همه ی جزییات واقعیه بجز اسم طرف.

طرفای نیمه شب برگشتیم خونَش و ماشینو تو گاراژ پارک کردم. در اتوماتیک که بسته شد، صدای مهیبی اومد. «سلینا» هفت تیر بدست ایستاده بود. جلوی پاش کف سیمانی سوراخ شده بود. اسپانیولی بلد نبودم بپرسم چرا شلیک کرد و اون هم انگلیسی اونقد نمی دونست که بخواد توضیح بده. اما ظاهرن اتفاقی بود. یا نه.

خداحافظی کردم رفتم.

***

شش هفت ماه بود مکزیک بودم اما علف گیرم نیامده بود. یعنی اصلن دنبالش نبودم. نمی دونستم از کی بپرسم که دردسر نشه. بالاخره یه روز از «لیزِت»، یکی از دوستام که آرایشگاه داشت، سؤال کردم. هزاران نفر هر سال تو درگیری بین قاچاقچی ها و ارتش و پلیس مکزیک دارن کشته می شن. این همه علف که دارن همدیگه رو سرش تیکه پاره می کنن کجاس؟ «لیزِت» گفت شب بیام کازینو و با «سلینا» آشنا بشم. شاید بتونه برام گیر بیاره.

وقتی با «لیزِت» رفتم کازینو، «سلینا» داشت با «اسلات ماشین» قمار می کرد. بنظرم از خود راضی اومد اما دقت نکردم ببینم چرا؟ فقط می خواستم بدونم علف می تونه پیدا کنه یا نه. تا گفت فردا شب ساعت ۱۰ بیام به پارکینگ کازینو، گفتم می بینمش و رفتم.

«سلینا» سر موعد آمد. پنجره ماشینو آوردم پایین و سلام کردم. یه بسته علف به اندازه مشت دست بهم داد. تشکر کردم. توی تاریکی پارکینگ صورتش رو درست نمی دیدم. بجز لبخندش.

***

آخر هفته «لیزِت» و شوهرش «آرتورو» شنبه شب دعوتم کردن به رستورانی که معروف بود بخاطر موسیقی زنده و پر حرارت ماریاچی. «سلینا» هم اتفاقن اونجا بود. شاید هم نه اتفاقن.

حق داشت ازخودراضی باشه. نگاهش می کردی فکر می کردی داغ ترین ستاره ی آمریکای لاتینه. موهای وحشی مشکی. چشم های درنده. لب های آتشی. صورتی مثل خورشید. و با سینه های سر حال عمل شده. ظاهرن.

کنار میزی که تنهایی سرش نشسته بود خواننده ی گروه ماریاچی آمد جلو و آهنگ های فدایت شوم براش خوند. فریادهای «براوا! براوا!» ی مشتری ها هم به آسمون.

«سلینا» آمد سر میزی که من و «لیزِت» و «آرتورو» نشسته بودیم. نشست کنار من و یه چیزی پرسید. بهش فهموندم که اسپانیولی چند کلمه بیشتر بلد نیستم. با چند کلمه انگلیسی که بلد بود پرسید کارم چیه و تو «چی واوا» چکار می کنم، هر چند حتمن «لیزِت» در مورد من براش تعریف کرده بود. همونجور که زندگی «سلینا» رو برام تعریف کرده بود.

«سلینا» یه زمانی تو بانک کار می کرد. یه روز یه توریست پولدار آمریکایی دیدش و عاشقش شد. سی چهل سال مسن تر بود اما پیشنهادی بهش داد که زندگیش رو زیر و رو کرد: ده سال فیکس تو آمریکا زنش باشه و براش بچه بیاره و بعد از طلاق مقدار زیادی پول نقد بگیره، به اضافه هزینه های خودش و بچه ها تا آخر عمر. حالا دو سه سالیه که طلاق گرفته و با دختر ۸ ساله و پسر ۴ سالش، و کلی پول و پله، برگشته به «چی واوا». صبحا املاک معامله می کنه و شبا تو کازینو چند هزار دلار به باد می ده. تو «مکزیکو سیتی» یه معشوق داره که چند ماه یک بار می ره پیشش.

«سلینا» داشت باهام حرف می زد. بخاطر مشکل زبون، و صدای بلند موسیقی، نمی فهمیدم چی می گه. اما صداش گرم بود و پرتمنا. زیر میز دستش رو گرفتم تو دستم. با انگشتامون عشق بازی کردیم. فریاد خواننده ماریاچی به اوج رسید.

آخرای شب «سلینا» پا شد بره بیرون که از خودپرداز بانک پول بگیره. پرسیدم می خواد همراش بیام؟ تشکر کرد و گفت نزدیکه و جای نگرانی نیست. بعد یواشکی کفیش رو باز کرد. یه هفت تیر کوچیک نقره ای توش برق می زد. «هر کی خواست حمله کنه خونشو می ریزم.»

***

چند هفته گذشت. هفته های اول بعد از انتخابات ۸۸ بود و سرم حسابی شلوغ. مطلب زیاد بود و باید سایتم رو با دقت و سرعت بیشتری می چرخوندم.

«لیزِت» خبر داد «سلینا» برای جشن تولدش دعوتم کرده. گفتم یه ساعت می یام عرض ادب می کنم و برمی گردم سر کار. محل پارتی محوطه ی روباز بزرگی بود با دیوارهای بلند تو حاشیه ی شهر. اقوام و دوستان «سلینا» دور میزهای گرد و بزرگی نشسته بودن. اکثرن آبجو به دست. دی جی یه گوشه آهنگ می زد و بوی خوش  باربی کیو تو هوا پخش.

«سلینا» به مهمونا سر می زد و خوش و بش می کرد. خط های برجسته و صاف بدنش زیر لباس تنگ نقره ای چشمک می زد. آمد کنار صندلیم ایستاد و تو گوشم گفت:

«امشب بمون.»

«می خوام ولی نمی تونم.»

«اگه دوسم داشته باشی می مونی.»

«منو ببخش. ایران انقلاب شده. باید کار کنم.»

«دروغ گو!»

«به جان مادرم.»

«مادرت مرده!»

پا شدم صورت نرم و گرمشو بوسیدم و رفتم.

***

گذشت. اوضاع کمی آروم شد. «آرتورو» گفت «سلینا» خونش شام دعوتمون کرده. رفتم. من و «آرتورو» و «لیزِت» و «سلینا» دور میز آشپزخونه ی کوچیکش نشسته بودیم. بعد از شام صدای زنگ در اومد. گروه ماریاچی بود. هفت هشت نفر با ساز و لباس کامل: دو تا شیپورچی و دو تا ویولن زن و دو تا گیتاریست و یکی با سازهای توپی دسته دار، دورمون حلقه زدن. نمی دونم تو اون یه وجب جا و با اون کلاه های بزرگ و پهن چجوری کنار هم جا شدن ولی تا چهار صبح یه نفس آهنگ زدن. گوشام کر شد ولی عالی بود.

«آرتورو» و «لیزِت» رفتن خونه. من و «سلینا» رفتیم اتاق خوابش. طبقه بالا. لباش نرم و شیرین بود. درست حدس زده بودم: سینه هاش مصنوعی بودن. اما اعتراضی نداشتم. کار داشت به جای باریک می رسید که جلومو گرفت.

***

شب آخری که با هم بودیم، با ماشینش رفتیم گردش. یه جای دنج پارک کردم. دو تا پک علف کشیدیم. پرسید:

«از نظر تو من چجوری هستم؟»

«خیلی… زیبا هستی… آدم خوبی هستی…»

«… برگردیم خونه.»

نمی دونستم از من چی می خواد و من هم چیز خاصی ازش نمی خواستم. فقط قدرت جاذبه اش انقدر زیاد بود که وقتی با هم بودیم نمی تونستم از مدارش خارج شم. شلیک هفت تیر کارم رو راحت کرد اما ای کاش می دونستم چرا؟ می خواست هشدار بده؟ می خواست توجه جلب کنه؟

دنبال شوهر بود. این بار برای عشق. و بازم بچه می خواست. می دونست لوله هامو بستم اما رفته بود تحقیق کرده بود که می شه بازش کرد…

بخیر گذشت.