاریخی اظهار بندگی شیر به این خانواده اظهار نمود که: حالا من برای رسوا کردن دشمنان اسلام و بستن در دهن سگهای هار یاوه گوی اسرائیلی به قفس این شیر میروم تا همۀ شما و امت اسلام و دشمنان ببینند خضوع این پادشاه حیوانات یعنی منظورم رهبر حیوانات است در برابر سید اولاد فاطمه.

پس از این سخنان در قفس را گشودند و خامنه ای به قفس بزرگی که شیر در انتهای دیگر آن نشسته بود وارد شد. رجب که سرش روی دستهایش بود برگشت نگاهی کرد و خمیازه ای کشید و دوباره سرش را روی دستهایش گذاشت.

امام جاسم گفت: یا اسد بخورش.

شیر غرش کوتاهی کرد: کاکو گرسنم نیس. اینقد غذام دادن که رودل کردم و داره از گلوم میاد بیرون. کاش یه عرق شاطره ای میدادنم که هضمش کنه.

امام جاسم گفت: ولک پس تو چطور اسد؟ خودش لا اقل برو طرفش غرش میکنه تا کذاب میترسه زرد میکنه.

شیر باز صدای کوتاهی از خود خارج نمود.

امام که گویا چیزی نفهمیده بود سرش را تکان داد: هذا اسد تکلم بلسان الغریب. ان لا یتفهم "کاکو حسش نیست".

ابن عفیر به امام حالی کرد که منظور رجب تنبل این است که حال تکان خوردن ندارد.

ناگاه پیامی از آسمان به صورت یک بسته نوری پائین آمد و رفت توی کله امام و سپس او رو کرد به شیر: انت طلب عرق شاتره؟ میخوای عرق شاتره میدم؟

شیر صدای کوتاه و ملتمسی داد: ها کاکو، سر علی اگه داری یه لیوانی بدمون.

امام: پس خودش چند قدم فی الجهت کذاب راه میره و غرش میکنه.

رجب برگشت نگاهی کرد و گفت باشه ولی باید بدیا، و سپس به سوی خامنه ای رفت و غرشی نمود اما هنوز بیش از دو قدم برنداشته بود که یکی از تک تیر اندازهائی که خامنه ای بالای ساختمان جا داده بود تیری وسط فرق رجب جا داد و رجب همانجا افتاد.

امام جاسم فریاد زد: یا مکار العجم، هذا تقلب، هذا کذب. قتلت مظلوم الرجب.

خامنه ای که حال از قفس بیرون آمده و هنوز داشت میلرزید گفت: این دشمن اسلام شیر را جادو کرده بود. نابود کنید دشمن اسلام را.

به شنیدن سخنان خامنه ای پاسداران مسلسلها را به سوی امام جاسم گشودند. امام مدتی غیب شد و سپس که مسلسلها خاموش شد ظاهر گشت و گفت: کلهم عجم کذاب. دیگه ان حوصله نداری. ان رجعت فی العراق. و سپس سوار شترش شد و اما قبل از این که برود دستی به سوی رجب تکان داد و گفت: رجعت فی الدنیا اسد المظلوم. رجب بلافاصله برخواست و شروع کرد هاج و واج دوروبرش را نگاه کردن. امام نیز سوار بر ابن عفیر به پرواز در آمد و به سوی آسمان اوج گرفت.

به یکباره علم الهدی که تا حال خاموش بود گفت: معجزه را دیدید؟ معجزه را دیدید؟ با چشمهای خودتان دیدید؟ آن شیطان این شیر را جادو کرد که خصلتش را فراموش کند و به امام حمله کند و ملائک تیری از غیب از آسمان فرستادند و آن شیر را کشتند و سپس امام که همیشه لطفش شامل دوست و دشمن است از روی رحمت آن شیر را دوباره زنده کرد. این جور معجزه در صدر اسلام هم نبوده و بعد بر زمین افتاد و شروع کرد به بوسیدن زمین.

بسیجیهائی هم که تا حال داشتند با دهانهای باز این وقایع را می دیدند با شنیدن سخنان علم الهدی دویدند و شروع کردن به لیسیدن جای پای خامنه ای و مایع زردی که زمین را نمناک کرده بود. رجب هم نگاهی کرد و سری تکان داد و دوباره سرش را گذاشت روی دستهایش و با خودش گفت: کاکو اینا هم یه باکیشون میشه.